eitaa logo
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
588 دنبال‌کننده
525 عکس
196 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💝 امّا زنی که اهل تدبیر باشد، مرد را می‌کند رامِ خودش😇. این مثل این است که یک نفری بتواند یک شیر درنده را افسار بزند، سوارش بشود؛ 💝 این معنایش این نیست که او از لحاظ جسمی از این شیر قوی‌تر است، معنایش این است که توانسته این اقتدار معنوی را به‌کار ببرد، زن‌ها این توانایی را دارند، منتها با ظرافت؛ 💝 یعنی ظرافتی که می‌گوییم، تنها ظرافت در ترکیب جسمانی و ساختمان جسمانی نیست، بلکه ظرافت در فکر و اندیشه و تدبیر و دستگاه تصمیم‌گیری است که خدای متعال در زن قرار داده. 📚 ✍استاد‌پناهیان سلام صبح تون به خیر 🥰
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 منصور بلند شد. راننده را مجاب کرد برود. از سر و وضع خاکی‌ش چشم برداشتم. آمد و جلوم ایستاد: که دوستم نداشتی؟ هان! هنوز دلهره‌ی از دست دادن‌ش تو دلم بود. دست‌هام را بردم تو جیب تا لرزش‌ش را نبیند. انگشت اشاره را گرفت طرفم: تو نبودی به خدا التماس می‌کردی به دادت برسه؟ لب‌های بسته‌ش می‌خندید و از چشم‌هاش شرارت می‌بارید. گفتم: بذار به درد خودم بمیرم منصور. آمد جلو: زبونت‌و گاز بگیر. اشک‌های حلقه زده تو چشمم راه باز کردند. از خدا خواسته راحت گریه کردم. نگاهی به منصور انداختم. سالم بود و دیگر چیزی از خدا نمی‌خواستم. برگشتم تو مغازه. منصور دست از سرم برنداشت. فهمیدم دارد دنبالم می‌آید. _هی! سمانه! خل شدی؟ با گریه گفتم: آره. تو خلم کردی. خندید. من بیشتر گریه کردم. نشستم پشت پیش‌خوان. صندلی پایه‌بلند را کشید و جلوم نشست. ته نگاهش غم نشسته بود هرچند مسخره‌بازی درمی‌آورد. _بس کن. چش و دماغت یکی شد. اه! _به تو چه‌؟ کار و زندگی نداری این‌جا پلاسی؟ _ زندگی‌م نشسته جلوم گریه می‌کنه. دستمال برداشتم بینی‌م را گرفتم: پاشو برو منصور. یکی میاد می‌بینه شر میشه. مغازه‌های دور و بر داشتند باز می‌کردند. کم‌کم رفت و آمد مردم شروع می‌شد. منصور کیف پولش را از جیب پشت شلوار درآورد. گذاشت روی پیش‌خوان. جاش راحت شد. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی ست که فضای خانه را انباشته می‌کند❤️ 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 دست‌هاش را گذاشت پشت صندلی. ابروش را بالا انداخت: یه بار دیگه بگی دوست ندارم، میرم و ... ساکت نگاهش می‌کردم. روی صندلی به چپ و راست چرخید: دیگه پیدام نمیشه. دستمال تو دستم خمیر شد. ریز ریز ریخت روی پیش‌خوان. جمع‌شان کردم توی مشت. بی‌شعور جای دلداری‌ دادن، خط و نشان می‌کشید. بلند شد و جلوی ویترین عطرها ایستاد. کمربندش ست کیف چرمی بود که گذاشته‌بود جلوم. سرک کشیدم و کفش‌هاش را نگاه کردم. با آن هم ست بود. هوف کشیدم و نشستم سر جام. شیشه‌ی لمسر را گذاشت جلوم: این چطوره؟ پشت چشم نازک کردم: از من می‌پرسی؟؟ خودت خوب بلدی عطرا رو! خندید: نظر تو رو می‌خوام سمانه. این حرف‌ها کلیشه‌ست. هزاربار تو رمان‌ها خواندی ولی واقعا ته دلم قند آب می‌شد وقتی صدام می‌زد. اصلا هر بار اسمم را می‌آورد، عاشق اسمم می‌شدم. منصور چشم‌هاش را نیم‌بند کرد: چته؟ _بهت میاد منصور. _پس برش می‌دارم. بیرون را نگاه کردم. خدا را شکر کسی نبود. دست دراز کردم: بده برات بپیچم. _این سوسول بازیا چیه؟ نشست سر جاش. دست به سینه شد: بگو چیکار کنم؟ چی بگم بابات راضی شه؟ دل زدم به دریا و چیزی که فکرش را می‌کردم گفتم: هیچ‌وقت راضی نمیشه. خودت‌و خسته نکن. چانه‌اش را خاراند. مستاصل نگاه کرد. گفتم: مطمئنم منصور. دست‌هاش را گذاشت روی پیش‌خوان: خب بالآخره یه راهی باید باشه. یه شرطی. یه رودروایسی. لحن‌ش دلم را آتش زد: کی‌و بندازم جلو رومون‌و بگیره؟ _هیشکی. دست برد تو موهاش محکم زدشان بالا: اه! بغض نکن باز. _داد نزن. نفسش را محکم بیرون داد: کی داد زدم؟! _با من درست حرف بزن. هیشکی‌و واسه خودم‌ نگه نداشتم. تو هم مث آدم حرف نمی‌زنی. چشم‌هاش را گرد کرد: چه طرز حرف زدنه! _بلند شو برو. بذار به درد خودم بمیرم. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 مدتی از آن تصادف خنده‌دار گذشت. هربار از خیابان رد می‌شدم یادم می‌افتاد و خنده‌ام می‌گرفت. بعد مثل دیوانه‌ها بغض می‌کردم، از فکر نرسیدن به منصور. منصور مال من بود. نمی‌توانستم نرسیدن به او را باور کنم. نمی‌خواستم بپذریم او مرد دختری دیگر بشود. از دور می‌دیدمش. پسری را آورده بود مغازه‌اش را تمیز کند. پشت شیشه نشستم نگاهش کردم. هیچ چیز بدتر از بلاتکلیفی نیست. پا روی دلم می‌گذاشتم و طرف مغازه‌اش آفتابی نمی‌شدم. پنهانی می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. تو عالم خودم و منصور بودم. دختردانشجویی آمد سمت مغازه‌ام. بلند شدم و رفتم پشت دخل. آمد تو. بوی قاتی عرق و عطر تو دماغم خورد. داشتم به گیس آفریقایی‌ش نگاه می‌کردم که گفت: عطر خوب چی داری؟ یک‌جور حرف می‌زد انگار با کلفت‌ش طرف بود. نشستم و گفتم: ندارم. ویترین عطرها را نگاه کرد: پس اینا چی‌ن؟ _واسه صاحابشه. خم شد طرفم. بینی‌م را چین دادم. خواستم بگم "جای این همه ماس‌مالی، یه حموم برو" ولی جلو زبانم را گرفتم. _عطرام اصل‌ن. می‌تونی بخری؟ کوله‌اش را آورد پایین: نمی‌تونستم نمی‌اومدم. قیمت‌ها را دو سه برابر گفتم. دودوتا چهارتا کرد: انقد نمی‌ارزن! _می‌دونستم نمی‌تونی بخری. زیپ کوله را کشید. کیف پولی‌ش را درآورد. بیست میل سلطان بده. شیشه‌ها را نشانش دادم. فهمید باز می‌خواهم تو پاچه‌ش کنم. سر تکان داد: اونی که کاور چرم داره رو بذار. دولا پهنا حساب کردم. کارت کشید و دم رفتن گفت: با همین پولا خودت‌و خوشگل می‌کنی؟! زد بیرون. دست کشیدم روی قوس دماغم. فکر کرده بود عمل‌ش کرده‌ام. جلوی چشم‌هام پا گذاشت تو قلمروم. رفت طرف مغازه‌ی منصور! پا روی غیرتم گذاشتم. نشستم تماشایشان کردم. دختر هی تو مغازه این ور آن ور رفت. منصور از جایش تکان نمی‌خورد. عطر را گذاشت کنار منصور. سلطان اصلا به دک و پز منصور نمی‌آمد. بین عطرهام از همه دست ‌پایین‌تر بود. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 بس بود خوک‌صفتی. خنده‌ی شیطانی کردم و مثل شیر راه افتادم رفتم سراغشان. منصور تا جلوی در دیدم، پا شد: سلام عزیزم. اولین بار بود بهم گفت عزیزم. انگار فرشته‌ی نجاتش بودم. آمد طرفم: خوبی؟ من رفته بودم چه کار؟ پشیمان شدم. آن کار را تو شان خودم نمی‌دیدم. همیشه منصور می‌آمد طرفم. تازه دک‌ش هم می‌کردم. دختر سر تا پام را نگاه کرد. شال و مانتوی طوسی که توش گم بودم با شلوار جین راسته و کفش اسپرت. خوب آنالیزم کرد. انگار تو مغازه خودم چشم‌هاش کور بود. تاسف را تو نگاهش دیدم. احتمالا داشت به منصور می‌گفت بی‌سلیقه‌ی بی‌عرضه. بی‌سلیقه به خاطر سر و وضع من و بی‌عرضه به خاطر انتخاب‌‌ش که او نبود. نمی‌شد برگردم. منصور بال درآورده بود. در آخر دکوراسیون را باز کرد: بفرما تو خانوم. چه غلطی کردم! نمی‌توانستم بروم تو. گفتم: ممنون. خواستم بگم سفارشت آمادست. منصور سوالی نگاهم کرد. دلم برای اخم‌ش رفت. گنگی نگاهش به کنار. گفتم: باکس گلی که برای خواهرت می‌خواستی. قیافه‌ی منصور آنقدر بامزه بود که می‌خواستم گوشی‌م را دربیاورم و عکس‌ش را بگیرم. پررو پررو به دختر نگاه کردم‌. چاره‌ای نداشت خرخره‌ام را بجود. برایش لبخند زدم. منصور هم‌چنان در را گرفته‌بود بروم تو. با خودم گفتم کار را که کرد؟ آن‌که تمام کرد. رفتم طرف منصور. خودش را کشید کنار و من رفتم تو. جوری بافاصله ایستاد که بهش نخورم. با این کارهاش، خودش را برایم عزیزتر می‌کرد. اگر آن تعهدهاش را نداشت، پایش نمی‌ماندم. ‌ ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 دلم حسابی خنک بود هرچند حسی مدام سرزنشم می‌کرد. دختر ول کرد رفت. منصور سر از پا نمی‌شناخت. شاگرد مغازه‌اش را صدا زد. رو کرد به من: بستنی می‌خوری یا فالوده. من من کردم. هیچی نمی‌خواستم. به شاگردش گفت: سه تا بستنی بخر سه تا فالوده. دختر باز آمد تو. نگاهی به من و منصور کرد. عطرش را برداشت و برگشت. به منصور نگاه کردم و خندیدیم. نشسته بود با لبخند نگاهم می‌کرد. برگشتم تو قالب خودم. بلند شدم: من باید برم. دست از زیر چانه‌اش برداشت: کجا! _خونه‌ی آقا شجا. دلخور شد. گفتم: اومدم کاسه کوزه‌ی اون عنترخانم‌و بهم بزنم که زدم. خندید: تو کی درست حرف می‌زنی؟ تشر زدم: طرفش‌ و می‌گیری؟ دست‌هاش را باز کرد. گفتم: حق‌ش بود. به من میگه دماغ عملی! خندید. از چشم‌های کشیده‌ش دو تا خط ماند فقط. تو دلم قربان‌صدقه‌اش رفتم. دیگر داشتم بی‌جنبه می‌شدم. راه بیرون را گرفتم بروم. آمد دست گذاشت روی چفت در: بذار بستنی برسه. بخور بعد برو. _باید برم. اشتباه کردم از اولم. از پشت شیشه چشمم افتاد به بابا. خودم را باختم. دست‌هام شل شد. گفتم : وای بدبخت شدم. منصور رد نگاهم را گرفت. بابا داشت از سراشیبی جلوی مغازه بالا می‌رفت. مطمئن بودم من را دیده. این که طرفمان نیامد هم از غرورش بود اما من فاتحه‌ام را خواندم. منصور رنگ به رو نداشت. باز لبخند زد: نگران نباش. اگه دیده بود که قشقرق به پا می‌کرد. نترس سمانه. می‌افتی رو دستم، اوضاع بدتر میشه! خودم را پیدا کردم. نباید دست دست می‌کردم. دست‌هام را به هم مالیدم: چه غلطی کردم؟ آمدم برگردم که منصور جعبه‌ی زرورق‌پیچ را گرفتم جلوم. کادو گرفتن تو آن وضع چه مزه‌ای داشت آخر! هل‌ش دادم طرف‌ش: جون مادرت این چیه حالا؟ ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
https://eitaa.com/banovan_leyli/2629 قسمت اول عشق باران‌خورده‌ی منصور 🍂
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 با پاهام ضرب گرفتم. تق تق‌ش روی اعصاب بود اما نمی‌شد نگه‌ش دارم. از فکر خانه رفتن و روبه‌رو شدن با بابا استرس داشتم. اگر جلوی داداش‌هام خبطم را رو می‌کرد، بیچاره‌تر بودم. شاگرد منصور آمد جلوی در مغازه: سلام خانم. دستم را از دهان کشیدم پایین. گوشه‌‌ی ناخنم کشیده شد. مشت کردم، خونش راه نیفتد. پاکت سیاهی را گذاشت جلوم: آقامنصور دادن. چه سریشی بود منصور! برای شاگردش سر تکان دادم. گفت: امری ندارید؟ خودم را جمع و جور کردم. جوری با احترام حرف می‌زد که خجالت کشیدم. شاگرد منصور بود دیگر. تو صورتش دقیق شدم. چانه‌ش تازه مو درآورده بود. گفتم: برو به سلامت. بسته را باز کردم. دهانم باز ماند. منصور گوشی تی‌هفتصد سونی‌اریکسون برایم فرستاده‌بود. عین خر تیتاپ‌خورده کیف کردم. داشتم درش می‌آوردم که موبایلم زنگ خورد. منصور بود. جواب دادم: سلام منصور. چیکار کردی! _قابل سمانه‌خانم‌و نداره. _مرسی. خیلی دست درد نکنه. خندید: نیاز به تشکر نیست. مکث کرد و من داشتم گوشی را وارسی می‌کردم. آرام تو گوشی گفت: سمانه؟ _جان! دست گذاشتم جلوی دهان: هیع! صدای خنده‌ی منصور می‌آمد هرچند گمانم گوشی را عقب گرفته بود. سر تا پام داغ شد. خودم را تو آینه‌ی پشت ویترین عطرها می‌دیدم. با اشاره‌ی دست به خودم گفتم خاک تو سرت. منصور با همان آرامش گفت: جانت سلامت. اگه بابات حرفی زد، بگو رفته‌بودم گوشی بخرم. بشکن زدم. فکر بکری بود. هرچند از ترس روبه‌رو شدن با بابا چیزی کم نمی‌کرد اما جوابی در برابر سوال حتمی‌ش که می‌پرسید داشتم. " ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 آرام در را باز کردم. خانه ساکت بود. سرک کشیدم تو راهرو. دستگیره را سفت گرفتم، مبادا صدا بدهد. چرخیدم و دستگیره را نرم ول کردم. نفس راحتی کشیدم. همین که آمدم بروم تو هال، صدای بابا نفسم را حبس کرد: کدوم گوری بودی؟ چشم‌م افتاد بهش. دست‌هاش را گذاشته‌بود تو کمر. با نگاه داشت له و لورده‌ام می‌کرد. چشم ازش برداشتم: گور همیشگی. _تو دکون بچه‌ی قیصر چه گهی می‌خوردی! فک‌ش منقبض بود. مامان پشت سرش دست کوبید روی دست. لب دندان گرفت و برایم سر تکان داد. کارتن گوشی را از کیف درآوردم. کیف را انداختم بغل دیوار: رفتم گوشی خریدم. اون ماس‌ماسک همه‌چی هست الا گوشی. نشستم تو قاب پنجره. فکر کردم الآن است که گیس‌م را بگیرد پرتم کند بیرون. انگشت اشاره‌ش را کم بود فرو کند تو چشمم. گفت: خودسر هر غلطی می‌خوای می‌کنی؟! حس یک آدم انقلابی تو چنگال ساواکی را داشتم. خودم را گم نکردم. تو چشم‌‌هایش زل زدم. انگار به موش تو فاضلاب نگاه می‌کرد. چندش‌ش بود: بتمرگ آبروی من‌و نریز. دست به سینه شدم. رو کردم طرف باغچه. غد بودن، از خودش بهم رسیده‌بود. ولی چه فایده! آخر او کار خودش را می‌کرد. زورش می‌چربید. زهر آخر را ریخت: حق نداری بری مغازه. فقط بفهمم در اون خراب‌شده رو باز کردی. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪵🍂☕️ سکوت؛ زبان خداست. باقی همه ترجمه‌های ضعیف است . . . ‌سلام لیلی‌جان‌ها روزخوش عاقبت خوش‌تر ‌📚🪴