eitaa logo
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
588 دنبال‌کننده
525 عکس
196 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴📚☕️ به نظرم یکی از قشنگ‌ترین عبارت‌های قرآن، جایی هست که خدا میگه: «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو تحت نظر و مراقبت ما هستی.🌾🌱 صبح‌تون مملو از آرامش 🌷
یه جایی از دعای عرفه امام حسین علیه‌السلام از خدا تشکر‌ می‌کنه: یاممسک یدی ابراهیم عن ذبح ابنه🥀 ممنون که به ابراهیم رحم‌کردی... ...نذاشتی پسرش جلو چشماش ذبح بشه🥀 🏴
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد. دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش‌ها و تجمل‌ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می‌آید. بچه‌ها می‌توانند هر ساعتی که می‌خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چه قدر جا خورد، وقتی فهمید باید کفش‌هایش را بکند و بنشیند روی زمین به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافلگیرکننده و جذاب. 📚نیمه‌ی‌پنهان‌ماه ✍🏻حبیبه‌جعفریان به‌ مناسبت‌ سالروز‌ شهادت‌ دکتر‌چمران
«تو دیوانه شده‌ای!! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد. همرنگ ما نیست حتی شناسنامه ندارد!» سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند؟ روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد، مامان به او گفت: «شما می دانید، این دختر که می‌خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این صبح‌ها که از خواب بلند می‌شود، هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کرده‌اند، لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده‌اند و قهوه آماده کرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید. این‌طور که در خانه‌اش هست.» مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.» و تا شهید شد این طور بود... 🌷شهید چمران 📚نیمه‌ی‌ پنهان‌ ماه ✍🏻حبیبه‌ جعفریان
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی #عشق_باران‌خورده‌ی_منصور_۱۲ یک ساعت طول کشید خودم را جمع و جور کنم. هو
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی منصور هاج و واج نگاه می‌کرد. چشم‌هام خیس از اشک بود. منصور لب پایینی‌ش را گرفت تو دهان. به چشم‌های قهوه‌ایش نگاه کردم. پر از سوال بودند. اخم‌کرد. پلک‌ها را به هم فشار داد. رفت عقب‌. تکیه داد به ویترین لاک‌ها: بگو چی شده سمانه؟ حرف بزن. دستمال برداشتم. صورتم را خشک کردم: ما به هم نمی‌رسیم. برو راحتم بذار. گردن کج کرد. تو نگاهش تعجب و تحقیر نشست: به همین زودی وادادی؟ دست را مشت کرد: تو کم آوردی؟ دختر شمس‌علی‌خان رفعتی به همین زودی پس کشید؟ دست گذاشت به پیشانی. باز لب گزید. زل زد به چشم‌هام. طوری که مجبور شدم زمین را نگاه کنم. نفس بلندی کشید. از آن‌ها که ازش افسوس می‌ریزد: تو می‌خوای پا پس بکشی! صدایش را برد بالا: می‌تونی خودت‌و ببخشی؟ داری با خودت چیکار می‌کنی؟ با دلت! سمانه تو نمی‌تونی. منم مث تو. یه هفته‌م دووم نمیاری. بند کیفم را دور دست چرخاندم: دووم میارم. _چی؟ بلند بگو. پا شدم: برو پی کارت منصور. دیگه اینجا نیا. برگرد برو سراغ زندگی‌‌ت. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی دست گذاشت بغل صورت. نگاه ازم نمی‌گرفت. معذب بودم. کوله‌‌ام را برداشتم. خیلی تحمل کردم نگاه تحقیرآمیز منصور را نادیده بگیرم. یک‌جوری زل زده بود به من که انگار هیچی حالی‌م نیست. پنکه و ضبط را خاموش کردم: بفرما بیرون منصورجان. لبخندش را با پوزخند مهار کرد. "جان" چه بود این وسط از دهانم دررفت! _انقدر ضعیفی! من روی تو تا کجاها حساب کردم. همین اول کاری داری تنهام می‌ذاری‌! تو قاب در مغازه ایستادم. آن‌قدر نگاهش نکردم که راه افتاد رفت بیرون. کرکره‌ی مغازه را کشیدم. قفل کتابی هم زدم بهش. ماکسیمای سیاه منصور زیر آفتاب برق می‌زد. آن‌طرف‌تر تابلوی پرزرق‌وبرق مغازه‌اش توی چشم بود. مکث کردم. منصور با تمام خاطراتمان پشت سر بود. آمد ایستاد پشت سرم. عطر دیورهوم‌ش مشامم را قلقلک می‌داد. آب دهان را فرودادم. عزمم را برای رفتن جزم کردم. مثل حلزون خودم را کشاندم آن‌ور خیابان. مطمئن بودم منصور هنوز نگاه می‌کند. تو سایه‌ی کوتاه دیوارها راه افتادم. آفتاب فرق سرم را می‌سوزاند. مانتوی چهارخانه‌ی نخی‌ هم چاره‌ی گرما نمی‌کرد. تا برسم خانه مغزپز شدم. بی‌صدا در حیاط را بستم. صدای مامان سر جا خشکم کرد: کجا بودی بی‌صاحاب؟ بی‌رمق برگشتم طرف مامان. زیر سایه‌ی توت، نشستم کنارش. بی‌حرف. جسمم آن‌جا بود. روحم پیش منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی منصور دیگر زنگ نزد. خبر نداشتم مغازه می‌رفت یا نه. خودم هم پا توی مغازه‌م نگذاشتم. همه می‌دانستند یک چیزی‌م هست. می‌دانستند به منصور ربط دارد. کسی حرفی بهم نمی‌زد. آن‌قدر که محکم و مردانه زندگی کرده بودم، کاری بهم نداشتند. مامان حتی به همان تشر روز اول اکتفا کرد. نیامد بگوید دردت چیست؟ اصلا به منصور فکر کن، فکر نکن. هیچ! غذا خوردن‌هام شده بود بازی. با قاشق چنگال غذا را خیش می‌کردم و یکی دو تا قاشق تو دهان می‌گذاشتم. یک ماه گذشت. باید می‌رفتم سراغ مغازه. هم اجاره داشتم هم چک. شهریه‌ی کلاس کامپیوتر هم بود. گرد و خاک مغازه را گرفتم. شلنگ کشیدم جلوی در را آب‌پاشی کردم. ظهر، خانه نرفتم. چلوجوجه سفارش دادم با سالاد فصل. از سوپری کناری‌م نوشابه شیشه‌ای هم گرفتم. سرم که خلوت شد، حساب کتاب مغازه را جمع و جور کردم. باز خیابان خلوت شد. جوری که گفتم پا شم در را ببندم. خوبیت نداشت یک دختر تنها تو یک مغازه بماند. آن هم وقتی دور و اطراف همه بسته بودند. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی جا خوردم. مغازه‌ی منصور باز بود. آمد بیرون. خودم را کشیدم کنار. مانده بودم در را ببندم یا صبر کنم منصور برود. دست دست کردم و تا به خودم آمدم منصور جلوم بود. پشت کردم به او. رفتم نشستم ‌ پشت دخل. خودش را از تک و تا نینداخت: سلام سمانه‌خانوم گل. دست به سینه شدم. زل زدم به جعبه‌های مروارید زیر شیشه. دست آورد جلو. خودم را عقب کشیدم. زیر دستش یک جعبه بود. سه‌چهار دقیقه دستش را نگه داشت. قلبم تو سینه محکم می‌زد. عین بچه‌گنجشک ترسیده! فاصله‌مان به یک متر نمی‌رسید. دوباره عطر همیشگی‌ش داشت سربه‌سر دلم می‌گذاشت. کاش منصور من را نمی‌دید تا دل سیر نگاهش کنم... قرقر ضعیف پنکه تنها صدای تو مغازه بود. منصور آرام گفت: نگام نمی‌کنی سمانه؟ آنقدر دلخوری تو لحنش داشت که دلم سوخت. اشک تو چشم‌هام حلقه زد. کم‌کم چانه‌ام می‌خواست بلرزد و گند بزند به تمام برنامه‌هام. آب دهان را جمع کردم. به زور قورت دادم. گلوم درد گرفت... ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 آرنج را روی شیشه خم کرد. هیکل‌ش را انداخت روی دست. انگشت‌های کشیده‌ش روی جعبه بازی می‌کردند. نفسش را رها کرد. باز غم مثل هاله دلم را گرفت. زیرچشمی نگاه‌ش کردم. چشم‌های خسته‌اش داد می‌زد بی‌خوابی کشیده. کمی هم موهای دور گوش‌ش بلند بود. با این‌حال هنوز همان منصور جذاب بود. همان چهره و تیپ دخترکش! چند روز اصلاح نکرده یا نخوابیده. چیزی از جذابیت او کم نمی‌کرد. ته‌ریش جوانه‌زده‌ش به او می‌آمد. سر بلند کرد و نگاه‌مان تو هم گره خورد. دست‌پاچه شدم. چشم از منصور برداشتم. جعبه را هل داد جلو: مال توئه. بازش کن. پاکت بزرگ بغل پایم را برداشتم. گذاشتم جلوی منصور: هر چی بین ما بود تموم شد. بغض لعنتی را فرودادم: کادوهات‌و وردار برو. خیره شدم تو چشم‌های آرام‌ش: دیگه مزاحمم نشو. حتی رنگ نگاهش عوض نشد. شده بودم بچه. به پاهای محکم مردی مشت می‌زدم. او از جا تکان نمی‌خورد. احساس ضعف و حقارت عصبانی‌م کرد. پا شدم. پاکت را چسباندم تو سینه‌ی منصور. جعبه‌ی زر ورقی قرمز و طلایی را هم پرت کردم تو پاکت. خورد به چانه‌ی منصور. صورت عقب کشید. دست گرفتم جلوی لب‌هام. اشک تو چشم‌هام جمع شد. پشت کردم به منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
سلام 🌷 اسم داستان به عشق باران‌خورده‌ی منصور تغییر کرد📣📣📣📣
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 ابرهای سیاه و خاکستری، سر دلم تو هم پیچیدند. دست کشیدم زیر چشم. نگذاشتم اشک سرازیر شود. رو نداشتم برگردم. تمام این چندوقت منصور یک‌بار به من بی‌احترامی نکرد. حالا من کادو را پرت کردم تو صورت‌ش. ناخواسته بود ولی چیزی از زشتی کارم کم نمی‌کرد. صدای خش‌خش آمد. انگار پاکت را از بغل سر داد. گذاشت روی دخل. خم شد. جعبه‌ را هم از زمین برداشت. صدایش آرام بود: سمانه! جواب ندادم. نفس بلندی کشید: سمانه جان! _برو منصور. وقتم‌و نگیر. _چی میشه اگه پنج دقیقه وقتت‌و به من بدی؟ _هیچی نمیشه. بازم همینه که هست. برو دست از سرم بردار. _مگه تو دست از سر من برمی‌داری که من بردارم؟ نفس‌م حبس شد. حرف منصور شد رعد، لابه‌لای ابرهای سیاه و خاکستری برق زد. دلم می‌خواست مثل باران بهار ببارد. اما وقت‌ش نبود، جای‌ش هم. رو کردم طرف منصور: بفرما. حرف‌ت و بزن. لبخند روی صورت بی‌رنگ‌ و روی‌ش نشست: غصه‌ی چی‌و می‌خوری؟ من به همین دیدنت راضی‌م. یه کم حوصله کن. بابات راضی میشه. میشی مال من. نهایتش سرم سفید شده تا اون وقت. لبخندش عمیق شد. دوتا خط افتاد دو طرف لب‌ش. پوزخند زدم: خیال باطل! من برای چی باید پای تو بمونم؟ برو برس به کارت. بذا زندگیم‌و کنم. دلم نمی‌خواد ببینمت. خسته شدم. این چند وقت که با خودم سنگام‌و واکندم. دیدم همچین‌م بین‌مون علاقه‌ای نیست. من دوست ندارم منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا