eitaa logo
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
588 دنبال‌کننده
525 عکس
196 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی #عشق_باران‌خورده‌ی_منصور_۳ آرنج زدم بهش: کسی بوده؟ با سر تایید کرد.
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی باران اردی‌بهشت شرق شرق به شیشه‌ی ماشین می‌خورد. پر بودم از هیجان. از حس تازه جوانه زده‌ای که نمی‌دانستم باید اسمش‌ را چه بگذارم. اصلا چرا این بسته را گرفتم؟ چرا پسش ندادم؟ آنقدر هم تازه به دوران رسیده نبودم که به این زودی وا بدهم! شیشه را دادم پایین. بسته را از کیف درآوردم. گرفتم جلوی پنجره. نتوانستم بیندازم. حسی قلقلکم می‌داد که حداقل ببین چی توی آن گذاشته‌. بسته را باز کردم. حلقه‌ی نقره‌‌ای داخلش بود با یک نوشته: " سلام. اوقات به خیر. من قصد مزاحمت ندارم.‌ نیتم فقط ازدواج هست. وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار تو نیمه‌ی گمشده‌ی منی. قید مراسم رو زدم. رفتم این حلقه رو برات گرفتم. برگ سبزی تحفه‌ی درویش. لطف می‌کنی اگر اجازه بدی با هم‌ آشنا بشیم. این شماره موبایل منه. روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بهم زنگ بزن. ارادتمند شما خانوم متین منصور". صورت سمانه گل انداخت. مثل این‌که منصور همین الآن این حرف‌ها را به او زده باشد. پرسیدم: زنگ زدی؟ لبخند زد. پلک‌هایش را انداخت: هر دوشنبه ساعت چهار بعد ظهر. بیست دقیقه. _بیست دقیقه؟ _دقیقاً سر بیست دقیقه خداحافظی می‌کردیم تا دوشنبه بعد. با اشتیاق پرسیدم: نتیجه‌ش چی شد؟ _ما به درد هم می‌خوردیم. تصمیم گرفت بیاد خواستگاری. دست گذاشتم زیر چانه: خب!؟ _بابا جواب رد بهش داد. همون بار اول. _اِ! چرا؟ _می‌گفت چرا اول با خودت حرف زده؟ مگه تو بزرگ‌تر نداری؟ ✍🏻 م خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی شکل توپی که بادش را کشیدند شدم. وارفته. توقع نداشتم داستان سمانه همین‌جا تمام شود. لب‌هام‌آویزان شد: بعدش؟! _مغازه من‌و که بلدی؟ سر تکان دادم: همون خرازی؟ _اومد و نبش خیابون روبه‌رویی‌ مغازه زد. موبایل فروشی. ته خیابونم که دانشگاه آزاده. دانشگاه را بلد بودم. قبلا آن‌جاها رفته بودم: موبایل‌فروشی؟ اون موقع؟ تو اون شهرک کوچیک؟ "فقط می‌خواست نزدیک هم باشیم. کاری نداشت مشتری داشته‌باشد یا نه. اصلا به پولش نیازی نداشت. مغازه که زد. دردسرهای جدید شروع شد. دخترها دیوانه‌ش کردند. هر روز کادو و نامه بود که برایش می‌آوردند. کلافه شد. ساعت‌هایی که می‌دانست کلاس دانشگاه تمام است و وقت رفت‌وآمد دانشجو‌هاست، مغازه را می‌بست. بعد که کرکره را بالا می‌زد. می‌دید از زیر کرکره نامه انداختند تو. می‌آورد می‌نشست برایم می‌خواند. قاه‌قاه هم می‌خندید. من اما حرص می‌خوردم. چاره‌ای نداشتم بروم خرخره‌شان را بجوم که برای منصور، عزیزم و عشقم نوشته‌اند. این را به خودش هم گفتم. بلندتر خندید: مسخره! من فقط تو رو می‌خوام. اینا رو خوندم یکم بخندیم. نامه‌ها را از دستش کشیدم: خنده داره؟ قیافه‌ش جدی شد. هرچند لبخند پشت لب‌های چفت‌‌ش ماند. نامه‌ها را پرت کردم تو سینه‌ش. دودستی گرفتشان. همه را پاره کرد ریخت توی سطل." ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی م_خلیلی: دم‌دمای غروب بود. آفتاب جان نداشت. سرما لرز انداخت به تنم. نمی‌توانستم بی‌خیال بقیه‌ی قضیه بشوم. از بچگی پای شنیدن قصه بودم. وگرنه حالا نمی‌توانستم داستان‌های دنباله‌دراز بنویسم‌. سمانه هم چانه‌ش گرم تعریف بود. به قول خودش یکی را پیدا کرده بود با خیال راحت برایش حرف بزند: یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم. درآمدم که: برو بابا! من‌و چه به این غلطا. دست توی جیب. یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟ دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همین‌جام زیادی پیش رفتیم. زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان می‌کردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: می‌ترسی آره؟ گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد. یک جعبه‌ی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن. ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایین‌تر. دیر نکنی. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی من دختری نبودم که به منصور نه بگویم. خودش هم می‌دانست. ادکلن‌ها را جمع کردم. تراول صد تومانی هم برایم گذاشته بود. پسره‌ی احمق! گذاشتم توی جیب ببرم بدم به خودش. ادکلن که قابل او را نداشت. ویترین را دور زدم. پاکت دسته‌داری گذاشته بود آنجا. وقت نداشتم نگاهش کنم. گذاشتم پشت دخل. مغازه را بستم. رفتم طرف کوچه‌ای که گفته بود. ماکسیمای سیاهش را دیدم. نزدیک ماشین رسیدم. از پشت فرمان کش آورد و در را برایم باز کرد. نشستم و چرخیدم سمت او. تو چشم‌هایش چراغانی بود. دست گذاشت روی سینه‌ش: مرسی که اومدی سمانه‌خانوم. کنارش حس و حال عجیبی داشتم. هیجان و ترس با هم. هیجان از کاری که می‌دانستم نباید کنم و ترس از دیده‌شدن با منصور. مثلا اگر داداش‌هام‌ یکی‌ش سر می‌رسید. باید فاتحه‌ی خودم را می‌خواندم. او ولی آرام بود. ماشین را برد ته شهرک. فضای دنجی داشت. رودخانه، چمن‌های خودرو و بیدهای سربه‌زیر. منصور اما آنجا را رد کرد. از کنار مزرعه‌ی آفتاب‌گردان گذشت. ماشین را کشید تو خاکی. پشت بوته‌های آفتاب‌گردان پیدا نبودیم. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی سمت من دشت بود. خارمریم‌ها گل داده بودند. یک‌دست بنفش. دهانم آب افتاد: وای منصور من عاشق پنیرکای تو این خارم. چشم‌هاش رفت فرق سرش: خار می‌خوری؟! ریسه رفتم از خنده. او هنوز وارفته نگاهم می‌کرد: چه‌جوری می‌خوری اینو؟! اشک کنار چشم‌هایم را پاک کردم: منصور دارم می‌گم پنیر داخلش. خیلی خوش‌مزه‌س! انگشت‌های کشیده‌اش را تاب داد: خیلی دوست داری؟ _خیلی! لب برچید. برایش عجیب بود. آفتاب داشت می‌نشست. نورش تیز می‌زد توی چشم‌. عینک دودی‌م را زدم. منصور انگار می‌خواست چیزی بگوید. به ساعت نگاه کردم. کم‌کم باید می‌رفتم خانه. منصور دست کشید به صورت صافش: چه‌جوری بابات‌و راضی کنم؟ حرفی نزدم. فقط می‌دانستم که بابا یک‌کلام است. نمی‌خواستم ناامید باشم و او را هم ناامید کنم. کاش منصور از بابا حرف نمی‌زد. اوقاتمان تلخ نمی‌شد. زدم به دله‌بازی: مطمئنی من خارخور رو می‌خوای هنوز؟ خندید. چشم‌هام را باریک کردم: مطمئنی؟ روی فرمان ضرب گرفت‌‌: دلم نمی‌خواد اسم دوس‌پسر دوس‌دختر بذارن رومون. می‌خوام مال خودم باشی. سر تا پام داغ شد. لامصب فکر نمی‌کرد من بی‌جنبه‌م. صاف توی چشم‌هام نگاه کرد: من تو رو حلال و شرعی می‌خوام. توی خونه‌م. این آمد و شدا تو شان ما نیس. این غوره‌بازیا زشته برا ما.. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی م خلیلی: تو اتوبوس به داستان سمانه فکر می‌کردم. دلم نمی‌خواست بدانم ته‌ش چه شده که به هم نرسیده‌اند. بیشتر مشتاق بودم بدانم رابطه‌شان چه‌جور پیش رفته. از شانس، دیگر او را نمی‌دیدم تا شنبه. کلاسمان تمام شد، نشستیم جای قبلی. چیپس نمکی را باز کردیم. سس کچاپ هم ریختیم رویش. گفتم: بقیه‌ی قضیه را بگو. چیپس را خِرِچ جوید: حالا بذار کوفت کنیم. یکی هم من گذاشتم دهانم: هم کوفت کن هم بگو. جان به سرم کرد. چیپس که تمام شد، دست‌هایش را زد بهم: خب تا کجا گفتم؟ _تا خارمریم. _"چک و چانه زدن با بابا فایده نداشت. یک‌کلام بود. اصلا تو قاموس بابا این گه‌خوریا جا نداشت. حقم داشت. داداشام حرفی نمی‌زدند. می‌دانستند بابا به تنهایی از خجالتم درمی‌آید. داداش‌امین کاری به کارم نداشت. خودش هم چندسال بود با رویا دوست بودند. هر چه هم بابا مخالفت می‌کرد به خرجشان نمی‌رفت. کلا بابا دلش نمی‌خواست ما برویم سر خانه‌زندگی‌مان. نگه‌مان داشته بود وزن بگیریم، نذر ابوالفضل‌مان کند." زدم زیر خنده. خودش هم می‌خندید. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی گفتم: یه روزم داستان امین و رویا رو بگو. _رویا رو که چش دیدنش‌و ندارم. _بیچاره! رو ترش کرد: دختره‌ی پفیوز! پاکت خالی چیپس را مچاله کردم: بگو منصور چی شد؟ بی‌حال و حوصله رفتم مغازه. گرد روی قفسه‌ها را گرفتم. جلوی در را آب پاشیدم. داشتم خودم را سرگرم می‌کردم به منصور فکر نکنم. چند روزی می‌شد، مغازه نمی‌آمد. درگیر کار و بار بود. هر چه زنگ زد جوابش ندادم. پیام داد: می‌خوای دقم بدی؟ حداقل بگو چی شده یه خاکی تو سرم کنم. دلم برایش می‌سوخت. برای خودم هم. یک هفته پیش، منصور بابایش را فرستاد پیش بابا. او هم نه گذاشت نه برداشت که: جلوی پسر الدنگت‌و بگیر دست از سر دخترم برداره. صفحه‌ی گوشیم روشن شد. منصور باز پیام داد: حرف می‌زنی یا پا شم بیام؟؟؟؟ گوشی‌ را خاموش کردم. رفتم پشت شیشه. دو سه تا دختر جلوی مغازه‌ی منصور بودند. یکی‌شان پاکت دستش بود. خم شد انداخت زیر کرکره. خوب آنالیزش کردم. مقنعه‌ش فرق سرش بود. موهای فر‌فری‌ش را با زور جا داده بود تو مقنعه. رژ بنفش کشیده بود دور لب. انگار دختربچه‌ها که بلد نیستند رژ بزنند. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی از خنده روده‌بر شدم. تا این قصه تمام شود، سمانه اشکم را از خنده درمی‌آورد. "ظهر خانه نرفتم. ساندویچ گرفتم. مغازه را بستم. نشستم پشت ویترین. دو تا گاز زدم. میلم‌ نمی‌کشید. چندتا جعبه‌ی کادویی چیدم روی هم. جلویش دراز کشیدم. خوابم نمی‌برد. صدای تق تق شنیدم. فکر کردم خیالات است. نبود. یکی می‌زد به شیشه‌ی مغازه. محل نگذاشتم. دست‌بردار نبود. زد به سرم. بلند شدم ببینم کدام خری است! منصور بود. پشت به شیشه، ریگ‌های جلوی مغازه را شوت می‌کرد. برگشتم سر جایم. حرفی برای گفتن نداشتم. باز به شیشه زد. حس ششم داشت به نظرم. از کجا می‌دانست تو مغازه‌ام! آمد و بدتر آشفته‌‌م کرد. نمی‌خواستم دیگر ادامه بدهم. باید رابطه‌م با منصور را تمام می‌کردم. آمادگی نداشتم. فکر کردم یک وقت دیگر پیامش بدهم. یک چیزی بگویم تا برای همیشه برود. بالآخره رفت. نفس راحتی کشیدم. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی #عشق_باران‌خورده‌ی_منصور_۱۱ از خنده روده‌بر شدم. تا این قصه تمام شود،
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی یک ساعت طول کشید خودم را جمع و جور کنم. هوا دم کرده بود. در مغازه را باز گذاشتم. پرنده هم پر نمی‌زد. هر چنددقیقه یک ماشین رد می‌شد. پنکه را روشن کردم. سی‌دی قمیشی هم گذاشتم بخواند. ساندویچ را برداشتم. خشکی سر نان را کندم. نشستم بقیه‌ش را مثل کوفت قورت دادم. همراه قمیشی می‌خواندم: همیشه میون قاب خالی درهای بسته... چشم‌هام پر اشک شد: طرح اندام قشنگت پاک و رویایی نشسته... "بدنگذره". قلبم ایستاد. دست گذاشتم روی سینه: هیییع! منصور تو قاب در مغازه ایستاده بود: بخور. ترانه گوش کن. داد زد: به تو چه که چی به روز من اومده! با دوسه تا قدم رسید بالای سر من. تن صداش افتاد: داری گریه می‌کنی؟! اشک‌هام بیش‌تر شد. سر انداختم پایین. دست‌هاش را گذاشت روی گیشه. ساندویچ را انداختم. صورت را پشت دست‌هام قایم کردم. آستینم را کشید. مجبور شدم دست‌هام را بردارم. چه غلطی بود من‌ کردم! کاش در را باز نگذاشته‌بودم. همینم مانده بود منصور با این قیافه‌ی ننه‌مرده ببیندم. دلم می‌خواست گریه کنم. منصور مزاحم بود. دلتنگ‌ش بودم. از دیدنش غم و خوشحالی با هم آمد تو دلم. ولی حالا که قصد داشتم بگذارمش کنار، نباید می‌دیدمش. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی جا خوردم. مغازه‌ی منصور باز بود. آمد بیرون. خودم را کشیدم کنار. مانده بودم در را ببندم یا صبر کنم منصور برود. دست دست کردم و تا به خودم آمدم منصور جلوم بود. پشت کردم به او. رفتم نشستم ‌ پشت دخل. خودش را از تک و تا نینداخت: سلام سمانه‌خانوم گل. دست به سینه شدم. زل زدم به جعبه‌های مروارید زیر شیشه. دست آورد جلو. خودم را عقب کشیدم. زیر دستش یک جعبه بود. سه‌چهار دقیقه دستش را نگه داشت. قلبم تو سینه محکم می‌زد. عین بچه‌گنجشک ترسیده! فاصله‌مان به یک متر نمی‌رسید. دوباره عطر همیشگی‌ش داشت سربه‌سر دلم می‌گذاشت. کاش منصور من را نمی‌دید تا دل سیر نگاهش کنم... قرقر ضعیف پنکه تنها صدای تو مغازه بود. منصور آرام گفت: نگام نمی‌کنی سمانه؟ آنقدر دلخوری تو لحنش داشت که دلم سوخت. اشک تو چشم‌هام حلقه زد. کم‌کم چانه‌ام می‌خواست بلرزد و گند بزند به تمام برنامه‌هام. آب دهان را جمع کردم. به زور قورت دادم. گلوم درد گرفت... ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 آرنج را روی شیشه خم کرد. هیکل‌ش را انداخت روی دست. انگشت‌های کشیده‌ش روی جعبه بازی می‌کردند. نفسش را رها کرد. باز غم مثل هاله دلم را گرفت. زیرچشمی نگاه‌ش کردم. چشم‌های خسته‌اش داد می‌زد بی‌خوابی کشیده. کمی هم موهای دور گوش‌ش بلند بود. با این‌حال هنوز همان منصور جذاب بود. همان چهره و تیپ دخترکش! چند روز اصلاح نکرده یا نخوابیده. چیزی از جذابیت او کم نمی‌کرد. ته‌ریش جوانه‌زده‌ش به او می‌آمد. سر بلند کرد و نگاه‌مان تو هم گره خورد. دست‌پاچه شدم. چشم از منصور برداشتم. جعبه را هل داد جلو: مال توئه. بازش کن. پاکت بزرگ بغل پایم را برداشتم. گذاشتم جلوی منصور: هر چی بین ما بود تموم شد. بغض لعنتی را فرودادم: کادوهات‌و وردار برو. خیره شدم تو چشم‌های آرام‌ش: دیگه مزاحمم نشو. حتی رنگ نگاهش عوض نشد. شده بودم بچه. به پاهای محکم مردی مشت می‌زدم. او از جا تکان نمی‌خورد. احساس ضعف و حقارت عصبانی‌م کرد. پا شدم. پاکت را چسباندم تو سینه‌ی منصور. جعبه‌ی زر ورقی قرمز و طلایی را هم پرت کردم تو پاکت. خورد به چانه‌ی منصور. صورت عقب کشید. دست گرفتم جلوی لب‌هام. اشک تو چشم‌هام جمع شد. پشت کردم به منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 ابرهای سیاه و خاکستری، سر دلم تو هم پیچیدند. دست کشیدم زیر چشم. نگذاشتم اشک سرازیر شود. رو نداشتم برگردم. تمام این چندوقت منصور یک‌بار به من بی‌احترامی نکرد. حالا من کادو را پرت کردم تو صورت‌ش. ناخواسته بود ولی چیزی از زشتی کارم کم نمی‌کرد. صدای خش‌خش آمد. انگار پاکت را از بغل سر داد. گذاشت روی دخل. خم شد. جعبه‌ را هم از زمین برداشت. صدایش آرام بود: سمانه! جواب ندادم. نفس بلندی کشید: سمانه جان! _برو منصور. وقتم‌و نگیر. _چی میشه اگه پنج دقیقه وقتت‌و به من بدی؟ _هیچی نمیشه. بازم همینه که هست. برو دست از سرم بردار. _مگه تو دست از سر من برمی‌داری که من بردارم؟ نفس‌م حبس شد. حرف منصور شد رعد، لابه‌لای ابرهای سیاه و خاکستری برق زد. دلم می‌خواست مثل باران بهار ببارد. اما وقت‌ش نبود، جای‌ش هم. رو کردم طرف منصور: بفرما. حرف‌ت و بزن. لبخند روی صورت بی‌رنگ‌ و روی‌ش نشست: غصه‌ی چی‌و می‌خوری؟ من به همین دیدنت راضی‌م. یه کم حوصله کن. بابات راضی میشه. میشی مال من. نهایتش سرم سفید شده تا اون وقت. لبخندش عمیق شد. دوتا خط افتاد دو طرف لب‌ش. پوزخند زدم: خیال باطل! من برای چی باید پای تو بمونم؟ برو برس به کارت. بذا زندگیم‌و کنم. دلم نمی‌خواد ببینمت. خسته شدم. این چند وقت که با خودم سنگام‌و واکندم. دیدم همچین‌م بین‌مون علاقه‌ای نیست. من دوست ندارم منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli