☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۶
جا خوردم. مغازهی منصور باز بود. آمد بیرون. خودم را کشیدم کنار. مانده بودم در را ببندم یا صبر کنم منصور برود.
دست دست کردم و تا به خودم آمدم منصور جلوم بود. پشت کردم به او. رفتم نشستم پشت دخل. خودش را از تک و تا نینداخت: سلام سمانهخانوم گل.
دست به سینه شدم. زل زدم به جعبههای مروارید زیر شیشه. دست آورد جلو. خودم را عقب کشیدم. زیر دستش یک جعبه بود. سهچهار دقیقه دستش را نگه داشت. قلبم تو سینه محکم میزد. عین بچهگنجشک ترسیده!
فاصلهمان به یک متر نمیرسید. دوباره عطر همیشگیش داشت سربهسر دلم میگذاشت. کاش منصور من را نمیدید تا دل سیر نگاهش کنم...
قرقر ضعیف پنکه تنها صدای تو مغازه بود. منصور آرام گفت: نگام نمیکنی سمانه؟
آنقدر دلخوری تو لحنش داشت که دلم سوخت. اشک تو چشمهام حلقه زد. کمکم چانهام میخواست بلرزد و گند بزند به تمام برنامههام. آب دهان را جمع کردم. به زور قورت دادم. گلوم درد گرفت...
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۷
آرنج را روی شیشه خم کرد. هیکلش را انداخت روی دست. انگشتهای کشیدهش روی جعبه بازی میکردند. نفسش را رها کرد. باز غم مثل هاله دلم را گرفت. زیرچشمی نگاهش کردم. چشمهای خستهاش داد میزد بیخوابی کشیده. کمی هم موهای دور گوشش بلند بود. با اینحال هنوز همان منصور جذاب بود. همان چهره و تیپ دخترکش!
چند روز اصلاح نکرده یا نخوابیده. چیزی از جذابیت او کم نمیکرد. تهریش جوانهزدهش به او میآمد. سر بلند کرد و نگاهمان تو هم گره خورد. دستپاچه شدم. چشم از منصور برداشتم. جعبه را هل داد جلو: مال توئه. بازش کن.
پاکت بزرگ بغل پایم را برداشتم. گذاشتم جلوی منصور: هر چی بین ما بود تموم شد.
بغض لعنتی را فرودادم: کادوهاتو وردار برو.
خیره شدم تو چشمهای آرامش: دیگه مزاحمم نشو.
حتی رنگ نگاهش عوض نشد. شده بودم بچه. به پاهای محکم مردی مشت میزدم. او از جا تکان نمیخورد. احساس ضعف و حقارت عصبانیم کرد. پا شدم. پاکت را چسباندم تو سینهی منصور. جعبهی زر ورقی قرمز و طلایی را هم پرت کردم تو پاکت. خورد به چانهی منصور. صورت عقب کشید. دست گرفتم جلوی لبهام. اشک تو چشمهام جمع شد. پشت کردم به منصور.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
سلام 🌷
اسم داستان به عشق بارانخوردهی منصور تغییر کرد📣📣📣📣
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۸
ابرهای سیاه و خاکستری، سر دلم تو هم پیچیدند. دست کشیدم زیر چشم. نگذاشتم اشک سرازیر شود. رو نداشتم برگردم. تمام این چندوقت منصور یکبار به من بیاحترامی نکرد. حالا من کادو را پرت کردم تو صورتش. ناخواسته بود ولی چیزی از زشتی کارم کم نمیکرد.
صدای خشخش آمد. انگار پاکت را از بغل سر داد. گذاشت روی دخل. خم شد. جعبه را هم از زمین برداشت. صدایش آرام بود: سمانه!
جواب ندادم. نفس بلندی کشید: سمانه جان!
_برو منصور. وقتمو نگیر.
_چی میشه اگه پنج دقیقه وقتتو به من بدی؟
_هیچی نمیشه. بازم همینه که هست. برو دست از سرم بردار.
_مگه تو دست از سر من برمیداری که من بردارم؟
نفسم حبس شد. حرف منصور شد رعد، لابهلای ابرهای سیاه و خاکستری برق زد. دلم میخواست مثل باران بهار ببارد. اما وقتش نبود، جایش هم.
رو کردم طرف منصور: بفرما. حرفت و بزن.
لبخند روی صورت بیرنگ و رویش نشست: غصهی چیو میخوری؟ من به همین دیدنت راضیم. یه کم حوصله کن. بابات راضی میشه. میشی مال من. نهایتش سرم سفید شده تا اون وقت.
لبخندش عمیق شد. دوتا خط افتاد دو طرف لبش. پوزخند زدم: خیال باطل! من برای چی باید پای تو بمونم؟ برو برس به کارت. بذا زندگیمو کنم. دلم نمیخواد ببینمت. خسته شدم. این چند وقت که با خودم سنگامو واکندم. دیدم همچینم بینمون علاقهای نیست. من دوست ندارم منصور.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۹
نگاهش را از اینور سقف مغازه تا آنور تاب داد. باز به صورتم نگاه کرد: خیلی بچهای.
دست به سینه شدم. رو کردم سمت پیادهرو.
صندلی ته مغازه را آورد. نشست روبهروم: جای این بچهبازیا. بگو ببینم چطور باباتو راضی کنم؟
_من پشیمونم. تو اونی که میخواسّم نیسّی. برو راحتم بذار.
دستش را مشت کرد: سمانه!
_دوست ندارم منصور. به زور که نمیشه کسی رو خواست!
_نداری؟
_نه.
یک چشمش را ریز کرد: دوسم نداری؟
_گفتم که نه.
از صندلی پایین آمد: خیلی خب.
راه افتاد سمت در. گفتم: کادوهاتم ببر.
چرخید سمتم. پاکت را هل دادم طرفش. آرنج گذاشت لب پیشخوان. سرش را آورد نزدیکم: اینا رو واسه سمانه گرفتم. وقتی میخواستم بخرمشون به سمانه فکر میکردم که به صورت ماهش میاد یا نه! تو رو با اینها تصور میکردم بعد میخریدم.
خودم را عقب کشیدم: به کار من نمیاد. وردار برو.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۰
صورتش تو هم رفت. بین ابروهاش خط افتاد. دست و پام را جمع کردم. زیادی تند رفتم. معلوم نبود منصور با تمام حوصلهش چه کار کند. دو تا نفس بلند کشید: لا اله الا الله.
ناخنهام به جان هم افتادند. شست و سبابهم هی از زیر هم رد میشدند. دست کشید پشت پلکهاش. چشمهای سرخش را دوخت به من: اینا رو پس نده. نمیخوایش! چارهش نفته. یه کبریتم بکش و تمام. من چیزی رو که برای سمانه دادم، پس نمیگیرم.
وارفتم. مثل خیلی وقتهای دیگر، منصور من را کیش و مات کرد.
رفتنش را نگاه کردم. من تا بخواستم منصور را فراموش کنم، موهام سفید بود. جیغ ترمز ماشینی حواسم را جمع کرد. منصور جلوی چشمهام از زمین کنده شد. آنطرفتر افتاد. نفهمیدم چطور رسیدم بالای سرش: منصور! منصور.
ترس برم داشت. فکر اینکه منصور طوریش شده، دیوانهم کرد. تکان نمیخورد. جیغ زدم: منصور!
دور و برم کسی نبود. راننده جلوتر نگه داشت. دوزانو کنار منصور نشستم. دستهام را گذاشتم کف زمین. با التماس منصور را صدا زدم. پلکهاش را محکم چسبانده بود. درد داشت. اشکهام پشت سر میریخت. منصور یک چشم را نیمهباز کرد.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۱
با گریه گفتم: چشماتو باز کن. منصور! دورت بگردم...
چشمش را بست. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی نمیشد بگیرم از شانه تکانش بدهم، بیهوش نشود. هم خجالت میکشیدم، هم محرم و نامحرم برایم خیلی اهمیت داشت. تازه، از خودم گذشته، منصور هم خط قرمزهای خودش را داشت.
احساس بیچارگی میکردم. چیزی نمانده بود از شدت ترس و ناراحتی پس بیفتم. سرم را تو دستهام گرفتم. ناله کردم: خدا... به دادم برس.
منصور چشمهایش را باز کرد. از خوشحالی بهم شوک وارد شد. دهانم را باز و بسته کردم. عین آدمهای گنگ، صدام درنیامد. منصور زل زد تو چشمهام: دیدی دوسم داری؟ چرا دورغ میگی پس!
راننده رسید بالا سرمان. منصور خیره به من، لبخند موذیانه گوشهی لبش بود.
راننده سیبیلش را تاب داد: داداش! مگه عاشقی؟ این چه وضعه اَ خیابون رد شدنه!
خواست منصور را بلند کند، نگذاشت. خودش نشست: طوریم نیس.
راننده گفت: تکون نخور. حالا داغی، حالیت نی.
گوشیش را گرفت طرفم: بیا آبجی! زنگ بزن صد و پونزه. من آدرس اینجاها رو نمیدونم.
منصور آستینم را کشید. نگذاشت گوشی را از راننده بگیرم: گفتم که خوبم. شما برو به سلامت.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
💝 امّا زنی که اهل تدبیر باشد، مرد را میکند رامِ خودش😇.
این مثل این است که یک نفری بتواند یک شیر درنده را افسار بزند، سوارش بشود؛
💝 این معنایش این نیست که او از لحاظ جسمی از این شیر قویتر است، معنایش این است که توانسته این اقتدار معنوی را بهکار ببرد، زنها این توانایی را دارند، منتها با ظرافت؛
💝 یعنی ظرافتی که میگوییم، تنها ظرافت در ترکیب جسمانی و ساختمان جسمانی نیست، بلکه ظرافت در فکر و اندیشه و تدبیر و دستگاه تصمیمگیری است که خدای متعال در زن قرار داده.
📚#ناشنیدههاییازقدرتوشکوهزندرکلامامامورهبری
✍استادپناهیان
سلام صبح تون به خیر 🥰
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۲
منصور بلند شد. راننده را مجاب کرد برود. از سر و وضع خاکیش چشم برداشتم. آمد و جلوم ایستاد: که دوستم نداشتی؟ هان!
هنوز دلهرهی از دست دادنش تو دلم بود. دستهام را بردم تو جیب تا لرزشش را نبیند.
انگشت اشاره را گرفت طرفم: تو نبودی به خدا التماس میکردی به دادت برسه؟
لبهای بستهش میخندید و از چشمهاش شرارت میبارید.
گفتم: بذار به درد خودم بمیرم منصور.
آمد جلو: زبونتو گاز بگیر.
اشکهای حلقه زده تو چشمم راه باز کردند. از خدا خواسته راحت گریه کردم. نگاهی به منصور انداختم. سالم بود و دیگر چیزی از خدا نمیخواستم. برگشتم تو مغازه.
منصور دست از سرم برنداشت. فهمیدم دارد دنبالم میآید.
_هی! سمانه! خل شدی؟
با گریه گفتم: آره. تو خلم کردی.
خندید. من بیشتر گریه کردم. نشستم پشت پیشخوان. صندلی پایهبلند را کشید و جلوم نشست.
ته نگاهش غم نشسته بود هرچند مسخرهبازی درمیآورد.
_بس کن. چش و دماغت یکی شد. اه!
_به تو چه؟ کار و زندگی نداری اینجا پلاسی؟
_ زندگیم نشسته جلوم گریه میکنه.
دستمال برداشتم بینیم را گرفتم: پاشو برو منصور. یکی میاد میبینه شر میشه.
مغازههای دور و بر داشتند باز میکردند. کمکم رفت و آمد مردم شروع میشد.
منصور کیف پولش را از جیب پشت شلوار درآورد. گذاشت روی پیشخوان. جاش راحت شد.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli