☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۸
ابرهای سیاه و خاکستری، سر دلم تو هم پیچیدند. دست کشیدم زیر چشم. نگذاشتم اشک سرازیر شود. رو نداشتم برگردم. تمام این چندوقت منصور یکبار به من بیاحترامی نکرد. حالا من کادو را پرت کردم تو صورتش. ناخواسته بود ولی چیزی از زشتی کارم کم نمیکرد.
صدای خشخش آمد. انگار پاکت را از بغل سر داد. گذاشت روی دخل. خم شد. جعبه را هم از زمین برداشت. صدایش آرام بود: سمانه!
جواب ندادم. نفس بلندی کشید: سمانه جان!
_برو منصور. وقتمو نگیر.
_چی میشه اگه پنج دقیقه وقتتو به من بدی؟
_هیچی نمیشه. بازم همینه که هست. برو دست از سرم بردار.
_مگه تو دست از سر من برمیداری که من بردارم؟
نفسم حبس شد. حرف منصور شد رعد، لابهلای ابرهای سیاه و خاکستری برق زد. دلم میخواست مثل باران بهار ببارد. اما وقتش نبود، جایش هم.
رو کردم طرف منصور: بفرما. حرفت و بزن.
لبخند روی صورت بیرنگ و رویش نشست: غصهی چیو میخوری؟ من به همین دیدنت راضیم. یه کم حوصله کن. بابات راضی میشه. میشی مال من. نهایتش سرم سفید شده تا اون وقت.
لبخندش عمیق شد. دوتا خط افتاد دو طرف لبش. پوزخند زدم: خیال باطل! من برای چی باید پای تو بمونم؟ برو برس به کارت. بذا زندگیمو کنم. دلم نمیخواد ببینمت. خسته شدم. این چند وقت که با خودم سنگامو واکندم. دیدم همچینم بینمون علاقهای نیست. من دوست ندارم منصور.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱۹
نگاهش را از اینور سقف مغازه تا آنور تاب داد. باز به صورتم نگاه کرد: خیلی بچهای.
دست به سینه شدم. رو کردم سمت پیادهرو.
صندلی ته مغازه را آورد. نشست روبهروم: جای این بچهبازیا. بگو ببینم چطور باباتو راضی کنم؟
_من پشیمونم. تو اونی که میخواسّم نیسّی. برو راحتم بذار.
دستش را مشت کرد: سمانه!
_دوست ندارم منصور. به زور که نمیشه کسی رو خواست!
_نداری؟
_نه.
یک چشمش را ریز کرد: دوسم نداری؟
_گفتم که نه.
از صندلی پایین آمد: خیلی خب.
راه افتاد سمت در. گفتم: کادوهاتم ببر.
چرخید سمتم. پاکت را هل دادم طرفش. آرنج گذاشت لب پیشخوان. سرش را آورد نزدیکم: اینا رو واسه سمانه گرفتم. وقتی میخواستم بخرمشون به سمانه فکر میکردم که به صورت ماهش میاد یا نه! تو رو با اینها تصور میکردم بعد میخریدم.
خودم را عقب کشیدم: به کار من نمیاد. وردار برو.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۰
صورتش تو هم رفت. بین ابروهاش خط افتاد. دست و پام را جمع کردم. زیادی تند رفتم. معلوم نبود منصور با تمام حوصلهش چه کار کند. دو تا نفس بلند کشید: لا اله الا الله.
ناخنهام به جان هم افتادند. شست و سبابهم هی از زیر هم رد میشدند. دست کشید پشت پلکهاش. چشمهای سرخش را دوخت به من: اینا رو پس نده. نمیخوایش! چارهش نفته. یه کبریتم بکش و تمام. من چیزی رو که برای سمانه دادم، پس نمیگیرم.
وارفتم. مثل خیلی وقتهای دیگر، منصور من را کیش و مات کرد.
رفتنش را نگاه کردم. من تا بخواستم منصور را فراموش کنم، موهام سفید بود. جیغ ترمز ماشینی حواسم را جمع کرد. منصور جلوی چشمهام از زمین کنده شد. آنطرفتر افتاد. نفهمیدم چطور رسیدم بالای سرش: منصور! منصور.
ترس برم داشت. فکر اینکه منصور طوریش شده، دیوانهم کرد. تکان نمیخورد. جیغ زدم: منصور!
دور و برم کسی نبود. راننده جلوتر نگه داشت. دوزانو کنار منصور نشستم. دستهام را گذاشتم کف زمین. با التماس منصور را صدا زدم. پلکهاش را محکم چسبانده بود. درد داشت. اشکهام پشت سر میریخت. منصور یک چشم را نیمهباز کرد.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۱
با گریه گفتم: چشماتو باز کن. منصور! دورت بگردم...
چشمش را بست. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی نمیشد بگیرم از شانه تکانش بدهم، بیهوش نشود. هم خجالت میکشیدم، هم محرم و نامحرم برایم خیلی اهمیت داشت. تازه، از خودم گذشته، منصور هم خط قرمزهای خودش را داشت.
احساس بیچارگی میکردم. چیزی نمانده بود از شدت ترس و ناراحتی پس بیفتم. سرم را تو دستهام گرفتم. ناله کردم: خدا... به دادم برس.
منصور چشمهایش را باز کرد. از خوشحالی بهم شوک وارد شد. دهانم را باز و بسته کردم. عین آدمهای گنگ، صدام درنیامد. منصور زل زد تو چشمهام: دیدی دوسم داری؟ چرا دورغ میگی پس!
راننده رسید بالا سرمان. منصور خیره به من، لبخند موذیانه گوشهی لبش بود.
راننده سیبیلش را تاب داد: داداش! مگه عاشقی؟ این چه وضعه اَ خیابون رد شدنه!
خواست منصور را بلند کند، نگذاشت. خودش نشست: طوریم نیس.
راننده گفت: تکون نخور. حالا داغی، حالیت نی.
گوشیش را گرفت طرفم: بیا آبجی! زنگ بزن صد و پونزه. من آدرس اینجاها رو نمیدونم.
منصور آستینم را کشید. نگذاشت گوشی را از راننده بگیرم: گفتم که خوبم. شما برو به سلامت.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
💝 امّا زنی که اهل تدبیر باشد، مرد را میکند رامِ خودش😇.
این مثل این است که یک نفری بتواند یک شیر درنده را افسار بزند، سوارش بشود؛
💝 این معنایش این نیست که او از لحاظ جسمی از این شیر قویتر است، معنایش این است که توانسته این اقتدار معنوی را بهکار ببرد، زنها این توانایی را دارند، منتها با ظرافت؛
💝 یعنی ظرافتی که میگوییم، تنها ظرافت در ترکیب جسمانی و ساختمان جسمانی نیست، بلکه ظرافت در فکر و اندیشه و تدبیر و دستگاه تصمیمگیری است که خدای متعال در زن قرار داده.
📚#ناشنیدههاییازقدرتوشکوهزندرکلامامامورهبری
✍استادپناهیان
سلام صبح تون به خیر 🥰
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۲
منصور بلند شد. راننده را مجاب کرد برود. از سر و وضع خاکیش چشم برداشتم. آمد و جلوم ایستاد: که دوستم نداشتی؟ هان!
هنوز دلهرهی از دست دادنش تو دلم بود. دستهام را بردم تو جیب تا لرزشش را نبیند.
انگشت اشاره را گرفت طرفم: تو نبودی به خدا التماس میکردی به دادت برسه؟
لبهای بستهش میخندید و از چشمهاش شرارت میبارید.
گفتم: بذار به درد خودم بمیرم منصور.
آمد جلو: زبونتو گاز بگیر.
اشکهای حلقه زده تو چشمم راه باز کردند. از خدا خواسته راحت گریه کردم. نگاهی به منصور انداختم. سالم بود و دیگر چیزی از خدا نمیخواستم. برگشتم تو مغازه.
منصور دست از سرم برنداشت. فهمیدم دارد دنبالم میآید.
_هی! سمانه! خل شدی؟
با گریه گفتم: آره. تو خلم کردی.
خندید. من بیشتر گریه کردم. نشستم پشت پیشخوان. صندلی پایهبلند را کشید و جلوم نشست.
ته نگاهش غم نشسته بود هرچند مسخرهبازی درمیآورد.
_بس کن. چش و دماغت یکی شد. اه!
_به تو چه؟ کار و زندگی نداری اینجا پلاسی؟
_ زندگیم نشسته جلوم گریه میکنه.
دستمال برداشتم بینیم را گرفتم: پاشو برو منصور. یکی میاد میبینه شر میشه.
مغازههای دور و بر داشتند باز میکردند. کمکم رفت و آمد مردم شروع میشد.
منصور کیف پولش را از جیب پشت شلوار درآورد. گذاشت روی پیشخوان. جاش راحت شد.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی ست که فضای خانه را انباشته میکند❤️
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۳
دستهاش را گذاشت پشت صندلی. ابروش را بالا انداخت: یه بار دیگه بگی دوست ندارم، میرم و ...
ساکت نگاهش میکردم. روی صندلی به چپ و راست چرخید: دیگه پیدام نمیشه.
دستمال تو دستم خمیر شد. ریز ریز ریخت روی پیشخوان. جمعشان کردم توی مشت. بیشعور جای دلداری دادن، خط و نشان میکشید.
بلند شد و جلوی ویترین عطرها ایستاد. کمربندش ست کیف چرمی بود که گذاشتهبود جلوم. سرک کشیدم و کفشهاش را نگاه کردم. با آن هم ست بود. هوف کشیدم و نشستم سر جام. شیشهی لمسر را گذاشت جلوم: این چطوره؟
پشت چشم نازک کردم: از من میپرسی؟؟ خودت خوب بلدی عطرا رو!
خندید: نظر تو رو میخوام سمانه.
این حرفها کلیشهست. هزاربار تو رمانها خواندی ولی واقعا ته دلم قند آب میشد وقتی صدام میزد. اصلا هر بار اسمم را میآورد، عاشق اسمم میشدم.
منصور چشمهاش را نیمبند کرد: چته؟
_بهت میاد منصور.
_پس برش میدارم.
بیرون را نگاه کردم. خدا را شکر کسی نبود. دست دراز کردم: بده برات بپیچم.
_این سوسول بازیا چیه؟
نشست سر جاش. دست به سینه شد: بگو چیکار کنم؟ چی بگم بابات راضی شه؟
دل زدم به دریا و چیزی که فکرش را میکردم گفتم: هیچوقت راضی نمیشه. خودتو خسته نکن.
چانهاش را خاراند. مستاصل نگاه کرد. گفتم: مطمئنم منصور.
دستهاش را گذاشت روی پیشخوان: خب بالآخره یه راهی باید باشه. یه شرطی. یه رودروایسی.
لحنش دلم را آتش زد: کیو بندازم جلو رومونو بگیره؟
_هیشکی.
دست برد تو موهاش محکم زدشان بالا: اه! بغض نکن باز.
_داد نزن.
نفسش را محکم بیرون داد: کی داد زدم؟!
_با من درست حرف بزن. هیشکیو واسه خودم نگه نداشتم. تو هم مث آدم حرف نمیزنی.
چشمهاش را گرد کرد: چه طرز حرف زدنه!
_بلند شو برو. بذار به درد خودم بمیرم.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli