eitaa logo
بانوان توانمند
68 دنبال‌کننده
569 عکس
428 ویدیو
43 فایل
گروه توانمندی بانوان در جهت رشد و ارتقاء بانوان و دختران ایجاد شده است. مطالب مربوط به امور تربیتی، دینی، مشاوره و راهنمایی از کارشناسان دینی و روان شناسی در این کانال بار گزاری می شود. روزهای جمعه پاسخگو به سوالات خواهد بود. 🆔 @Fvajgani61
مشاهده در ایتا
دانلود
_حسين عليه السلام فرمودند: 🍃 کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ،دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود. 📖 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا این‌جایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی‌‌ست که برادر‌‌هایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسر‌ها آن‌قدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم می‌ریزند. کودکی‌ام را کنارشان زندگی نکرده‌ام و حالا مانده‌ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی‌یکدانه، شده‌ام بچه پنجم خانه. مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج ‌است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دو‌‌تایی این روزها را می‌‌شماریم و نمی‌‌خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می‌آوری، پیش خودت فکر می‌کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهایی‌ات را به آن می‌اندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه‌ریزی‌ای… جز این، انگار زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌شود. یادم می‌آید من و دوستان مدرسه‌ای‌ام تابستان‌ها به همین بلا دچار می‌شدیم. انواع و اقسام کلاس‌ها و گردش‌ها را تجربه می‌کردیم تا اثبات کنیم زنده‌ و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشته‌های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست‌وجو می‌‌کردیم، آن‌هم تا نیمه‌های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود… نگاهی به اتاقم می‌اندازم. این‌جا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزه‌ای. فقط کاش پنجره‌ام چوبی بود و شیشه‌های آن رنگی. آن‌جا که بودم گاهی ساعت‌های تنهایی‌ام را با بازی رنگ‌ها، می‌گذراندم. خورشید که بالا می‌آمد پنج‌پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه‌ها روی زیلوی اتاق می‌افتاد؛ اما شیشه‌های ساده پنجره این‌‌جا، نور را تند روی قالی می‌اندازد و مجبور می‌شوم اتاقم را پشت پرده پنهان‌‌کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته‌ام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشته‌ای را که برایم شیرین و سخت بود. *** – لیلا… لیلی… لیلایی… علی است که هر طور بخواهد صدایم می‌کند. در اتاق را که باز می‌کنم می‌گوید: – اِ بیداری که؟ – اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار می‌شدم. – آماده شو بریم. در را رها می‌کنم و می‌روم پشت میزم می‌نشینم. کتاب را مقابلم باز می‌کنم. – گفتم که نمی‌آم. خودتون برید. تکیه‌اش را از در برمی‌دارد. – با کی داری لج می‌کنی؟ نگاهش نمی‌کنم. – وقتی لج می‌کنی اول خودت ضرر می‌کنی. هیچ چیزی رو هم نمی‌تونی تغییر بدی. نه نگاهش می‌‌کنم و نه جوابش را می‌‌دهم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پکیج کامل پاسخ به شبهات محرم رایگان ۶ جلسه صوتی https://t.me/TablighGharb/3331
⚠️ شبهه: شبهه‌ای که در تصویر می‌بینید توسط عده‌ای در حال دست به دست شدن است. ✅ پاسخ 🔹اولا مومن به هیچ کس فحش نمی‌دهد. در جنگ صفین، امیرالمومنین حتی از ناسزا گفتن به معاویه نهی کرده است. (نهج‌البلاغه خ ۲۰۶) اعلام برائت با فحش دادن متفاوت است. 🔸ثانیاً شمر برادر حضرت ام البنین نیست. اینکه برای عده‌ای این توهم ایجاد شده این است که شمر در عاشورا، حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواهرزاده خطاب کرد. این به خاطر آن بوده که حضرت ام البنین از قبیله شمر (بنی کلاب) بوده نه خواهر او. پدر أم البنین، حزام بن خالدربیعة و پدر شمر، جوشن بن شرحبیل بن الأعور بوده است. صرفا هر دو با چند واسطه از قبیلهٔ بنی کلاب هستند، امّا هرگز برادر و خواهر نبودهﺍند. (مقتل الحسین، ص ۲۰۹) 🔹بنابراین مادر شمر، مادرزن امیرالمومنین هم نیست. 🔸اما ادعای اینکه اختلاف پیامبر با ابوسفیان و...، اختلاف خانوادگی بوده خنده دارترین قسمت شبهه است. چون اگر اختلاف خانوادگی بوده، چرا طبق اعتراف نویسنده، آنها با یکدیگر ازدواج می‌کرده‌اند؟ 💢 نهایتاً اینکه طبق آیه قرآن پسر پیامبر بودن (نوح) را هم دلیل صلاحیت افراد نمی‌دانیم، چه برسد به همسر و مادرزن و ... 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ شبهات محرم.pdf
1.17M
📥فایلPDF 🌺ویژه‌نامه‌ی شبهات محرم به مناسبت ایّام سوگواری حضرت "اباعبدالله الحسین علیه‌السلام" 🔹پاسخ استاد جواد حیدری به شبهات ماه محرم‌الحرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
– با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می‌شم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده می‌شه، دو. این کتاب رو هم می‌برم جریمه این‌که بی‌اجازه از اتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی‌دارد و می‌رود. این مهمانی‌های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی‌هایش، با دیده محبت همه این دعوت‌ها را قبول می‌کند و علی که انگار وظیفه خودش می‌داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ‌تر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحب‌اختیار می‌داند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیه‌تر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی‌هایش مادرانه و قلدری‌‌هایش مثل هیچ کس نیست. وقتی‌که می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی‌توانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او می‌سپارد و در نبودن‌های طولانی پدر، علی تکیه‌گاه محکمش شده است. یکی‌دوبار هم دعوا کرده‌ایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف‌هایش محکومم کرده است. معطل مانده‌ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می‌شود و در اتاقم درجا باز می‌شود. – اِ… هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می‌‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب‌لباسی برمی‌دارم. – پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می‌کنم. می‌شمارد: – یک، دو، سه، چهار، پنج. می‌آید داخل و چادر و روسری‌ام برمی‌دارد و می‌رود سمت در. – بقیه‌اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی‌آینه. چرا شما ‌خانم‌ها بدون آینه نمی‌تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من‌ هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی‌ها نان خشک می‌ریزد. *** این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه‌های خریدارانه خاله و توجه‌های پسرخاله، حال و حوصله‌ام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد: – اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می‌کنم و عروسیت نمی‌آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت: – بی‌خود کردند. اصلاً تا یک‌سال هیچ برنامه‌ای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری‌اش جواب رد داده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمان تو روضه مکشوف دیده است
اَعْظَمَ اللهُ اُجُورَنا وَاُجورَكُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ، وَجَعَلَنا وَاِيّاكُمْ مِنَ الطّالِبينَ بِثارِهِ، مَعَ وَلِيِّهِ الاِْمامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ الِ مُحَمَّد عَلَيْهِمُ السَّلامُ.
روضه شب عاشورا 16 5 401.m4a
3.61M
😭😭 روضه عاشورایی مراسم ذکر توسل در دفتر آیت الله عباسی خراسانی حجت الاسلام و المسلمین آغوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 💠 ملاک های انتخاب همسر در اسلام 🔶 آیا برای ازدواج حتما باید پسر از دختر بزرگتر باشد 🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" 🆔 @tarashiun_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رد موج‌های ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض می‌خورند و آرام می‌گیرند، دنبال می‌کنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده‌‌ام. بی‌حوصله که می‌‌شوم حیاط و حوض آب همدمم می‌شود. دلم هوای طالقان کرده ‌است. ظهرها که همه‌ می‌خوابیدند کتابم را برمی‌داشتم و از خانه بیرون می‌‌‌‌رفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی می‌کشیدم گُل‌های سر راه را نوازش می‌کردم، دور تک‌درخت‌ها چرخ می‌زدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر می‌کردم و دنبال خیالاتم به کوه می‌زدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام می‌‌کرد و فکرم را به حرکت وا می‌‌داشت. گاهی دیگران همراهم می‌شدند. با آن‌ها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنت‌ها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوت‌هایم راه می‌دادم. هیچ‌کس نبود جز گل‌ها و سبزی‌های کوهی، پروانه‌ها و کلاغ‌های پر سر و صدا و مارمولک‌های ریز تندرو که با دیدن‌شان وحشت می‌کردم و با نزدیک شدن‌شان جیغ می‌‌کشیدم. «دخترک کوه‌نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه این‌ها لقب‌هایی بود که پدربزرگ حواله‌ام می‌کرد. علی که کنارم می‌نشیند، یک‌لحظه جا می‌خورم. می‌خندد و می‌گوید: – کجایی؟ شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. نمی‌گویم که در خیال طالقان بوده‌ام و دلم تنگ شده‌‌است. – توی آب. هومی می‌کند: – کجای آب مهمه. عمقی یا سطح. سرم را بالا می‌آورم. با نگاهم صورتش را می‌کاوم که نگاه از من می‌گیرد. دست می‌کند داخل آب و آرام‌آرام تکان می‌دهد. می‌گوید: ‌‌‌‌-می‌دونی آب اگه موج نداشته باشه چی می‌شه؟ ذهنم دنبال آب راکد می‌‌گردد. دستم را تکان نمی‌دهم تا آب آرام بگیرد. – مرداب می‌شه. مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج می‌‌کند. – زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکت‌های آرام و موج‌های ریز و درشت؛ بیشتر موج‌هایی که توی زندگی آدم‌ها می‌افته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری می‌کنن یا حرفی می‌زنن که موج می‌اندازه توی زندگیشون. چشم از آب بر می‌‌دارد و نگاهم می‌‌کند: – منظورم رو که گرفتی؟ سر تکان می‌دهم که یعنی: تا حدودی. – اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون می‌ده. اگرهم بد که… دستش را محکم توی آب تکان می‌دهد و موج تندی به لبه حوض می‌رسد و تا به خودم بجنبم خیس شده‌ام. جیغ می‌کشم و از جا می‌پرم. سرم را بالا می‌آورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست می‌کند: – باور کن قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ درس عملی دادم. می‌دونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن می‌مونه.
✅فرزند آوری، رزق آوری ✍بکر بن صالح، یکی از اصحاب امام کاظم علیه السلام می گوید: به امام کاظم علیه السلام نوشتم، حدود پنج سال است که از طلب بچه خودداری کرده ام و این بدان سبب است که همسرم از این کار ناخشنود است و می گوید تربیت و نگهداری فرزندان به علت کمبود مالی مشکل است. نظر شما چیست؟ امام در پاسخ به من نوشت: در پی فرزند باش؛ زیرا روزی آن ها را خداوند عزوجل می دهد. 📚 کافی، ج ۶، ص ۳