eitaa logo
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
46.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
32.6هزار ویدیو
109 فایل
کلی ایده وترفند خانه داری خاص رنگ مو 👱‍♀️ ارایشی🧚‍♀️💅💋 زیبای🧕 تغییر لباس و وسایل کهنه 😍😍 @banoyAmroz
مشاهده در ایتا
دانلود
وارد کننده شومیز ترک و مانتوهای بلند و پوشیده در ایتا 😍 کلی کار جواهردوزی با سنگ های اصل و قیمتی داریم💯 پیراهن بلند مجلسی با ۵۰ درصد تخفیف😱 واسه سایز بزرگا💯 مجلسی زیر قیمت خرید😱⁉️ بزن رو لینک کانال خودت ببین 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/221380727Cba027fef12 https://eitaa.com/joinchat/221380727Cba027fef12 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زود عضو شو تا پاک نشده👆🏻
هدایت شده از ❤️ تبلیغات بانو ❤️
متاهل ها روی دکمه قرمز کلیک کنید 🔲🔲⬜️🔲🔲 🔲🔲⬜️🔲🔲 ⬜️⬜️🔴⬜️⬜️ 🔲🔲⬜️🔲🔲 🔲🔲⬜️🔲🔲 مجردها روی دکمه آبی کلیک کنید 🔳🔳⬜️🔳🔳 🔳🔳⬜️🔳🔳 ⬜️⬜️🔵⬜️⬜️ 🔳🔳⬜️🔳🔳 🔳🔳⬜️🔳🔳 5 دقیقه دیگه پاک میکنم☝️☝️🙈
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش دلمه برگ مو 💚👌 😍😍🌹🌹🌹______ @banoyAmroz 😍😍🌹🌹🌹_____ فراموش نشه 😍
استاد تیکه انداختن باش با پروفایلت 😎👇 https://eitaa.com/joinchat/1927086989C7d3a8f44a6 دلنشین ترین پروفایل های ایتا 👆
هدایت شده از ❤️ تبلیغات بانو ❤️
♥️🕊 🔮کانالی پراز های خاااصص برای پروفایل که هیچ‌جا پیدا نمیکنی🥺💜👇 https://eitaa.com/joinchat/1927086989C7d3a8f44a6 ♥️🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ زلال نامتان که می‌بارد، شهر دلم غرق امید می‌شود ... ... دلواپسی‌ها می‌روند و بی‌قراری‌ها رنگ می‌بازند ... چه خوشبختم من، که مولایی همچون شما دارم.✨🍃 سلام صبحتون بخیر و شادی
رهایی_ازشب🍄 ‌ بغضم دوباره سر باز ڪرد. پشیمون شدم که چرا این ها رو گفتم... روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش می داد ، نگاه کنم ... گفتم : _ میدونم الان دارے چه فکرهایے در موردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده. آره من یک دختر کثیفم و هنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمید ے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم: - حالا فهمیدی چرا اونطورے عین دیوونه ها تو دو ڪوهه می دویدم؟! من می‌خوام بشم رقیه سادات... میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسے بهم میگه دیره. 🍃🌹🍃 فاطمه همچنان ساڪت بود... شاید فکر می کرد اگر چیزے نگه بهتر باشه و آخہ چی داشت ڪه بگه؟! شاید اصلا هیچوقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا. کاش صحبت نمیڪردم. کاش این راز ، سر به مهر می موند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم. 🍃🌹🍃 با صداے آهستہ و نادمی پرسیدم: _ ازم بدت اومد ، نہ؟! فاطمه باز ساڪت بود. دلم شکست ڪاش حرف می زد. فحشم می داد. بیرونم میڪرد ؛ ولے سکوت نه! ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم: - میدونم ازم بدت اومده. میدونم. حق داری حرف نزنے باهام... صداے خواب آلود و نگرانش بلند شد: - چی شده ؟ چرا باز گریہ میکنے؟ سرم را بلند ڪردم و و زیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم. او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت : _ نمیدونم ڪی خوابم برد... پر از حس هاے عجیب و غریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه! با ناباورے پرسیدم: _ تا ڪجا شنید ے او که هم شرمنده بود هم ناراحت ، ڪمی فکر ڪرد و گفت: - نمیدونم والله وای خدا منو ببخشه...چرا خوابم برد؟ پرسیدم: _ یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن. تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بد ترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے... 🍃🌹🍃 یک نفس راحت ڪشیدم... خوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود ، پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید... این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و او را وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند. 🍃🌹🍃 گفت: _ببخشید تو رو خدا. اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه! الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نا رفیقم... من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم: _اشکال نداره. حتما صلاحے بوده. ان شالله یہ روز دیگہ فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت: - خانوم اسکندرے دیر ڪرد. بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید: _ الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود. اعتراف بہ گناه یه جورهایے برام شبیه توبہ بود و شاید اگر فاطمه این توبہ رو می شنید ، الان آروم نبودم... سرم رو با رضایت تڪون دادم و با هم داخل رفتیم. او با صداے آهستہ گفت: _ حق با توست! وقتے اینقدر عجیب خوابم برد حتما حکمتے بوده! شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنا بود بشنوم می شنیدم. 🍃🌹🍃 او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید و من در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاصه! وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم ، افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد. چطور می شد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟ نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدس من درست بوده باشه و او همہ ی حرف هایم رو شنیده باشه چے؟ 🍁🌻ادامـہ دارد…