اینجا می رفت سمت خونه پدر بزرگم
داخل اون کوچه ودالان یک شیر آب بود
داخل خانه ها مثل الان لوله کشی نبود
خانم ها آنجا ظرف می شستن و یادمه کنارهم می نشستن
و به هم کمک می دادند
بنظرتون الان چجوری شدیم؟؟!!
نشستم اینجا برای لحظاتی بالای بوم خانه قدیمی عمونیاز(عموی بابام)
عاشق این کوه و صحرا هستم
یک سکوت داخل روستا بود گهگاهی صدای پرندگان می آمد
و دستگاه علف بر وتیلر دستی از داخل باغ ها
یاد بچگی ها
شده گاهی دنبال یک خاطره و مکانی باشی اشک بریزی ؟؟؟
من که می گم اشک ریختن یک مدیتیشنه.
خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود.
از سال ۷۹ دیگه ندیدمش 💔
خیلی کم به خوابم می آید ولی وجودش زیاد احساس می کنم مخصوصا تو روستا
عاشق کشاورزی و روستامون بود
شاید یکی از دلایل منم دلبسته این روستام چون بابام علاقه داشت
نشستم اشک ریختم
از اون اشک هایی که حالت خوب می کنه
احساس می کنی وقتی اشک می ریزی خدا نوازشت می کنه و بابات می گه پاشو دیگه خودت لوس نکن
@banoy_damnoosh
#یاد_کنیم_گذشتگان_باذکر_صلوات
اللهمصل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم