eitaa logo
☆بانوی امروز☆ برای دیدن پستای بیشتر حتما تایید و بزن ❤️
47.2هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
32.3هزار ویدیو
107 فایل
کلی ایده وترفند خانه داری خاص رنگ مو 👱‍♀️ ارایشی🧚‍♀️💅💋 زیبای🧕 تغییر لباس و وسایل کهنه 😍😍 @banoyAmroz
مشاهده در ایتا
دانلود
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: . سیب دارچین زعفرون گلاب آب جوش ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بذارید دم بکشه بعد نوش جان 😍😍🌹🌹🌹______ @banoyAmroz 😍😍🌹🌹🌹_____ فراموش نشه 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° ᭄🏡 هنوزم سبزی رو آب پز میکنی و میذاری فریزر؟؟🌿 اینجوری همه ی خواصش از بین میره و کلی ضرر داره!😵 سبزی تازه، به اندازه چند وعده رو خرد کن بریز داخل زیپ کیپ حالا بصورت خام بذار داخل فریزر و از طعم تازش استفاده کن خاصیتش هم حفظ میشه❄️ 𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇𖠇 😍😍🌹🌹🌹______ @banoyAmroz 😍😍🌹🌹🌹_____ فراموش نشه 😍
. رویاهاتو باور کن اونا به زندگیت جهت میدن، معنا میدن، رنگ میدن و از پوچی نجاتت میدن... ســـــــــــــــــــــلام صبحت بخیر ❤️
رهایی_ازشب شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذا خوری ده دقیقه فاصله بود. من و فاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب و شاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند و بخاطر همین هیچ وقت تنها نمی شدیم. شام ساده ی اردوگاه در میان نگاه های معنی دار من و فاطمه ، هر طوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: _من امشب منتظرم.. 🍃🌹🍃 و من نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دختر ها راس ساعت نه به تختخواب های خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر می کردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفش هایش را می پوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم : - کجا میریم؟! مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. 🍃🌹🍃 حرف زدن و اعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود... - آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم. آهی از سرحسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -آقام آقا بود! کاش منم براش احترام قائل بودم. با تعجب پرسید: _ مگه قائل نیستی؟! اشک هام بی صبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر می کردم قابل احترام ترین مرد زندگی ام ، آقامه ! ولی من در این سال ها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و با صدای ریز گریه کردم. فاطمه دستانم رو گرفت و نگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم و ازش کمک می گرفتم. پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت می کردم. - آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود. تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف می خرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: - مثلا همین چادر! این ها قبلا سرم بود. فاطمه گفت: _ چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ از کجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری. سری با تأسف تکون دادم و گفتم: - چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یک سال بعد از فوت آقام سرم موند. - خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت می کردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: - نه آقام ترسناک نبود. ولی آقام همه چیزم بود. او همیشه برام سوغات و هدیه ، چادر اعلا می گرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاش هم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. - خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم و قربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدا بیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم. از همه چی بدم اومد. حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطر اینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم... میدونم درست نیست اینها رو بگم. ولی همه ی این ها دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه... نفس عمیقی کشیدم و با تأسف ادامه دادم: _ ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطا ها کردم خیلی... 🍁🌻ادامه دارد...