#تنها_میان_داعش
#قسمت27
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_وهفتم
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کرد
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم...
لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست!
برای همینه دیگه دختر!
بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه!
ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه!
یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم!
اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!!
آخه قضیه خیلی جدی شد!
من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه!
دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد!
بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همهچیز زندگی من خبر داری...
چرا چنین کتابی!
یعنی من می تونم!
یه لحظه مکث کردن ...
سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن...
یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت...نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام...
کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام...
لیلا متعجب نگاهم کرد!!!!
نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم!
لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!!
ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت!
نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی!
نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی!
نههههه نگفتی!!!!!
مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت!
بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟!
حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال!
به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟!
غیر از این بود که تو خودت خواستی!
اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست!
با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه!
ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا....
حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه!
به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی!
که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد!
کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس!
فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه!
اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان!
گرفتی مطلب رو!
الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم!
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وهفتم
گفتم فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما را داره بهم میریزه! من واقعا گیج شدم هنوز حرفم تموم نشده بود خانوم مائده اومد داخل عذر خواهی کرد و نشست.
بدون معطلی گفتم: لطفاً میشه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟
سری تکون داد و گفت: ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون هیچ تفکری پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با شرایط سخت دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی!
چون احساس میکردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها را می خوندم متوجه شدم صبری که همراه با تفکر باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمیشه دنبال راه کار برای حل مسئله میره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه!
خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت می کردم یه بار بهم گفت: مائده جان فکر میکنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم گفتم: معلومه آب و غذا!
گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت کننده هایی خوبن؟
گفتم: چه سوالهایی می پرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنی ها ی مفید خشکبار و از این جور چیزها..
دستم را گرفت تو دستش و گفت :حالا نفسم اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کننده ها بدیم چی میشه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض میشه دیگه!
چشم هاش خیره شد به چشمهام لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کننده هاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای اصل وظیفه فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض میشه، خسته میشه...
من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول ولی چرا وظیفه ی من باید یه کاری باشه که نه ادامهی حیات روحمه! نه تقویت کننده اش!
من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی میکنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی میخوام نمیرسونه؟
دستم را محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمی دونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم!
بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوه ی فکر کردن به کاری که انجام میدادی هست، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ...
بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی می کنم بگم چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه
من سری تکون دادم و گفتم: بفرمایید
ادامه داد همسرم گفت: مائده جان حتما می دونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی هاش مثل نماز، واجبه و بعضی هاش هم مثل مسجد رفتن مستحب درسته؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
گفت: عزیزدل من حتما باز هم می دونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیه ای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله
گفت: حالا شما می دونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید!
من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی میگی!
لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده...
درست کلمه به کلمه را یادمه
دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما می دونی چه چیزهایی باقیات و صالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده
گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... یکیشون فرزند صالح درسته! خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلی ها که تلاش میکنی فکر میکردی عمل صالح داری
ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر میگیره و در انتهاش هم بخشش کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناهمون چقدر باید اشک بریزیم وتوبه کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب مینویسه باقیات و صالحات عنایت می کنه و گناهان رو می بخشه
تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟!
سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصت های که من زجر روحی می کشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم در حالی که همش می تونست من را پله پله به خدا نزدیک کنه...
فرزانه رو به خانم مائده گفت : شما گفتید اذیتتون میکرد زجر روحی تون میداد حتی از دعوا و کتک هم بدتر!
ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج میزد قضیه چیه؟
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀