بله ما مثل هم نیستیم... 😐
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها خونه رفیقمونم ببینید حال کنید 😍
وای این رنگ آبی درا منو یاد خونه قدیم مادربزرگم میندازه که دیوارا گلی و درها آبی بودن 😢
🔴 رفقا میدونین که هرس کردن درخت، باعث #رشد بیشترش میشه... درسته؟
اما هیچ باغبون عاقلی نهال تازه جوونه زده رو هرس نمیکنه...یعنی منطقیش اینه👌
چند سال اول زندگی بچه هامون دقیقا زمان #پرورش اوناست....😍
نه #تربیتشون ❗️
🟢مغز کودک تا دو سالگی به دو برابر حجم خودش میرسه... و برای رشد، نیاز به محبت، #امنیت و #آرامش داره❤️
🟣والدینی که سالهای اول زندگی بچه رو تنبیه میکنن، یا داد میزنن و پرخاشگری دارن، در حقیقت عین باغبونایی هستن که نهال تازه جوونه زده رو هرس می کنن.😔😒
اگر جزو والدینی هستین که عادت به فریاد زدن و تهدید دارید، منتظر توهین و تهدید در آینده باشین.... ❗️❗️❗️❗️
« البته فرزند شما بی گناهه . اون فقط تقلید میکنه و کسی رو به جرم تقلید از والدینش نمیتونیم مجازات کنیم...»#روانشناسی_کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تربچه دسته دسته، کنار هم نشسته 🌺
کلا آدم میمونه تو خلقت خدا😐اینا چجوری اون زیر وسط اون همه گل و لای
انقد قرمزو خوشرنگ میشن؟ درحالی که سیب زمینی و چغندرم از همونجا درمیان ولی لباساشون خاکیه؟ 😂😂😐😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُب رفقا، برای اون وسطش از مفتولای گلسازی
استفاده میکنه... 👆
برای چوبم از درخت خشک طبیعی
استفاده شــــــــده😍خیلی ناناسِ
#ایده_یلدایی_6
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_434
اخرای کارامون بود و چهلم پدربزرگم نزدیک، بگذریم که تواون چهل روز چی گذشت بهمون... تمام چهل روز رو کارکردیم بی وقفه..
نه وقت گشتن داشتیم نه وقت سرخاروندن خدا میدونه انگار دوتاکارگر کامل بودیم محمد که دوشیفت هم سرکارخودش میرفت و درگیری های اونجارو داشت هم میومدتازه میبینی لنگ یه دریل یا لنگ یه پیچ میشد حالاباید کلی مسیر میرفت واسه خریدن یااجاره کردن اون...
چه خرجایی اضافه شد که توبرناممون نبود و از حقوقمون فقط داشتیم میدادیم به سیم و کابل و رنگ و بقیه موارد... واما روحیه جفتمون داغون بود.. داغون داغون محمد گفت فقط یه تمیزکاری آخر مونده یروز بریم اینم تمیز کنیمو بعد وسایلو بیاریم...
اما خب تموم شد همه اونا تموم شد کلا خاصیت دنیااینه، آدما زودشرایطشون یادشون میره و فراموش میکنن که کجان و چکارمیکنن...
چند روز مونده بود که دیگه وسایلو بیاریم من رفتم و خودم تنهایی کل خونه رو تمیز کردم دیگه کسی نتونست بیاد کمکم حتی خود محمدم باید میرفت یه ماموریت...
بعدم که دیگه رفتیم شهرستان چهلم پدربزرگم که تموم شد و وسایلو آوردیم مامانم و الناز اومدن کمکمونو توی یه هفته خونه رو تموم کردیم وچیدیم و بالاخره بعد از سه و نیم ماه دربدری اومدیم توی خونه خودمون...
واقعا دیگه خونه زندگی کردن یادم رفته بود اولین شبی که از خواب بیدار شدم وسط شب نشستم سجده شکر بجا آواردم بابت نعماتی که داشتیم و فراموش کردیم و همیشه برامون عادیه که یه سقفی بالا سرمون باشه و همیشه برامون عادیه که طبق حالات روزمره بریم بازار خرید کنیم بیاریم خونه رو پر کنیم و خیلی چیزای دیگه...
اینو که من میگم فقط کسی میدونه که چندین و چند ساله دوست داره فقط یه خونه جدا و مستقل از خودش داشته باشه و با آرامش تو خونه خودش بیدار بشه و صبحونه بخوره... اما خوب از نظر روحیه داغون بودیم واقعاً..
چند ماه بود که یا فاتحه بودیم یا خونه مردم یا مشغول کار، یعنی ورودمون به اهواز اینطوری بود..
دیگه انگار هیچ کدوممون نمیکشیدیم و هر دو خیلی بیانگیزه بودیم مامانم الناز که اومدن تا یه هفته یکم بهتر بودیم اما وقتی که میخواستن برن بازم همون آش و همون کاسه شد... محمد گفت پاشو بریم کرمانشاه چند روز اونجا میمونیم بعد میریم یه تفریح دو نفره بالاخره بعد این چند سال نیاز داریم...
ولی من یه طوری شده بودم که حتی دیگه حوصله تفریح هم نداشتم انگار نیاز داشتم تو خونه وایسم... محمد عزمش جزم شد مرخصی گرفت و رفتیم...
چند تا از کارتونهای خالیمون که اینجا جا نداشت رو بردیم چون انباری نداشتیم و گفتیم شرجی خرابش میکنه، که مثلا بزاریم توخونه ی پدری محمد قسمت راه پله...
همون اول که رفتیم از باربند که پیادشون کرد همه رو گذاشت توی حیاط و وقتی اومدن باتعجب پرسیدن اینا چیه؟ محمد گفت کارتونهای سالم وسایلاست که آوردم... چون از اونجام که بیایم لازمشون داریم یه لحظه احساس کردم همه جا خوردم ولی نخواستم اصلاً حساسیت نشون بدم... هرچند محمدم کلا با یه زمینه نسبتا ناراحت رفته بود از این تنهایی این مدتش...
همین که نشستیم محمدرضا رسید تا چشماش خورد به کارتونها و پرسید اینا چیه؟ محمد گفت برای چیه یهو گفت ما تو این خونه جای وسایل خودمونم نداریم تو ورداشتی آتو آشغالاتم آواردی؟
محمد مثل فنر از جا پریده گفت خونه پدرمه با تو باید مشورت میکردم؟ اونم گفت خونه پدرت جانداره..
مامانش برای اینکه تنشها بیشتر نشه به هر دو گفت یه جوری جاش میدیم بابا نگران نباشید اونجا نبود زیرزمین...
محمد گفت نه برا چی جانیست؟ اون همه آتو آشغال بقیه هست حالا مال من شده اضافه؟
محمدرضا گفت ما جای زندگیمونه وسایلمون لازم داریم انبار نداریم، تو رفتی اونجا یه خونه رو واگیر کردی بعدم آشغالاتو آواردی اینجا....
گفتن همین یه جمله بس بود تا محمدی که کلا روحیه و حالش سر جاش نبود بلند شه با فندک بره توحیاط و برداره هرچی کارتن داشتیم آتیش بزنه 😐
اولش فکر کردیم پاشد رفت بیرون که جواب نده یهو که دود رو دیدیم متوجه شدیم... بعدم عصبی اومد داخل گفت دیگه خیالتون راحت باشه آت آشغالای منو نمیخواد نگه دارید مامانش تامتوجه شد رفت و نصفی که نسوخته بودن هنوز درآوارد.. .
خودم از محمد واسه این تصمیمش خیلی عصبی شدم ولی بزور جلو خودم رو گرفتم، از اون عصبانیت چیزی جز ضرر بخودمون عایدمون نشد... کارتنای وسایل حساسم ک مهم بودن و با کلی حساسیت بازشون کرده بودم از بین برد...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ
✨وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۱۵﴾
✨
قعطا اموالتان و فرزندانتان ✨وسيله آزمايش شما هستند ✨و خداست كه نزد او ✨پاداشى بزرگ است سوره تغابن ۱۵