🍃🍃🍃🍃
من در راه میهمانی در حال آماده کردن پارت نگران نباشید...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
#پارت_91
البته قبلش بگم اون عموییی که گفتم ازش اجازه گرفتیم همون عموییه که پسر جوونش فوت شد و در واقع عموی بزرگ من میشد هر چند ما قبل از عموم از پدربزرگ و مادربزرگم اجازه گرفتیم چون باباعلی گفته بود که این جلسه دیگه برای قول و قراره نه که بازم جواب دادنو رفتن تا ۶ ماه دیگه خلاصه باباعلی شروع کرد و گفت که تا الان هرچی شده و نشده همه رو فراموش کنید و سعی کنید با هم کنار بیاین تا این دو تا جوون برن سر زندگیشون....
قرار بر این شد که من وقتی قول و قرارا گذاشتن چای بیارم... اصلاً تمایلی نداشتم چای بیارم و اصلاً به مجلس خوشبین نبودم یعنی در ذهنم نمیگنجید که همه چی بخواد انقدر راحت تموم شه بسکه بلاسرمون اومده بود...
ولی علی رغم میلم چایی رو چرخوندم و باباعلی گف خب شمانظرتون واسه مهریه چقدره؟ به بابای محمد... باباشم دیگه یکم خوشروتربود گف مثل دوتاعروس دیگهام
همون ۱۱۴ تا... که عموم برگشت گفت نه تو طایفه ما رسم ۵۰۰ تا، راست میگفت ماکلا پنج تا دخترعمو بودیم که اونا هرکدوم مهریشون
پونصد تا بود ولی من نظر شخصیم این نبود و دوست نداشتم کلاً مهریه رو بالا بگیرم برای هر کسی...
مخصوصا که حالا اونی که جلوم نشسته بود محمد بود و کلا هدفم مادی نبود ازاول همه رو با هم صحبت کرده بودیم... گفته بود من پول ندارم پشتوانه ندارم، بافقر بزرگ شدم و رفتم دانشگاه افسری... خیلی سختی کشیدم تاتموم شد حالام با قسطو قرض یه ماشین دارم و اینقد حقوق... هرروز کلی راجع به این مسائل صحبت کرده بودیم....
وقتی عموم اسم 500سکه رو آورد چشمای بابای محمد گرد شد و سریع عصبی شد...
عموم هم مُسِر وایساده بود و میگفت که رسم ما همینه...
من از حرف جفتشون ناراحت شده بودم هم از نوع حرف زدن بابای محمد خوشم نیومده بود و هم از حرف زدن عموم دوست نداشتم جفتشون انقدر دخالت کنن و حرف بزنن...
چون بعد گفتن عموم باباش گف ما اون موقع برای اون دوتا ۱۱۴ تا زدیم ولی برای شما تازه خواستم بگم ۷۲ تا...
بابا علی گفت یه دقیقه آروم باشید از خود دختر هم یه چیزی بپرسیم؟
رو کرد به من و گفت دختر گلم نظر خودت چیه؟
یه لحظه کل جمع ساکت شدن و منو نگاه کردن منم قلبم تاپ تاپ میکرد تصمیمو گرفتم
گفتم گور پدر حرف همه ی مردم بعدازاین...
خیلی باصدای واضحی گفتم 14 تا باااا... قیافه اون لحظه بابای محمد دیدنی بود که چقدر خوشحال شده بود و مادرش ذوق زده و پدر مادر خودم که هنگ کرده بودند و عموم که ناراحت شده بود و منتظر بود حرفم تموم شه تا اعتراض کنم که ادامه دادم با حفظ کامل قرآن...
پدر مادر خودم که بیشتر هنگ کردن و عموم که گفت نه دخترم یه چیز منطقی بخواه...
بابای محمد هم گفت که اصلاً همچین چیزی نمیشه من قبول نمیکنم... از شنیدن این حرفش اصلاً خوشم نیومد، چشمم خورد به محمد و باباعلی که هردو ساکت بودن...
باباش گفت من ترجیح میدم همون سکه باشه
مثل اون دوتا114تا لازم نکرده این چه شرطیه؟
منم خواستم حرفمو به کرسی بشونم و یکبار
ببینم محمد چیکار میکنه بین من و پدرش گفتم شرط من فقط همینه اگه میخواین که هیچی اگه نه من هیچی دیگه رو قبول نمیکنم این مهریه مال منه....
باباعلی محمدو نگاه کرد محمد با سر به باباش نگاه کرد و گفت من قبول کردم، باباعلی هم گفت دیگه بحثی نمیمونه پسر و دختر خودشون اینو قبول کردن...
باباش جوری اخم کرده بود با مامانش که ابروهاشون از هم باز نمیشد....
بحث وسیله و جهاز شد که بابا علی گفت خب برای اون چی ؟ که داداش بزرگش لطف کردن فرمودن خانم من همه جهیزیه رو آورده و ما رسممونه که دختر باید همه رو بده... عموی من باز عصبی شد و گفت ما از این رسما نداریم کی گفته شما هم مگه کرمانشاهی نیستین مگه شما پسر همه رو نمیده؟ یا حداقل نصف نصفه؟ که داداشش گفت نه من همه جهیزیمو خانمم آورده اونجا نگفتن که داداش دومش هم همه جهیزیه رو داده و خانمش هیچی نداده...
بابام که ناراحت شده بود از بحث اینا به عموم اشاره کرد که همه رو خودم میخرم نمیخواد که عموم گفت نه باید چند قلم سنگین رو داماد بگیره یعنی چی؟
باباش هیچی نمیگفت از حرف زدن داداشش راضی بود مامانش و خواهربزرگش هم هیچی نمیگفتن که لیلا از اونور درآمد و گفت نه داداش من چیزی نداره...
زن عموم برگشت بهش گفت که آدم وقتی چیزی نداره زن نمیگیره عزیزم...
لیلا با گوشه چشم زن عمومو نگاه کرد و گفت این رسممونه زنعمو گفت این رسما رو کی گذاشته من خودم مادرم اونجاییه همچین چیزی ندیدم...
وای باز جو ملتهب شده بود و حال بهم زن اصلاً من نمیفهمیدم اینا باید برای چی برای وسایل من حرف میزدن اصن همه حرف میزنن جز اونا که بهشون ربط داره...
مثلاً ما که خودمون خریدار بودیم و یا خود محمد که قرار بود پول از جیبش بره هیچی نمیگفت اما بقیه شده بودن کاسه داغتر از آش.
من یکم اخمامو ریختم توهم و محمدو نگاه کردم...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃
ادامه👇
🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_91_ادامه بالا👆
که لیلا خیلی زود متوجه شد و سریع رفت نشست پیش سه تا برادرش که اون طرف نشسته بودن و سرش رو برد نزدیک سه تاشون شروع کرد به حرف زدن که ظاهرا گفته بود کوتاه نیاین و من یه لحظه محمدو دیدم که کاریش میکنم...
محمد از اوضاع ما خبر داشتند من منتظر بودم یه حرکتی بزنه ، تنها حرفی که زد این بود : من از کسی انتظار ندارم خودم یه کاریش میکنم...
که داداش بزرگش گفتش تو نمیدونی خرج خیلی گرونه نمیشه به تنهایی...
بابام گفت من همه خوردهریزهها رو میگیرم و مبل و فرشها یه تلویزیون و یه یخچال هم تو بگیر با یه لباسشویی...
من و مامانم همدیگرو نگاه کردیم...
محمد بابامو نگاه کرد و گفت حله عمو...
بابا محمد پایان همه چی شد که یهو لیلا گفت خب پس طلا چی یادمه طلا گرمی ۳۹۹ تومن بود اون روز....
که برگشت گفت ما رسم طلا نداریم زیاد، نهایتش ۱۰ میلیون تومان میتونیم بدیم مامانم از اینکه لیلا شده بود همه کاره و حرف میزد و احترام باباعلی رو هم نداشت ناراحت شده بود و گفت چرا اینا دخترشون همه حرفا رو میزنه؟
گفتم مامان بیخیال ول کن بزار مجلس تموم شه بره پی کارش... آخه ما انقدر خسته بودیم که حتی دیگه دوست نداشتم این مجلسم ادامه پیدا کنه فقط دوست داشتم همه چی تموم شه و خیالم راحت شه....
لااقل از جانب آدم زندگیم محمد میشناختم آدم سوء استفادهگری نبود اونم منو میشناخت
توی اون چند سال به وجود همه فقری که بود حتی ازش درخواست یک شارژ هم نکرده بودم...
وقتی هم که شارژم تموم میشد واسه اینکه اسم کلمه شارژم نیارم یا میگفتم کسی اومد
یا گوشیم خاموش کرد هیچ وقت نمیگفتم که
پول نیست یا هرچی... و اون خودش متوجه این موضوع شده بود... پس نیازی به شناخت بقیه نبود که حالا بخوان دل بسوزونن چه از جانب مهریه چه از جانب وسیله...
همه این حرفا زده شد و حمد گفت من اگر بتونم نداشته باشم خیلی بیشتر از این حرفام طلا میخرم ولی فعلاً همون ۱۰ میلیون تومن...
عموم دیگه داشت از عصبانیت میترکید و گفت چه خبره ما هیچ دختری رو انقدر ارزون شوهر ندادیم...
من از حرفش خیلی ناراحت شدم یکم بهش نگاه کردم و گفتم این ارزونی نیست من خودم تصمیم میگیرم چقدر باشه هر چند از لیلا هم خیلی بابت رفتارش بدم اومده بود ولی چیزی نگفتم....
یه بار دیگه بحث وسیله بالا گرفت و یه لحظه دیدم که عموم سرش رو برد نزدیک گوش پدر محمد و پدر محمد دو بار سرشو تکون داد و عادی نشست... ولی معلوم بود که قیافش رفت تو هم نمیدونستم عموم چی بهش گفت...
باباعلی گفت فردا برید برای آزمایش و این حرفا پس فردام اگه موافق باشید نامزدی ساده بگیریم چون محمد مرخصی نداره و باید بره...
حالا اگه همه موافقین یه صلوات بفرستین...
الهم صل علی محمد و ال محمدـ...
خوب پس ما انشالله زودتر راه بیفتیم بریم تا به تاریکی نخوردیم شما انشالله دیگه خودتون فردا هماهنگ کنید....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
سلام بانو جان
غصههاتو بذار پشت در😍
و اگه میخوای گمم نکنی #پیوستن یادت نره
برای دسترسی به عکسای قبل و بعد خونمون 👇
https://eitaa.com/banoyejasor/874
برای خوندن پارت اول داستان👇
https://eitaa.com/banoyejasor/375
🍃🍃🍃🍃
🌱🌱🌱
بعضی وقتا دونفری خلوت کنید و به
خودتون یادآور بشین چطوری همو
بدست آواردین....
قدر همو بدونید...
پ ن: به وقت #شب_مَرِگی ...
@banyejasor
🌱🌱🌱🌱
🍃🍃🍃
حال دلتون ان شاالله خوب باشه😍😍😍
یه پیام میخوام بزارم شماهام ذوق زده
بشین اماده این؟ 😍
🍃🍃🍃🍃
🍃
دیشب که پیامو خوندم انقد حالم خوب شد
دوتانکته مهم داره یک دست خدا دو از کسی
انتظار نداشته باشی خودت خودتو شادکن...
#سوره_حشر
پ ن: ان شاالله نفر بعدی شما بهم پیام بدین
🍃🍃🍃