🍃
مادر خونه که حالش خوب باشه
یه جامعه حالش خوبه...
همیشه سعی کنین حال خودتونو خوب نگه دارین...
هیشکی حال یه زن رو درک نمیکنه جز یه
زن دیگه.. یعنی اصلا مغز مردا متفاوت ساخته شده... توهرچی زور بزنی نمیشه☺️
پس خودت همیشه به فکر حالت باش...
🍃
✨
اوایل ازدواجمون باهم حرف میزدیم
قشنگ توچشام نگاه میکرد گوش میداداـ.
بعد ازش نظر میخواستم میگفت ها؟ 😐
انقد ناراحت میشدم😂😂😂
✨
✨
حالا همین آدم مینشتیم توماشین
آهنگ بالاس من دارم باتلفن حرف میزنم
کلی بوق توخیابون و ترافیک زیاد
یهو چشاشووو ریززز میکرد میگفت میشنوی؟
_میگفتم چیو؟ 😳
+صدای خر خر داخل لاستیکم میاد😐
چجوری شنیدی لامصب؟؟؟ 😂😂
✨
🍃
یه چیز دیگم بگم که دیگه عمق
فاجعه رو بدونید😂
همیشه میرفتم آرایشگاه هیچچچوقت
نمیفهمید چکارکردم بعد واسه اینکه من ناراحت نشم میگفت آخه توبوری تغییر نمیکنی..
خلاصه یدفه با خانمای فامیل تواتاق بودیم
اونا داشتن مو رنگ میکردن منم پیششون فقط
نشسته بودم کاری نکردم اصلا... از اتاق دراومدم گفت واییی چه رنگ قشنگی به موهات زدی😐😐😐 من😑 رنگ قشنگ😒
گفتم اره ممنون😐 گفت تاکی میمونه؟ همیشه همین رنگی کن... گفتم اره حتما تقریبا تا بیس سال دیگه همین رنگیه😒😒😒
گفت ها😐 گفتم اوم😒😑...
ینی تو حتی رنگ موهای خودمم نمیدونی😩😩😩...
گفت نه بابا زیرنور این لامپا روشن تر شده..
گفتم ولش کن دیگه😂 تا نزدمت برو😂
🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_143
الناز باز ادامه داد خاله راستی میگفتی غریبه خوب نیست چی شد پس؟
خالم یکم از حضور محمد خجالت کشید چون غریبه بود گفت نه هر غریبه ای...
الناز گفت آها احساس میکنم همه چی برای ما جرم بود... مامانم بهش یکی دو بار اشاره داد به معنی اینکه کم ادامه بده.. النازم یکم چشم و ابرو اومد و بلند شد رفت..
محمد داشت کم و بیش متوجه میشد که
خانم چه اخلاقیاتی داشت بعد از یکی دو برخورد که داشت باهاش .. چند باری به صورت مستقیم و غیر مستقیم حرفاشو زده بود بهش ولی جالب بود که محمد خیلی ناراحت میشد بعد و میگف چکار دارن من بخام عروس بگیرمو نگیرم یا اصلاً عموی مامانت به من چه ربطی داره؟
منم بهش میگفتم حق با توئه واقعا به کسی ربطی نداره، بلکم اون متوجه بشه که زندگی دونفر به کسی ربطی ندارهـ...
هر آدمی حق داره خودش هر چیزی رو که میخواد انتخاب کنه...
خالم گفت هنوز هیچی نشده نامزد نکردن براش یه پلاک زنجیر گرفته آوارده خیلی پسره خوبیه..
محمد یه نگاهی کرد که منتظر بود ماهم یه چیزی بگیم.. منم گفتم خوب هر که با یه چیزی حالش خوبه یکی طلا یکی لباس یکی مسافرت..
مثلاً من مسافرت خیلی دوست دارم محمد میگه پولامونو جمع کنیم که انشالله یه سفر خوب ببرمت البته بعد از عروسی..
خالم گفت سفر که واجبه ولی خب این چیزام هدیه است دیگه..
هیچ جوره نمیشد از زیرش دررفت البته من برام مهم نبود واسه همین گفتم حالااینجا چیزایی نیست که ادمو خوشبخت کنه باشه خیلی خوبه ولی نباشم مهم نیست.. من بیشتر برام مهم بود که باعشق ازدواج کردم..
هنوزم که هنوزه محمد میگه من از این جواب حظ کردم.. همیشه دوست داشتم اونم یه جوابی بده که من یه بار حظ کنم...
اونشب بعد رفتن خالم اینا مامانم گفت یه کلمه حرف با جفتتون دارم...
+هر آدمی دوست و دشمن داره نمیگم خواهرام یافامیلام دشمنم هستن یاهرچی ولی من دیگه حوصله زخم زبون شنیدن بابت توام ندارم باهم میخواین بسازین یبار زندگی کنین بسازین میخواین اینجوری کنین و هی قهر و قهر خداروخوش نمیاد مارو اذیت کنین یبارتکلیفتونو روشن کنین بره پی کارش... اقا محمد مریم سختی کشیده ولی دلیل نمیشه توزندگی بعدیشم بکشه من تاهمه جا پشتشم برگرده تو سرمون جاداره فکر نکن بخاطر سختیاش مجبوره باهمه چی بسازه... مریم خانم توام تاتقی به توقی بخوره ول نکن زندگیتو اینهمه نیومد بره زن بگیره که تواینجوری کنی من حرفامو زدم بتون دیگه خود دانید...
محمد گفت چشم خیالتون راحت باشه منم یه سری به نشونه تایید تکون دادم...
گفت زودتر برین کارای عروسیو راه بندازین زنوشوهر برن زیر یه سقف خیلی مشکلات حل میشه.. کم کم باهم خو میگیرن...
محمد گف اره ازاین به بعد میفتم دنبال کارا یه سرعتی بهشون میدم نگران نباشین.. حالافردامامانم اینا بیان برگردیم ان شالله اوکی میکنم...
فرداش مادر شوهرم اینا همه اومده بودن حتی معصومه و ملیحه که اصلاً انتظارشونو نداشتم شرکت کردن توفاتحه.. روستای ما یه حسینیه خیلی بزرگ داره که مختص خانماس
و مسجد برااقایون..
نشسته بودم که دیدم همه از در اومدن داخل
خیلی از فامیلایم که تو نامزدی ندیده بودنشون همه دیدنشون یعنی کانون توجه شده بودن و پچ پچا شروع شد قشنگ میشد فهمید...
مادر شوهرم اومد دست انداخت گردن منو بوسیدم.. بعد به بقیه تسلیت گفت و پشت سرش ملیحه و معصومم همینطور بعد نشستن...
قبل هرکسی خودم رفتم نشستم پیششون
ملیحه گفت خوب شد به بهانه فاتحه روستاتونم دیدم..
گفتم آره اتفاقاً میخواستم دعوتتون کنم که این اتفاق افتاد، گفت ماشالله حوصلتون زیاده من تا عقد کردم شاید یک یا دو هفته بعد بهشون گفتم بیان..
منو معصومه همدیگرو یه نگاه کردیمو هیچی نگفتم..
مادر شوهرم گفت رسمتون خیلی خوبه که برای زنا اینجای اختصاصی رو دارین خدایی راحته آدم...
ملیحه گفت ولی به روستاهای ما نمیشه، مادر شوهرم گفت نه والا از مال ما خیلی بهتره..
ملیحه گفت آدم همینه همیشه براش مرغ همسایه غاز...
مادر شوهرم چشاشو بست یه نگاهی به من انداخت منم یه لبخندی زدم. چیزی نگفتم..
چند دقیقه بعد خالم باتمام توان خودشو رسوند به اینا.. بعد از حال و احوال و سوال پرسیدن و این چیزا ویکم حرفهای حاشیهای
یهو گف اتفاقاً دیشب به آقا محمد گفتم انقدر عروسی نکردی تا اینجوری شد...
مادر شوهرم معلوم بود از این جمله کلاً جا خورد هیچ جوابی به خالم نداد ولی ملیحه زحمتشو کشید و گفت ما که کلاااا از پایه باگرفتن عروسی مخالفیم چه اینجوری میشد چه نمیشد بنظرم خانواده همسرم اصن دوس ندارن حالا فکر میکنم از طرف خانواده مریم جان باشه این قضیه عروسی...
مادر شوهرم یه نگاهی به ملیحه انداخت فکر کنم معنیش این بود که چی داری میگی؟
خالمم یه نگاهی به من کرد گفت آها...
چه ترکیب بدی میشد این ترکیبی که من داخلش قرار گرفته بودم...
چشامو بستم گفتم درست میشه فعلا فاتحس..
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃