eitaa logo
بـــانـــوی جســـــور ⛄
5.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
اگه ناامیدی اینجابمون و داستانمو بخون با کلی #آموزش_ترفند_آشپزی😍 ورود آقایون اکیدااااا ممنوع راه ارتباطی باادمین👇🏻 @banoye_jasor ادمین تبلیغات👇🏻 @shahsavar_313 کانال تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/302383929C3e5deee1f5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 بقیه هم دیگه به حرف زدن ادامه ندادن و خالمم خداحافظی کرد رفت... واقعا همیشه برام سوال که وقتی یه نفر خودش داره هزینه‌های زندگیشو میده و خودش قراره برای خودش خرج کنه چرا بقیه باید راجع به شخصی‌ترین مسائلش نظر بدن؟ اون مسئله می‌خواد عروسی باشه می‌خواد فاتحه باشه یا هر چیز دیگه‌ای.. کاش همه آدما یاد بگیرن در اموری که بهشون ربطی نداره دخالت که چه عرض کنم حتی یه نظر ساده هم ندن تا وقتی ازشون سوال نپرسیدن... مراسم تموم شد مادر شوهرم صدام کرد برای خداحافظی، ملیحه گفت حیف شد خونتونو ندیدیم گفتم خب بیاید بریم از مامانم کلیدو گرفتم و بهش گفتم ما داریم میریم خونه.. مامانم گفت پس یه کاری کن اصلاً شام درست کن کلاً تا منم بیام، گفتم بعید می‌دونم وایسن ولی باشه.. مادرشوهرم اصرار داشتن که زودتر برن اما من نگهشون داشتم.. شاید بگین ملیحه چرا علاقه داشت که بیاد خونمون؟ چون توی نامزدیم شرکت نکرده بود و هیچ ذهنیتی از خونه و زندگیمون نداشت... یه پیامک دادم به الناز که خونه رو جمع کن ما داریم میایم... آهسته با قدم‌های مادر شوهرم می‌رفتیم که ملیحه گفت معصومه الان تو باید حالت خوب باشه ها توام بچه روستایی.. معصومه گفت آره من کلاً با این آب و هوا حال می‌کنم.. یکم چپ چپ نگاش کردم، مادر شوهرم فهمید که من فهمیدم یه لبخند زد دستشو کشید پشتم گفت بابا چه زحمتیه ما بیایم اونجا؟ الان محمد میاد میریم دیگه... گفتم نه بابا چه زحمتی حالا داریم میریم خونه دیگه تابرگردین میدونی چقدر راهه؟ می‌مونیم فردا برمی‌گردیم.. رفتم خونه الناز کمو بیش جمع کرده بود ولی دراتاق من وا بود در حالی که همیشه قفله یادش رفته بود ببنده.. اونجا من جهازمو چیده بودم رو هم رو هم باکارتن... ملیحه همون اولش که نشست گفت خونه پدرتون چند متره؟ خدا می‌دونه که من تا اون موقع به این سوال اصلاً فکر نکرده بودم.. یعنی برای خودم هنوز سوال نشده بود ما تو خونه چند متری هستیم... گفتم فکر کنم ۳۰۰ متر یا ۳۵۰ متر.. سر تکون داد گفت به سلامتی می‌دونی که من هفتا داداش دارم.. منم بدجنس بازی درآوردم مثل خودش که می‌گفت خبر از هیچی ندارم گفتم نه نمی‌دونستم.. سلامت باشن داداشاتون.. گفت چطور نمی‌دونستی؟ گفتم همونطور که شما نمی‌دونستید ما چند تا خواهریم.. خب آدم از کجا بدونه.. خودش متوجه شد گفت آها! معصومه و مادر شوهرم جفتشون خنده‌شون گرفته بود کامل پیدابود.. گفت آره داشتم برات می‌گفتم هفت تا داداشو منم تک خواهرشونم... سر تکون می‌دادم به نشان تایید... ادامه داد پدرم خدابیامرز برای همشون یه خونه و یه ماشین جا گذاشته.. مادر شوهرم از فرط تعجب یه لحظه سرشو برگردوند بهش نگاه کرد، و در ادامه گفت خونه‌ای هم که الان دست برادر کوچیکمه مال قبلا پدرم بوده هفتصد متر... گفتم بله به سلامتی.. نمی‌دونستم مثلاً الان اینا با متراژ خونه‌هاشون به من چه ربطی دارن؟ برعکس ملیحه معصومه بود که هفت تا دختر بودن و دو تا برادر.. پدر اونام کمدست بود ظاهراً و ملیحه بارها و بارها اینو به روش آورده بود... یه چیز جالب‌تر که بخوام براتون بگم شاید باورتون نشه ولی، ملیحه تا چند وقت به من گفت تک دخترم اما فهمیدم یه خواهر بزرگتر از خودش داره که اختلاف سنیش باهاش خیلی زیاده.. ولی اصلاً اونو به حساب نیاورد😐 مدت‌ها بعد توی فاتحه‌ای دیدمش و گفتم چقدر شبیه ملیحه اس که مادر شوهرم گفت خواهرشه گفتم پس اون چطور میگه من تک دخترم😳؟ گفت آخه از داداشا بزرگتره یعنی بچه اول مادرشه گفتم خوب هرچی میشه یعنی کتمانش کرد😳 گفت منظورش از اینکه تک دخترم یعنی همیشه برادرا هوامو داشتن و ناز پرورده توشونم... گفتم آقا حقیقتاً تا حالا همچین موردی نشنیده بودم😑 الناز که معلوم بود کارد بهش بزنی خونش در نمیاد بلند شد رفت تو اتاق خود درو بست و معذرت خواهی کرد گف کاردارم.. منم مشغول پذیرایی و آشپزی شدم تا مامانم اومد و حال و احوال کردن... مادر شوهرم گفت مرضیه خانم چه زحمتی بود آخه ما اومدیم فقط برا فاتحه.. مامانم گفت نه به خدا من به مریم گفته بودم بهتون بگه به شما آقازاده‌هاتون ولی دیگه اینطوری شدیکم کارا پیچید توهم حالا همو دیدیم بهتر شد... معصومه هم از اون آدماییه که نمی‌تونه یه جا بشینه و هرجا بره باید کار کنه.. اومد تو آشپزخونه گفت کمک نمی‌خوای گفتم نه عزیزم برو بشین.. گفت راستی تو اتاق جهازتو چیدی گفتم آره ولی خب چیز زیادی که نگرفتم هنوز.. مادر شوهرم گفت دخترا خونن زنگ زدم که اونارم بیاره محمدرضا حالاتابرسن طول داره تا اونا میان بیار ببینم چیا گرفتی.. گفتم اصلاً بیایید بریم تو اتاق معصومه و مادر شوهرم بلند شدن اومدن اما سر جاش نشسته بود مامانم بهش گفت که چرا شما نمیاین ملیحه خانم گفت والا من اصلاً آدم فضولی نیستم هرچی خریده مبارکش باشه.... به عبارتی مادر شوهرم و معصومه از خودشون رفتن... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دِلخوشَم‌باتُواَگراَزدورصُحبت‌می‌کُنَم باسَلامی‌هَرکُجاباشَم‌زیارَت‌می‌کُنَم:)❣️ اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللّهِ‌الْحُسَیْن‹ع›✋️ @banoyejasor
🍃 سلام از من خسته و خونه بهم ریخته😊 کلی کار کردم نتونستم اونو سروسامون بدمــ ولی باید همه باهم پاششششیم😍 🍃
‌ ناشکری نمیکنم ولی ترجیه میدم خودم مریض شم تامریض داری کنم😂 انرژیم میــــــــره حسابی! ‌
‌ ‌ هرچند اثرات بیماری درمن هم داره هویدا میشه ولی قبل پیدایش این گونه بیماری باید خونه برق بیفته بنا براین اول لباسارو بندازم تو دهن اون هیولا تا بعد بیام.... ‌
اللهم صل علی محمد و آل محمد ❤️
🍃🍃🍃 با اینکه مادر شوهرم و معصومه اومدن تو اتاق اون همونجا نشست و از جاش بلند نشد.. مامانم مجبور شد بشینه پیش اون، که تنها نمونه من و مادر شوهرمو معصومه هم اومدیم وسیله‌ها رو نگاه کردیم... وقتی از اتاق برگشتیم بیرون، سریع گفت من همه چیو دادم.. صفر تا صد وسیله‌ها با من بوده.. مامانم گفت وسیله چیزی نیست بابا جوونا خوشبخت بشن، جواب داد درسته ولی خب الان مثلاً شما اینا رو نخر براش ببین هر روز دعوا دارن یا ندارن سر خریدن و نخریدن.. دیگه خوشبختی نمی‌مونه... حدس می‌زدم یه چیزایی به گوشش رسونده باشن.. منم گفتم چیزی که باعث میشه جوونا از هم بیفتن دخالت‌های بی‌جاست به نظرم نه خریدن و نخریدن وسیله.. اون غیر مستقیم حرف می‌زد ولی من خیلی مستقیم حرفمو بهش زدم.. شب محمدرضا اون دوتا هم آورده بود با خودش، با بچه هارو.. همه نشسته بودن تو ایوون ما بجزبزرگترا که داخل نشسته بودن.. لیلا و آذر محمد و محمدرضا و معصومه... بیرون بودن و میگفتن اینجا یه صفای دیگه داره.. منم از خوبی اومدم به ملیحه تعارف کنم که بفرما بیرون پیش بچه‌ها اگه دوست داری.. که یهو برگشت گفت مگه من بچه‌ام که برم پیش اونا😐 کلاً تفاوت سنیش به سه چهار سال نمی‌رسید نمی‌دونم چطوری خودشو قاطی بزرگتراحساب میکرد من مشغول رفت و آمد بودم و کار کردن النازم مشغول پذیرایی مامانم سبزی گذاشته بود روی اپن که بیاره سر سفره... ملیحه ظاهرا عاشق سبزی بود بلند شد چند تا دونه از سبزی‌های روی اپن خورد و به مامانم گفت مرضیه خانم حلال کنید.. مامانم یه لحظه کپ کرد گفت خب می‌خواستم بیارم بخوریم دیگه حلال کنید چیه.. براخوردن گذاشتم اونجا.. گفت من عادتمه خونه هرکه برم حتی خونه مادرم هرچی بخورم باید خیالم راحت باشه که حلال می‌کنن. 😑 منم گفتم ولی فکر کنم تازه آیه قرآن داریم خونه عمو عمه تو می‌تونی یه چیزی بخوری بی اجازه حتی..خونه مادر تو حلالیت میخوای؟ گفتی که هرکس به روش و منش خودش مادرم ما رو اینطوری تربیت کرده، تو دلم گفتم کاش یاد می‌گرفتی توی رفت و آمد آدمام دخالت نکنی کاش مادرت اینم بهت یاد می‌داد.. کاش بهت یاد می‌داد انقدر فخر فروشی نکنی.. انقدر طعنه جهیزیه رو به معصومه نزنی.. ولی خب چه فایده خیلی از آدما دین رو اونطوری که دوست دارن قبول و اجرا میکنن نه اونجوری که هست... اینجاست که شاعر میگه ایراد از مسلمانی ماست.. لیلا تو خونه ما اخلاقش اصلاً یه جور دیگه بود یعنی به طور کلی بخوام بگم با بقیه کلاً یه طور دیگه اس.. باید بگذره که اصل مطلب رو شما بتونید ببینید هرچند تو خونه ما حتی یه بشقابم جابجا نکرد، برعکس اون آذر بود که به زور می‌خواست ظرفا رو بشوره.. تعادل بین این دو تا اصلاً برقرار نبود. معصومه کلی اصرار کرد برای کمک کردن اما الناز بهش اجازه نداد خودش همه کارای سفره رو کرد برعکسش ملیحه بود که اصلااا تکون نخورد.. هرچند حدیث داریم که مهمون می‌تونه تا سه روز دست به سیاه سفید نزنه، و گناهی گردن مهمون نیست یا ایرادی نمیتونیم بگیریم اما بنظرم آدمی که خودش کار نمیکنه نباید انتظار داشته باشه تو بری براش کار کنی یعنی هرطوری که هستی باید توقع داشته باشی از بقیه... این درحالیه که وقتی ما رو برای اولین بار دعوت کرده بود خونش مدام صدامون می‌کرد و ازمون یه کاری می‌خواست مخصوصا آذر رو که کاملا بهش عادت کرده بود.. ولی جرات نداشت به لیلا بگه پاشو یا بشین... اون شب با همه بد و خوش گذشت و فردا صبح که می‌خواستن برگردن پدرشوهرم گفت پس تو چرالباسات آماده نیست؟ گفتم دیگه کجابیام؟ گفت نه پاشو بیا بریم کاراتو بکن محمد یه لبخندی ازسر رضایت میزد ولی ملیحه سریع یعنی درثانیه اخماش رفت توهم من اصلا درک نمیکنم رفتن و نرفتن من به اون چه ربطی داشت واقعا..؟ بابام گفت خب پدرشوهرت میگه زودباش دیگه مرد بزرگو یساعت سر پا گذاشتی.. منم بدو بدو برگشتم داخل چندتا لباس برداشتم... چند شب دیگه هم شب یلدابود که گف دوس دارم امسال اونجاباشی... پدرشوهرم با محمد رضا رفت و نشست جلو.. مادرشوهرم با مصطفی رف و نشست جلو.. تامن رفتمو برگشتم ملیحه هم نشسته بود جلوی ماشین ما😐 که لیلا اومد بهش گف تو باماشین خودتون برو من بدم ازپشت میاد میخوام بشینم اینجا...یعنی نمیدونم باچه فرمولی حساب کرده بودن که اگه بحث زنو شوهری ماهم کناربزاریم و فاکتور بگیریم باید آذرو مینشوندن بخاطر بزرگتربودنش اما اصلااین دوتا انگار تمام دنیا رو باید میچرخوندن.. ادمی که پدرش خونه هفتصد متری داره و به هرکی یه ماشین داده باید جایگاهشو بدونه گاهی رفتارهای کوچیک درجامعه که شاید خیلی مهم نباشن ولی شخصیت یه آدمو نشون میدن که چقدر محتوا پشتشه. جلو یاعقب نشستن مهم نیس اما جایگاه یه زن کنارشوهرشه اینو باید حدااقل الان بفهمن دیگه تواین عصر.. جالبه که سر اون جایگاه اون دونفر بحث میکردن. قیافه منو آذر😕😕 @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 حالا من هیچی شما یه سرچ هم بکنین متوجه میشین که من دراوردی نیست نمیدونم چرا دوس دارین مقاومت کنین😂 🍃
❤️ آیه 61 سوره نور هستش... هرچند بهرحال اونم شرایطی داره.. ولی توداستان منظور براین بود بعید میدونم مادری از خوردن بچش رضایت نداشته باشه... درحد خوردن فقط... 😬😍😂 ❤️