عصر پنج شنبه به نیت رزق و روزی🌮🍱
۴۰ مرتبه سوره #نصــــــــــــــر خونده بشه👆😍
عالیـــــــه❤️
4_5870445649035528674.mp3
4.55M
♡ سوره نصـــــــــر ♡
استجابت دعا
بخشش گناه
غلبه بر دشمن
وسعت رزق و روزی... 🌱
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه مدل گذاشتن انار برا سفره❤️
#ایده_یلدایی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_435
جالبه که محکوم شد به اینکه عصبیه، محکوم شد به اینکه بیحوصله اس ، محکوم شد به اینکه دیگه مثل قدیم حوصله هیچیو نداره ولی هیچکس دنبال ریشه اون نبود... هیچکس نمیگفت شاید رفتار ما نقشی تواین حرکت داشت...
فقط نمیدونستم که این نماد اعتراض به چیه اما خب ازم خودم ازش عصبی شدم ولی سعی میکردم که درکش کنم، بیشتر از هر چیزی اون از این ناراحت بود که نمیخواست جلوی من خراب بشه و حرفایی که سابق میزد همه نقض بشن... یکیشون این بود که همیشه به من میگفت منو خیلی بیشتر از همه دوست دارن برای همین همیشه رو من حساسترن... و ازاین قبیل صحبتا که خب حالا حتی برای کمترین چیزام نمیتونست مانور بده...
در واقع من میخواست به من بفهمونه اگر تا الان حمایت مادی نشده چون نبوده، ولی حمایت معنوی رو همیشه داشته... اینو هر کدوم از ما توی زندگیمون دوست داریم به شریک زندگیمون اثبات کنیم... یه حس اعتماد به نفس بالایی به هر آدمی میده که من یک خانواده قوی پشتمه و یک محبت وسیعی رو دریافت کردم... بنابراین از توام انتظار دارم، اما خب وقتی مطابق میلمون پیش نمیره خودمون بیشتر از همه آسیب میبینیم...
و این برای همه تلخه ممکنه هر رفتار پرخاشگرانه بعدش شکل بگیره که خیلی از خانوادهها فکر میکنند این در واقع کار طرف مقابله حالا یا عروس یا داماد... ولی اصل اصل ریشهاش از اینجاست....
از حمایتی که خود فرزند انتظار داره و قیاسی که خودش کم کم دچارش میشه... قیاس خانواده خودش با فرد مقابلش...
همه از من پرسیدن چیزی شده که محمد اینطوری عصبیه؟ و من خیلی ریلکس میگفتم نه قراره مگه چیزی بشه؟
سریع نگاهها میره سمت عروس که شاید حالا دعوایی کرده اعصاب بچه رو به هم ریخته یا هر چیز دیگهای... دنبال ریشه باشید نه فرد...
شب که پدرش اومد و فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی عصبی شد از محمدرضا، و گفت اینجا خونه منو به چه حقی این حرفو زده و از این قبیل صحبتها که محمد دیگه اهمیتی نداد و گفت ولشون کن... کارتونها اصلاً چیز مهمی نبود بعداً که خواستم برم از اونجا میخرم کی تا ۴ سال دیگه معلومه زنده است یا زنده نیست ولش کنید...
بهم گفت فردا جمع کن وسایلتو بریم شمال خودمم دیگه حوصله کرمانشاه موندن ندارم واقعاً اصلاً حوصله هیچیو ندارم... گفتم با کدوم پول ما که هرجا داشتیم و نداشتیم خرج کردیم دیگه چیزی نمونده تا سر ما هم کلی مونده؟
گفت جمع کن خدا میرسونه برام یه حق تشویقی ریختن... به مامانش گفت که فردا قراره بریم همه با تعجب پرسیدن همش برای یه روز اومدین؟ محمد گفت آره من فقط خواستم بیام اینا رو بذارم اینجا و بعد برم... اشتباهم کردم البته
مامانش گفت پس ما چی محمد گفت خواستم شمام ببینم دیدم دیگه... به من گفت مریم خوب مگه تازه خانوادتو ندیدی؟
اونجانبودن؟ بازمیرین اونجا؟
محمد گفت نه مامان میخوام ببرمش تفریح
بریم سمت شمال و اینا.... تااینو شنیدن لیلا گفت عه اگر میری اونورا وسایل منم ببر باخودت محمد منم میام که دیگه چند وقت دیگه کلاسامه...
محمد گفت نه نمیرم رشت میخوام برم بابلسر وقتم ندارم خودم جا خوردم، همه جاخوردن از این رکی محمد ازاین جوابی که فکر هم نکرد و گفت.... مامانش گفت خب برید رشت هم تفریح میرین هم لیلا و وسایلو میبری...
محمد گفت نه این چندماه به قدر کافی پی کارو بار رفتم میخوام یه هفته کلا در خدمت مریم باشم....
همه حرفاشو به شوخی گرفتن و یه لبخندی زدن اما محمد خیلی جدی گفت والا جدی میگم... زنی که سه ماه زحمت منو کشیده باهر شرایطی یه هفته که هیچ کلی باید درخدمتش باشم... باباش متوجه شد منظورشو گفت آره آره.. ببرش تفریح..
محمد گفت ازاین به بعد باید قدرشو بدونم و سر گلگی رو باز کرد که شما به همه عروساتون رسیدگی کردین، شما برای کار بقیه بودین صفر تاصد برای من نه و کلیییی گله دیگه که من راضی به گفتنشون نبودم...
بقیه هیچ حرفی برا گفتن نداشتن حتی کلمه ای حتی یه جمله... درآخر گفت من دیگه بیشتر از این سختم نبود و مریم بهم یاد داد اول خدا آخر خدا... من اگر اینارو گفتم بهتون خواستم بدونید من ساده بودم و منتظر کمک ولی مریم نه اصلاا ازتون انتظار نداشت دمش گرم....
باباش گفت من راستش خواستم بیام مامانت گفته نروبری چکارازت میاد؟ محمد گفت بودنتون دلگرمی. بود فقط کار نمیخواستم...
بعد ازاینم نمیخوام فقط دوس داشتم بدونید ، توعروسی گفتین خلاف قوانین دینیه... اینجا چی؟ خوب بود زنم تو خاک و خل و ساختمون باشه؟ من دیگه ازتون انتظار هیچی ندارم حتی یه لقمه نون...
و بازهم سکوت همه جارو گرفته بود و کسی چیزی نمیگفت... منم که چندروزی از شرکت مرخصی گرفته بودم و فردای اونروز رفتیم شمال...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رفقا اینم داغ بود گفتم بگم بهتون😍👆👆
#نصر
فردام مادرگیر مراسمات روضه ایم ان شالله جمعه خوبی داشته باشید😍😐