🌱
خوب دیگه تو خونه وایسادن بسه
از فردا میبرمتون دور دور.... 😍
🌱
🍃🍃🍃
#پارت_88
اومدم خودمو رسوندم تو پذیرایی گفتم چی شده چرا اینجوری میکنین دیدم شوهر خالههام و بقیه داشتن زنو بچه هاشونوصدا میکردن و میگفتن زود باشید زود باشید جمع کنیم روستا داره میره زیر آب گفتن حتی آب تا اینجام میاد چون رودخونه طغیان کرده...
ولی دارن با لودر زمینای کشاورزی رو شیار میندازن برای یه ساعت آب جاده تخلیه بشه در حد رفت و آمد ماشینا برای خروج مردم...
ما اون زمان ماشین نداشتیم یعنی دیگه نداشتیم .. همه هول شده بودن... هیشکی اون یکی رو یادش نمیومد حتی راه میخواستن برن رو پای همدیگه پا میزاشتن ولی اصلاً متوجه نبودن...
شوهر خاله بزرگم وسط در وایساده بود و هی مدام به خالم و دختراش میگفت زود باش بیا زود باش دیگه....
هرکی زن و بچه خودشو بالا انداخت و رفت...
دایی مامانم موند و گفت من پیرم حالا که ماشینا جا ندارن من میمونم الناز تو باهاشون برو که النازم گفت نمیرم برای چی برم میمونم پیش مامانم اینا... 😒
یه نفر به من رو کرد و گفت تو یکی باشون برو جای تو رو دارن تازه اونم از جانب خودش گفت منم یه پوزخندی زدم گفتم بنظرتون من میرم؟
دایی پیر مامانم گفت یکیتون بره حداقل به شوخی نسلتون منقرض نشه...
الناز معلوم بود خیلی ناراحت شده ازاینکه
همه رفتن جامون گذاشتن وچشاش پر شده بود، اما زود پاکش رفت تواتاق...
شوهرخالم چشمش خورد به من لای در گف
الان اونا رو ببرم برمیگردم شمارم میبرم انگتر که دلش سوخت...
یه لبخند زدم گفتم برنگشتی هم مهم نیست ممنون عمو.. گفت: نه حتماً برمیگردم...
وقتی اونم رفت و ما فقط موندیم از روستا خارج شد زنگ زد و گفت من دیگه نمیتونم برگردم چون جاده بسته است در حالی که واقعاً بسته نبود...
و اونجا ما یکبار دیگه فهمیدیم که به هیچکککس تواین عالم نباید دل خوش کنی...
و مردم تاوقتی باهات کاردارن باهات خوبن ماموندیم تنها توخونه با چندتا پیرمرد اما
آبم نیومد بالا و روستا نجات پیدا کرد فقط
خداانگار میخواست مارو بزرگ کنه که حتی تو
اوج خوشی هم باز دستت به زانوی خودت باشه...
یهو باز یاد محمد افتادم کلی زنگ زدم جواب
نمیداد ینی هر سه دقیقه یبار شمارش رومیگرفتم کلا آب روستا و سیل یادم رفته بود هرچی پیام میدادم که محمد اگه در دسترسی بهم زنگ بزن خیلی کارم واجبه...
امامتاسفانه برقمون موقع سیل هم قطع
شده بود و شارژ گوشیم کم بود و داشت
خاموش میشد دعا میکردم خاموش نشه
حدود نیم ساعت بااسترس گرفتمش که
یهو گوشیم خاموش شد....
خدایا انقد ناراحت شدم که انگار تمام درای
روستا به روم بسته شده بود حالم خیلی بد بود میگفتم کاش یکی یه خبری بهم بده...
اما ماتوبدترین حال جهان بودیم و کسیم نبود
من حتی باگوشیش یه زنگ بزنم... توروستا 1500 نفری کلا 50نفر مونده بودن که یه عده
برای کمک و امداد بودن و مرد بودن و یه عده هم مثل ما ماشین نداشتن که دربرن....
منو الناز نشستیم دست همو گرفتیم همینطوری تا صبح خوابمون برد... که صبح یهو با صدای
مامانم بیدار شدیم گف برقا اومد انگار میگن
نرفتیم زیر آب... برقارو فرمانداری ادم فرستادن درست کردن... اولین چیزی که یادم افتاد محمد بود بدو بدو گوشیمو زدم به شارژ
و روشنش کردم... زنگ زدم به محمد اما خاموش بود واییی دنیا رو سرم خراب شد
زنگ زدم به لیلا جواب نداد باز زدم باز زدم
دستوپام میلرزید حال وحشتناکی بود...
چند نفرم توخونمون بودن اومدم پشت دراتاق
و بامشت کوبیدم تو در اتاق جوری که یه طرف
دستم رف و ساییده شد پوستش...
از درد اونو و جواب ندادن محمد نشستم به
گریه کردن دیگه واقعا توان نداشتم به نظرم
اگه جایی دعام مستجاب شد اونجابود...
گفتم خدایا میخوای هرکار بکنی بکن
ولی اونو سالم برگردون به خانوادش نمیخوامش دیگه...خدایا من دیگه کاری
ازدستم برنمیاد توخدایی کن من دیگه نمیتونم...
گوشیمم پرت کردم زدم تودیوار همون لحظه
زنگ خورد رفتم برش داشتم اما از شانسم
اونجاخاموش شد صفحش از دستم رف نفهمیدم کی بود....
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
این همون رودخونه ای بود که براتون گفتم
از یه طرف به روستا راه داشت و ممکن بود
کل روستاروباخاک یکسان کنه ...
ببینین الان چه آروومهههه...
@banoyejasor
🍃🍃