eitaa logo
بانوی خطاط 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
263 ویدیو
5 فایل
اینجاحس خوب خوشنویسی روباشما عزیزان به اشتراک میذارم ✒ 🍁✒هنرجوی دوره فوق ممتاز ثلث نویسی انجمن خوشنویسان عاشق معلی❤ لینک کانال کسب و کارم @kasbona @banoyekhatatt وبلاگ https://karbala-2.kowsarblog.ir/🌺❤🇮🇷✍
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی کالیگرافی ☘
فرم نویسی حروف🍊
فرم نویسی دایره 🍊
اینم یه مدل دیگه از کالیگرافی 😊🌺
وی در حال امتحان کردن رنگ روی پارچه س 🤓
از آثار وی 😍 کم کم به فکر سفارش کیف پارچه ای باشین 😌
طرح جدید مون برای تذهیب 🍏☘
با رفیق کاغذ آهار مهره میکنیم 😊☘
با این بزرگوار از موی گربه طرح انتقال داده شده رو قلمگیری میکنیم ☘
به دلیل کمبود شیشه این طوری کارمونو پِرس میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب هم همانجا میخوابیدم.. دخترهای زیادی می‌آمدند و میرفتند اما آنقدر فکرم درگیر بود که وقت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت! وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم" داد یعنی فرق داشت! همان همیشگی خودم را میخواست! همیشگی‌ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا آوردم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد. موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مغنه‌اش را نگذاشته بود پشت گوشش ساده بود! ساده همچون زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما اصلا سرش را بالا نمی‌آورد. همه را صدا میکردم که بیایند قهوه‌شان را ببرند ولی این یکی را خودم بردم! داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد. اما نه! باید چشمانش را میدیدم گفتم: ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر ماند چیزی بگویم. اما چشمان قهوه‌ای روشنش و سبزه صورتش، همراه با مژه‌هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت. طوری که آب دهانم هم پایین نرفت! خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو برود که چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم.. همیشه می‌ایستاد و شعرها را با دقت میخواند و به ذوقم لبخند میزد. چند بار میخواستم بهش بگویم من را چه به شاملو دختر جان اینها را می‌نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود شعرهای شاملو کم کم به در و دیوار کافه هم کشید
دیگر کافه بوی شاملو را می‌داد.. همه مشتری مداری می‌کردند و من هم دختری که دلم را برده مداری.. داشتم عاشق میشدم و یادم رفته بود باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پولهایی که در این مدت جمع کرده بودم خرج عمل مادرم کنم.. داشتم میشدم که نه واقعا عاشق شده بودم و یادم رفته بود اصلا من را چه به این حرفها.. یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی تاق بزنم..