eitaa logo
بانوی بروز
296 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
39 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴در حالی که پاپ در منطقه‌ی ما نگران آزادی‌های مذهبیه، دیروز در سوئیس انتخابات «ممنوعیت پوشش برقع» برگزار شد. جالبه طبق برآوردها کلا چهل نفر هم شامل این قانون نمیشن! پروژه «» در غرب این‌طوری پیاده‌سازی میشه! کدوم آزادی مذهبی جناب پاپ فرانسیس؟! ✍️سیّدایمان بِیدُختی ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
چه طوری به وجود آمد؟ در روز هشتم مارس سال1908 میلادی بعد از گذشت بیش از پنجاه سال ، کارگران زن کارخانـۀ نساجی کتان در شهر نیویورک به دلیل حقوق پایین و تبعیض‌نژادی دست به اعتصاب زدند . صاحب این کارخانه به همراه نگهبانان بەخاطر جلوگیری از همبستگی کارگران بخش‌های دیگر با اعتصاب‌کنندگان و عدم سرایت آن به بخش‌های دیگر ، این زنان را در محل کارشان محبوس ساختند و بعدا به دلایل نامعلوم کارخانه آتش گرفت و فقط تعداد کمی از زنان توانستند از این حادثه نجات یابند و مابقی 129 تن از زنان کارگر در این آتش سوختند . به همین دلیل روز هشتم مارس ، بەطور سنتی ، بەنام روز مبارزه زنان علیه بی‌عدالتی و فشار علیه زنان در خاطره‌ها باقی ماند . فکر کنید اگه این اتفاق در ایران بود ، دیگه تا قیامت ولمون نمی کردند. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دهم یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول
فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانة ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامة من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامة عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامة بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمة شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچة سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچة سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانة دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیة جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازة پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
من نمی خوام بگم طرفدار سعید محمدم 🔴اما نمیفهمم چرا ‎ اینقدر تخریب میشه، فقط گفته تو شرکت میکنه همین، برجام و که تصویب نکرده هسته ای رو که بتون نریخته بیت المال و که چپاول نکرده دلار ۳ تومنی و نکرده ۳۰ تومن صدها سکه بهار آزادی به خاطر برجام بی خاصیت برای خودش و زیر دستانش جایزه نگرفته؟ !!! عاشق آمریکا و اروپا هم که نیست تو مسولیت خودشم که کولاک کرده پس چرا تخریب میشه؟!! ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
امشب که شب مبعث احمد باشد مشمول همه عطای سرمد باشد یارب چه شود طلوع صبح فردا صبح فرج آل محمّد باشد 🌸 عید بزرگ مبعث، آغاز راه رستگارى و طلوع تابنده مهر هدایت و عدالت، بر شما مبارک باد.🌸 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌱 🍃🌸چقدر با شکوهی 🍃🌸با چادر مشکی 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
خانواده ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_یازدهم فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانة ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانة ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرة چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.(پایان فصل پنجم) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
اقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه میداد و به عملیات که می رفتیم توجیه مان می کرد همان شب زدیم ب قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم😎 صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل 🍉 کوبید🌏 نعره زدم: یا مهدی 😲 یکهو دیدم صدای خفه ایی اززیر میگوید" خونه خراب بلند شو تو که مهدی رو کُشتی 🤪 ازجا جستم خاک ها را کنار زدم آقا مهدی زیر آوار داشت میخندید😂 منم با خنده او به خنده افتادم 🤣🤣 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
Hamed-Zamani-Mohammad-(128).mp3
18.25M
⸤°🎧°⸣ ‏یتیمِ‌مکهـ‌آقاۍِجهان‌شد؛ مُحمد⟮ص⟯سیدِپیغمبران‌شد ..♥️(: . 🎤•. •. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شعر طنز یه جوان در مورد دوران مجردی در حضور رهبر انقلاب ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد🌺 دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد🌺 خستہ‌ام از همہ دنیا و گرفتارانش🌺 ڪرمے ڪن ڪه دلم ڪرب‌وبلا مےخواهد🌺 اللّهم ارزقنا ڪربلاء 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 اثر فرزند برای والدینی که از دنیا رفته‌اند! 🔴 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
💌 دین بازی! ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد
فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن  ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️قابل توجه دختر خانم ها کسی که خط قرمزی برای خودش و دیگران قائل نیست، چه تضمینیه که بعدها برای تو حدودی رو رعایت کنه⁉️ ❌آیا میشه برای روش حساب کرد⁉️ بعد ازدواج با خانمهای دیگه هم به همین راحتی حرف نمی زنه؟ ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
. دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟! نکنہ‌غذاسوختہ.. همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن.. دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی ! چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(: رفیق ! توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟! تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟! هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد .. مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه..! ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری شیطان یکی رو بی میکنه حتما ببین ؛ خیلی عالیه ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
رييس جمهور محبوب ما به گراني و اوضاع كشور اعتراض داره، اعضاي شوراي شهر از ترافيك و آلودگي شهر گِله دارن، نوه امام از كُل وضع موجود ناراضيه! ميگم مسئولين اينقدر ناراضي هستن يه وقت نريزن تو خيابون عليه مردم شعار بِدن و ما مردم رو عوض كنن؟؟!!!🤔 بخدا جدي ميگم، اوضاع خيلي خرابه😂😂🤔🤔😀 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️اونایی که تابع ولی فقیه هستن، به امر رهبری لبیک بگن... تو فضای مجازی فعالیت هدفمند داشته باشید.. قبلا با توپ و تانک میزدن.. الآن اول با موشک مجازی میزنن..با یه شبهه و یه شایعه و یه سیاه نمایی و... بدون جنگ و هزینه، یه ملتی رو نابود میکنن.. اگه اینجا کار کنید، هشت سال غصه ی یه رئیس جمهور بی کفایت رو نمیخورید.. اگه اینجا کار کنید، دیگه لازم نیست تو سوریه و عراق اینقدر بدیم یا لازم نیست بعدها به سوریه و عراق بریم برای کمک... وقتی اینجا کار نمیکنیم، وقتی منطقه ای و جهانی کار نمیکنیم، از همین خلا دشمن استفاده می‌کنه و اختلاف میندازه و افراد متحجر و مزدور رو برای جنگ آماده می‌کنه..‌ ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔹 معتقد هستم مهم‌ترین مانع احتمالی مشارکت در انتخابات آتی کارنامه بسیار ضعیف دولت فعلی در مدیریت اجرایی کشور و بروز زمینه‌های فساد و تبعیض در مدیریت کشور است. 🔸 در آخرین افکارسنجی ۷۰ درصد مردم مهم‌ترین مشکل کشور را ناشی‌از مدیریت داخلی و از این میزان ۵۰ درصد آن را به ناکارآمدی مدیریت اجرایی و ۲۰ درصد به وجود زمینه‌های فساد و تبعیض منتسب می‌کردند. 🔹 جهانگیری بالاترین رای منفی را در انتخابات آتی دارد. 🔸 طبق اکثر نظرسنجی‌های انتخاباتی، حداکثر محبوبیت فعلی روحانی بین ۵_۸ درصد است. ✅ آینده براساس تبری از برنامه‌های این دولت شکل خواهد گرفت. 🔹 مردم از دولت اصلاح طلب بی برنامه خسته اند و تمایل به نیروهای انقلابی دارند. نیروی انقلابی نمی گذارد کار روی زمین بماند. همه با هم پیش بسوی یک انتخاب درست.👌 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴تصویری که مشاهده می‌کنید یک آزمایش علمی پیش‌رفته است، مربوط به حدود ۵۰-۶۰ سال قبل توسط دولت متمدن و پیش‌رفته فرانسه. همان دوره‌ای که گوش‌مان پر شده بود از ادعاهای پوچ روشن‌فکرانمان که پاریس را قطب فکری و نماد آزادی‌خواهی می‌دانستند! فرانسوی‌ها بین ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۶، ۴۲ هزار الجزایری را بدین‌گونه آزمایش کردند تا بفهمند، این لباس‌ها مقابل تابش هسته‌ای، چگونه واکنش نشان می‌دهد ای مرگ بر این پیش‌رفت‌تان! ✍️‌فرشاد مهدی پور ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حقیقتی که از زبان زن صهیونیست بیان شد؛ هدف نهایی، الحاق ایران به اسرائیل است! ⭕️ شایان ذکر است که در کتاب مقدس به یهودیان وعده داده شده که زمانی از نیل تا فرات و تمام خاورمیانه در دستان آن‌ها خواهد بود! ⭕️ بنیانگذار صهیونیسم "هرتزل" نیز نقشه حکومت اسرائیل را از نیل تا فرات نقشه‌کشی کرده است؛ در واقع جنگ‌های خاورمیانه در محور همین پروژه دولت بزرگ خیالی رژیم اسرائیل می‌چرخد! 👆این است خواب‌هایی که برای ایران عزیز ما دیده اند، که البته به یمن وجود جوانان مقاومت هرگز تعبیر نخواهد شد و این آرزو را به گور خواهند برد. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••