eitaa logo
❣️ عشق❣️
6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
878 ویدیو
9 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ تبلیغات بانو https://eitaa.com/joinchat/3588424045C082c0e014c
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم های مهربون یک دنیا امنیت میدن به خاطر امنیت خودمون هم که شده اونا رو از مهربون بودن پشیمون نکنیم ... . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق یعنی بوی موهاش هیجانیت کنه تو بغلش…!❤️🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
آدم های مهربون یک دنیا امنیت میدن به خاطر امنیت خودمون هم که شده اونا رو از مهربون بودن پشیمون نکنیم ... . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنها شنیداری هستند بیشتر بگو دوستت دارم ...❤️ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
⌈ عشق من 」 همان دست های مهربان توست، آغوش پر مهرت، و دوستت دارم هایی که هر روز می گویی و سرنوشت درست از همان جا برای من شروع می شود (:❤️‍🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
رمان عشـق بی پایان رفتیم داخل، واقعا بستنی فروشیِ شیکی بود، دکور کرم و قهوه ای سوخته بود که خیلی زیبا کرده بودش . به سمت یه میز سه نفره رفتیم و روی صندلی ها نشستیم. چیزی نگذشته بود که گارسون به طرف میز ما اومد _ بفرمایید چطور بستنی میل دارید ؟ نیایش بعد از چند ثانیه گفت : _من بستنی لیوانیِ کاکائویی می‌خوام گارسون توی برگه ای که تو دستش بود نوشت بعد به ستایش نگاه کرد که اونم گفت : _من هم بستنی لیوانیِ تَمِشکی می‌خوام گارسون اون رو هم یادداشت کرد، نوبت من رسید که گفتم: _برای من هم بستنی لیوانیِ کاکائویی بیارید بی زحمت گارسون این رو هم نوشت و رفت . نیایش یه دفعه با هیجان و ذوق گفت : _بفرما ستایش خانوم ریحانه هم مثل من بستنی کاکائویی دوست داره ، من آخه موندم چی تو اون تمشک هست که تو دوست داری؟ بفرما ستایش رو انقدر بلند گفت که نفراتی که اونجا بودن به طرف ما برگشتند . آروم جوری که دردش نگیره به بازوش زدم و گفتم: _ یواش تر دختر چخبرته ! همه برگشتن به ما نگاه میکنن ستایش هم یکی از اون طرف دستش زد و گفت: _ اولا تو که میدونی من به کاکائو آلرژی دارم و دوما هم اصلا کاکائو دوست ندارم سوما هم هزار بار بهت گفتم وقتی میخوای چیزی رو باز ذوق بگی یواش تر بگو نیایش بعد از کمی آخ و اوخ گفت: _ مگه من کیسه بوکسم که دوتاتون گیر دادین به من اَه ، خیلی خب باشه آبجی ای که ۵ دقیقه از من بزرگتری چشممم سه تامون خیلی آروم خندیدیم . امروز خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم . گارسون سفارش ها رو آورد و ما هم شروع به خوردن کردیم . نیایش در حالی که قاشق دومش رو توی دَهانش می‌گذاشت گفت : _ خب حالا تعریف کن ببینم _ چی رو ؟ _ همونی که گفتی قضیه اش مُفَصَله دیگه ستایش آروم زد به بازوش و گفت: _ عه دختره ی فضول ، شاید دوست نداره بگه سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: _ نه اینطور نیست یعنی اولش که با هم دوست شدیم و تو ازم پرسیدی نمی‌خواستم چیزی بگم ولی تو این چند ساعت که با هم بودیم فهمیدم آدمای خوبی هستین و راز نگه دارین؟ نیایش گفت : _ بفرما ستایش خانوم دیدی ؟ خب حالا از کجا فهمیدی که ما راز نگه دار و خوبیم ؟ _ همون اول که باهام گرم گرفتین منم خودمو تو جمع شما راحت احساس کردم . همیشه دلم میخواست یکی باشه بشینه به همه حرفام گوش بده و حتی همه راز هامو بهش بگم ولی هیچوقت کسی نبود . همه باهام سرد رفتار میکردند و بخاطر عقایدم مسخره ام میکردند برای همین هم من همیشه تنها بودم ولی امروز تو این چند ساعت فهمیدم معنی داشت دوست خوب چیه . مهربونی و ذوق رو میشد تو ی صورت جفتشون دید . بعد از چند لحظه که داشتیم به هم نگاه میکردیم نیایش به نگاه کردن به هم پایان داد و پرسید : _ حالا ما رو اون دوست خوبی میبینی که همه راز هات رو بگی ؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم . از جوابی که داده بودم کاملا راضی بودم . ایندفعه ستایش بود که گفت : _خیلی خب از همین الان ما سه نفر میشیم خواهر و همراه و هم رازِ همدیگه قبوله ؟ اشک توی چشمام جمع شد . سه تا با هم گفتیم قبوله . ستایش بعد از قبوله گفتنمون گفت : _ خب ریحانه جون به جمع ما خوش اومدی . حالا ما رو قابل میدونی که راز هات رو بگی ؟ _اوهومم نیایش گفت : _ ما هم از این به بعد راز هامون رو به تو میگیم خوبه ؟ _ خوبه خوشحالی رو میشد تو صورت هر سه مون دید . شروع کردم به تعریف کردن .....
‌من ڪہ شاعر نیستم! در وصفــــ او غوغا ڪنم؛ وَان یڪادش را بخوانید دلبر من محشر استـــ(•🫀🤍•) ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
تو در میآنِ‌ استخوآن هآیم سَبز شُدۍ🤍🌱 ‌ೃ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا