eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
122 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپی بی نظیر و بسیار مهم در حوزه 👈تا عاشق خودت نشی 👈کسی عاشقت نمیشه 🌹این کلیپ ناب را ذخیره کنید و هر روز بارها ببینید🙏😍 🌹ارسال برای دیگران= کارمای مثبت ❌ارسال برای دیگران فقط با آیدی کانال 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« بِسم ِ رب الشـُّهـداءِ والصِّدیقین » :5⃣ ✍ به روایت همسر شهید ابراهیم را کم میدیدم.صبح ها بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف. خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی. تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند،ابراهیم از همه بیشتر. دکتر گفته بود: اگر بهتر نشد، باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. این جا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود. توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پر نمی شد. آن روزها انتظار هر کسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار تنها آمد. هیچ وقت نیامد تو. می ایستاد دم در گزارش می داد،چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرف ها. بعد می رفت. ته دلم می خندیدم. بعدها بهش گفتم: "مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بهم گزارش می دادی؟؟ " می خندیدیم. یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم است، قضیه اش چی هست. خیلی بهم برخورد که یک پسر جوان رو فرستاده تا ازم بپرسه، چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. آن روز ها من از ابراهیم داغ تر بودم، ترجیح می دادم آن جا توی آن منطقه خطرناک باشم و شهید شوم، تا این که در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هر کس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید : " نه ". از این حرفها خسته شده بودم،صبح یکی از روز های ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به سمت اصفهان. می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگه خیالم راحت بود که تا آخر عمر او (ابراهیم) را نمی بینم... ادامه دارد... 🆔@baranbaranbb
روشی برای نورانی شدن.mp3
9.77M
گپی دوستانه با شما خوبان😍 👈یک پیشنهاد خاص برای شما 🤔 👈آب دستته بذار زمین و همین حالا گوشش کن!!! 🎙اشرف ملکوتی خواه 🌟میخوای نورانی تر بشی؟ ✨میخوای گره های زندگیت باز بشه؟ 🌟میخوای خطاب دعای آسمانیها باشی؟ ✨میخوای درهای خیر و برکت بروت بیشتر باز بشه؟؟ 🌟میخوای هدیه ای ناب به عزیز آسمونیت پیشکش کنی؟؟!! ✅اگر بله...گوش کن و انجامش بده🖐😍 🌺برای دیگران هم ارسالش کن..حتما با لینک کانال😊 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌹♥️🌹♥️🌹 ☑️🔻فاتحه کبیره برای اموات 🖇️سوره حمد 1 بار🌱 🖇️چهار قل هرکدام یکبار (توحید. ناس. فلق. کافرون)🌱 🖇️سوره قدر 7بار🌱 🖇️ایت الکرسی 3بار🌱 ♥️ ویژه اموات ♥️
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
گپی دوستانه با شما خوبان😍 👈یک پیشنهاد خاص برای شما 🤔 👈آب دستته بذار زمین و همین حالا گوشش کن!!! 🎙
میدونید چرا تکرارش میکنم؟ یهو بدلم میفته... انگار یکی از اموات بهم الهام میکنه ک من الان گیرم...بدادم برسید😢 اگه بدلتون افتاد واسه کسی انجامش بدین...لطفا سریع اقدام کنید...تردید نکنید..اون عزیزان دستشون از دنیا کوتاهه...بدادشون برسیم تا بوقتش به دادمون برسن...😓👍 پناه بر خدا
🔺من، ارزش خود را میدانم 🔺هرچه خود را بیشتر با عشق و پذیرش حمایت میکنم خود را بیشتر شایسته میبینم؛ وقتی ارزش، را حس میکنم احساس بهتری دارم؛ 🔺به زندگی اجازه میدهم تا مرا به مسیرهای زیبا و تازه ببرد.به ذهنم اجازه میدهمکه به ان سوی ان چه فکر میکنم و ممکن است، سیر کند. 🔺من شایسته همه امکانات موجود هستم و شایستگی یک زندگی مهیج را دارم. 🔺من نیاز دارم از محدوده کهنه گذشته خلاص شوم من شایسته خوبی ها هستم لوئیز ال هی 🆔@baranbaranbb
« بِسم ِ رب الشـُّهـداءِ والصِّـدیقین » :6⃣ ✍ به روایت همسر شهید سال شصت بود، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت: "می خواهد برود پاوه. " گفت: "چطور می توانم بروم؟ " گفتم: "برادری هست، به اسم همت، که الان هم فکر کنم آن جاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه و هم از نظر کار. " تاکید کردم که اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنیا.. نزد هم. خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود: " شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟ " او هم گفته بود: " بله. شما از کجا فهمیدید؟" ابراهیم زنگ زد خانه مان. گفت : "شنیدم قرار است بیایید پاوه؟ دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای ناکرده..... " گفتم:" نه،کی گفته؟ اصلا همچنین قراری نبوده... " گفت: " دوستان زنگ زد گفت. " گفتم:" نه، اولاً قرار نیست بیام، بعد هم این که اگر بیام اصلا آن جا نمیام. " توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت.آمد و گفت : "پس چرا نرفتی پاوه؟؟ اگر من بیام تو هم می آیی؟؟ " گفتم:"خانوادت اجازه می دهند؟" گفت: " به امتحانش می ارزد. " به مادرش گفته بود، می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود، می خواهد برود شهر کرد و گفته بود : " باشد... " بخصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش می روم، گفته بود ؛بهتر خیالم این طوری راحتر است. هر منطقه یی استخاره کردم بد آمد، جز کردستان. به دوست همراهم گفتم :" هر جا به جز پاوه. " می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم :" می رویم سقز. " گفت:" یعنی اینقدر برات مهمه؟ " گفتم: "بله. خیلی. " گفتم: " وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نره؟؟ " گفت: " نه. " رسیدم کرمانشاه، باران زیادی می آمد، رفتیم آموزش و پرورش. پرسیدند: " خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟ " دوستم گفت: " پاوه. " زبانم بند آمده بود، نه به دستم و نه به آن که داشت حکم مان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را دست مان داد،گفت :مواظب خودتان باشید. به دوستم گفتم: " مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟ " گریه می کرد، قسم می خورد، (باور می کنید؟)قسم می خورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه. تمام راه را،در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا. ادامه دارد...✒️ 🆔@baranbaranbb