«مقام معظم رهبری مدظلهالعالی»
🔸 مادران شهدا، از لحاظ قوّت و قدرت، حقیقتاً بینظیرند. این، چه نیرویی است که به زنی که عاطفه و احساسات در او قوی است و فرزند خودش را عاشقانه دوست میدارد، آنچنان قوّتی میبخشد که در مقابل شهادت یک فرزند یا دو فرزند یا بیشتر، چنین قدرت و قوّتی را از خود نشان میدهد؟ این، از ایمان است.
🆔 @Barayekosar
برای کوثر
«مقام معظم رهبری مدظلهالعالی» 🔸 مادران شهدا، از لحاظ قوّت و قدرت، حقیقتاً بینظیرند. این، چه نیروی
به افتخار مادران شهدا
▪️احمدرضابيضائی
اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم #مادر بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد #محمودرضا به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته.
٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به #مادرم برساند.
نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. #مادر بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار #مادر «بى محمودرضا» بود.
مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش #مادر و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود.
چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم.
در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام.
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#حسین_نصرتی
#مادران_شهدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زمینه_سازان_ظهور
🆔 @Barayekosar
36.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 مراسم بزرگداشت هفتمین سالروز شهادت "آقا محمودرضا بیضائی"
همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🔸تبریز/مسجد چهارده معصوم/شهرک پرواز
📆 یکشنبه بیست و هشتم دیماه هزار و سیصد و نود و نه
#گزارش_تصویری
🆔 @Barayekosar
برای کوثر
🔶 مراسم بزرگداشت هفتمین سالروز شهادت "آقا محمودرضا بیضائی" همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سل
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 تهیه بسته های معیشتی توسط پایگاه شهید بابایی شهرک پرواز بمناسبت هفتمین سالگرد شهید محمودرضا بیضائی
🆔 @Barayekosar
✨ ایمانم از دعای توست
و خدایم را از زبان تو شناخته ام
به شکرانه ی اینکه مرا شهید پروراندی
شفاعتت مــیکنم مـــــادر ❤️
🍃🌺 روزت مبـــارڪـــــ مــــادر 🌺🍃
🆔 @Barayekosar
" ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ "
ما فرزندان انقلاب ، در زیر سایه ولی امرمان امام خامنه ای(مدظله العالی)، تا آخر پای خون شهدا و نهضت امام خمینی(ره) و تحقق ظهور مولایمان امام مهدی عجل الله تعالی فرجه شریف ایستاده ایم.
#الله_اکبر #تا_زنده_ایم_رزمنده_ایم #جشن_پیروزی_انقلاب_اسلامی
#عید_انقلاب #دهه_فجر #انقلاب_مردم #انقلاب_اسلامی
🆔 @Barayekosar
✨ محمودرضا اطاعت پذیری عجیبی از پدر داشت. در حد اطاعت از ولی امر یا خدا، جور دیگری نمیتوانم کیفیت اطاعتپذیریاش را بگویم. اگر پدر یک بار به او میگفت نرو، قطعا از سر اطاعت نمیرفت. علت اینکه بیخبر گذاشته بود این بود که اگر پدر میگفت نرو دیگر نمیرفت و او طاقتش را نداشت که دیگر نرود.
#پدر
#روز_پدر
#میلاد_حضرت_علی_علیه_السلام
#شهیدمحمودرضابیضائی
#شهيد_محمودرضا_بیضائی
#حسین_نصرتی
#شیعه_به_دنیا_آمده_ایم_که_موثر_در_تحقق_ظهور_مولا_صاحب_الزمان_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رجب #ماه_رجب #مرد
🆔 @Barayekosar
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
✨ کلیپ تصویری #میدان_تیر بسیجیان #اسلامشهر
با مربیگری #معلم شهید آقامحمودرضا بیضائی ✨
#برای_محمودرضا
#برای_کوثر
#آقامحمودرضا
#حسین_نصرتی
شهید #محمودرضا_بیضائی
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#شهید_آقا_محمودرضا_بیضائی
شهید #آقا_محمود_رضا بیضائی
#برای_کوثر_آقا_محمودرضا
#شهدا_اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا_هستند
#معلم_درس_ظهور .
✔️صفحات رسمی با نام " برای کوثر " در تمامی پیام رسان ها و اینستاگرام را فقط به نشانی:
@Barayekosar
دنبال کنید.
✨ برای کوثر؛ پدر عشقی است سفیدتر از دفتر نقاشی اش و
رنگی تر از مدادرنگی هایش.که می تواند آن را به رخ تمام دنیا بکشد...🍃
محمودجان روزهای پایانی زمستان خدا او را به تو هدیه داد تا نوید بهار باشد برایت و حالا نامت بهاری شده برای دنیای کوچک کوثرت ...
می دانم امشب چشم از آسمان برداشته ای و نگاهت به دخترت هست. امشب می شماری شمع های روی کیک تولدش را و به تعداش در آغوشش می گیری.به تعداد سال های نبودنت کوثرت را نفس می کشی...
آنقدر امشب نزدیکی به او که صدای ضربان قلبتان با هم یکیست...
روزی از خون تو باران شهادت بارید تا امروز
از چشمهای کوثرت عشق ببارد ؛
تفسیر این عشق برای ما سخت است اما می دانم این باریدن انقدر هست تا هر قلب خشک و کویر زده ای را به امید بهار آمدنتان سبز کند .🌸🍃
#کوثرخانمتولدتمبارڪ
🆔 @Barayekosar
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کلیپ بسیار زیبا "بــــراۍ کـــوثــر"
🍃🌸 ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بر تمامی دختران سرزمینم مبارک باد 🌸🍃
#ارسالی_از_طرف_دوست_شهید_اقا_محمود_رضا_بیضائی
🆔 @Barayekosar
#برای_محمودرضا
✨ اوایل دهه هشتاد بود که هر دویمان تقریبا همزمان از تبریز رفتیم؛ من، «مهر» سال هشتاد و دو و محمودرضا «بهمن» همان سال. محمودرضا برای گذراندن آموزشهای دوره پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع)، و من برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران زندگی دانشجویی را سال هشتاد و دو در تهران شروع کردیم. آن روزها من امکان تماس با محمودرضا را نداشتم اما محمودرضا گاهی با خوابگاه تماس میگرفت و تلفنی از اوضاع و احوال هم باخبر میشدیم و اگر وقت داشت، قراری میگذاشتیم و همدیگر را میدیدیم. موبایل نداشتیم و تماسهای گاه و بیگاهی که محمودرضا با خوابگاه میگرفت، تنها راه ارتباطیمان بود.
یکبار زنگ زد و بیمقدمه با صدایی آرام گفت: «احمد! من بیمارستانم.» انتظار چنین تماسی را نداشتم؛ با نگرانی پرسیدم: «بیمارستان چرا؟ چی شده؟» گفت: «کسی نفهمه من اینجام، خب؟!» دوباره پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «پرش داشتیم؛ موقع فرود با چتر، خوردم زمین و انگشت شست پام شکست.» گفتم: «فقط انگشتت شکسته؟» گفت: «آره!؛ فقط شست پام!» پرسیدم: «کدوم بیمارستانی؟» گفت: «بقیة الله (عج)... اگر میتوانی بیا». گفتم: «الان راه میافتم.» بعد دوباره تکرار کرد: «کسی ندونه ها من اینجام!» منظورش این بود که پدر یا مادر در تبریز ندانند که اتفاقی برایش افتاده.
ادامه 👇