هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸پیشرفت معنوی در تحمل سختی های زندگی
♻️اجر صبر بر #بداخلاقی همسر
#همسرداری
#پیشرفت_معنوی
#صبر
#دکتر_سعید_عزیزی
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_هشتم🎬: در همین ایامی که حکم و علم به حضرت موسی اعطا ش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_نهم🎬:
رامسیس دوم یا همان فرعون زمان موسی، پادشاهی بود بسیار باهوش و در تاریخ ثبت شده که از تمام فرعون های مصر با ذکاوت تر بوده،دستگاه امنیتی و جاسوسی این فرعون بسیار پیشرفته بوده و در جای جای مصر جریان داشته، این دستگاه که سردسته اش هامان بود، تمام وقایع مصر را زیر نظر داشتند، خصوصا که کاهنان مدام هشدار میدادند که منجی بنی اسراییل به دنیا آمده و خبرهایی که از جمع مومنان بنی اسرائیل به گوش جاسوس ها می رسید نشان می داد که آنها مناظر خروج قریب الوقوع منجی شان هستند.
هامان نسبت به موسی شک کرده بود و چند بار در لفافه به فرعون گفت که مراقب اطرافیان، خصوصا ولیعهد باشد،اما چون مدرکی دال بر حرفش نداشت، نمی توانست به طور قطع ثابت کند،بنابراین تمام حرکات حضرت موسی را زیر نظر گرفته بود تا بالاخره یک روزی یک جایی آن مدرک محکم را به دست آورد.
از طرفی فرعون طبق وسوسه های هامان، کمی به موسی شک کرده بود و بارها و بارها موسی را به طرق مختلف امتحان کرد و هر بار با امداد خدا موسی حفظ شد و رامسس دوم نتوانست چیزی کشف کند.
حضرت موسی تقیه می کرد اما در جاهایی هم مجبور می کرد چیزی در مقابل حرفهای کافرانه ی فرعون بدهد که مشخص بود موسی بر عقیده فرعون نیست و اعتقاد او را قبول ندارد و فرعون چون موسی را ولیعهد خود می دانست می خواست تمام تلاشش را بکند که موسی آنگونه که او می خواهد بار بیاید و با اعتقادات فرعون بزرگ شود چرا که قرار بود بعد از فرعون بر مملکت بزرگ مصر حکومت کند و البته این کید خداوند بود تا موسی در قصر بزرگ شود و مملکت داری را آموزش ببیند.
موسی و آسیه و حذقیل علاوه بر اینکه در قصر برای خود پایگاهی درست کرده بودند،در خارج ازقصر هم بین مردم بنی اسرائیل گروه هایی تشکیل داده بودند که به صورت مخفیانه کار می کردند و پایگاه مردمی موسی محسوب می شدند، این گروه مردمی تقریبا می دانستند که موسی همان منجی بنی اسرائیل است، درست است آنها مومن بودند و موسی را دوست داشتند، اما مهارت های آنچنانی نداشتند زیرا سالهای سال تحت سلطه ی فرعونیان بودند و فقط بردگی کردن را می دانستند، آنها از لحاظ امنیتی خیلی ضعیف بودند و همین ضعفشان بلغث شد گرفتاری های بزرگی برای منجی شان به وجود آورند و به خاطر کج فهمی مریدان موسی، منجی بنی اسرائیل دچار رنج زیادی شد.
داستان از این قرار بود که روزی...
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_نهم🎬: رامسیس دوم یا همان فرعون زمان موسی، پادشاهی بود
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی🎬:
یک روز فرعون طبق وسوسه های وقت و بی وقت هامان، باز موسی را فرا خوانددو اینبار به پیشنهاد هامان، بحث های اعتقادی را پیش گرفت و خود را خداوند تمام دنیا نامید و به موسی گفت: پسرم، اینک در روی زمین، من رامسیس دوم به عنوان خدای مقتدر زمین هستیم و همه در خدمت ما باید باشند و سالهای دیگر که من نیستم و تو هستی، تو باید آنزمان بر مردم حکمرانی کنی و نه تنها حکمرانی که باید خدایی کنی و مردم همه از دم بنده ی تو هستند و هر چه تو اراده کنی همان باید شود و هیچ کس نباید از حرف خدای مصر که تو هستی، عدول کند.
موسی سری به نشانه تاسف و نه تکان داد و گفت: شما حکمران مصر هستید و پس از شما هم، من فرمانروای مصر خواهم شد، اما مقام خدایی از آن من و تو نیست، خدایی برازنده ی آن کسی ست که من و تو و آسمان و زمین و درختان و رودخانه ها و هر چیزی را که در اطراف میبینیم و نمی بینیم خلق کرده، ما همه انسانیم و بنده ی خداوند هستیم.
فرعون که با شنیدن این حرف خونش به جوش آمده بود گفت: چه می گویی؟! آیا عقلت سر جایش هست؟! همه ی مردم میدانند که جایگاه خدایی از آن من است و حالا تو آمدی چنین می گویی؟! هیچمیدانی اگر حرف های کفر آمیز تو به گوش مردم برسد دیگر کسی برای ما سر خم نمی کنپ، دیگر در این مملکت هر کسی طبق نظر خودش عمل می کند و اینجا سراسر آشوب خواهد شد، پس به تو فرصت می دهم تا این حرفهای کفر آمیز توبه کنی و هم اینک اقرار کنی که اشتباه می کنی، از گناهت در می گذرم وگرنه شک نکن جان تو را خواهم گرفت.
موسی آه کوتاهی کشید وگفت: خداوند آن است که هر چه را اراده کند جان می دهد و حال تو اینک اینجا موجودی برای من خلق کن تا به قدرتت پی ببرم؟!
فرعون که با هر سخن موسی ، آتش عصبانیتش تندتر می شد پایش را محکم بر زمین کوبید و گفت: تو از راه خدایان منحرف شدی، تو مرا تحقیر کردی و به خدای این سرزمین اهانت نمودی، هم اینک به اقامتگاه خود برو و حق نداری از آنجا خارج شوی، باید مجازاتی سخت برای تو در نظر گیرم که عبرتی شود برای دیگران و سپس با فریادی دیوانه وار نگهبانان را صدا زد تا موسی را از آنجا خارج کنند و مانند اسیران در اقامتگاهش حبس نمایند.
موسی در اقامتگاهش زندانی شد و خیلی زود خبر این اسارت به گوش آسیه و حذقیل رسید
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی🎬: یک روز فرعون طبق وسوسه های وقت و بی وقت هامان، باز موس
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_یک🎬:
آسیه و حذقیل به صورت مخفیانه در قصر با یکدیگر و نیروهای تحت امرشام تماس گرفتند و تصمیم بر آن شد تا موسی را به هر طریق ممکن نجات دهند، زیرا آنها هم فهمیده بودند که بی شک موسی همان منجی بنی اسرائیل و پیامبر خداست که قرار است بساط ظلم و بت پرستی فرعون را بر چیند.
پس صبر کردند تا سایه ی شب در همه جا گسترده شد، یکی از نیروهای حذقیل از درب پشتی اقامتگاه ولیعهد وارد آنجا شد، این دربی مخفی بود که نشان از هوشمندی جریان مومن داخل قصر داشت و در هنگام ساخت و آماده سازی این مکان برای ولیعهد، دربی پنهانی داخل دیوار تعبیه کرده بودند، این در شبیهه قسمتی از دیوار بود و هیچ کس نمی توانست با دیدن و حتی لمس کردن تشخیص دهد در اینجا در مخفی وجود دارد و اهرم کوچکی زیر خاک نرم کنار دیوار قرار داشت که افراد خاصی از آن اطلاع داشتند و با کشیدن این اهرم در که داخل خوابگاه ولیعهد بود باز میشد.
موسی دو زانو در محضر خداوند نشسته بود و مشغول راز و نیاز بود که ناگهان صدای قیژی در فضا پیچید و پشت سرش، دیوار کنار رفت و جریان هوای سرد به داخل خوابگاه وارد شد.
موسی به عقب برگشت و مردی مسلح و روی بسته را دید، آن مرد به موسی اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتد.
موسی که خوب می دانست با طلوع خورشید صبح، فرعون حکم سختی درباره ی او خواهد داد، بدون تعلل از جا برخواست و به دنبال آن مرد راه افتاد.
از خوابگاه بیرون زدند و دوباره اهرم کشیده شد، آن مرد به داخل درختان انبوهی که پشت عمارت شاهانه ی فرعون و ولیعهد بود رفت و موسی به دنبالش روان شد و خیلی زود هر دو در تاریکی شب بین درختان گم شدند و اصلا کسی متوجه نشد که زندانی فرعون در حال فرار است.
طبق برنامه ی حذقیل و راه در رویی که پیش بینی کرده بود، موسی به راحتی در کمتر از ساعتی از قصر بیرون رفت.
حالا ماموریت آن مرد انجام شده بود، موسی لباس مبدل پوشید و از همراهش خدا حافظی کرد، او طبق برنامه ای که شبکه ی مومنانه ی داخل قصر برایش ریخته بود باید به سمت شهری میرفت که زمان ولیعهدی اش در آنجا حاضر میشد و پایگاه مردمی خوبی در آنجا داشت.
موسی به سمت شهری می رفت که مقدر شده بود واقعیت هایی از زندگی اش در آنجا برایش آشکار شود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_یک🎬: آسیه و حذقیل به صورت مخفیانه در قصر با یکدیگر و نیر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_دو🎬:
حضرت موسی طبق نقشه ای که حذقیل در اختیارش گذاشته بود از مرکز حکومت مصر خارج شد و به سمت شهری در همان نزدیکی رفت
شهری که روزگاری قبل، موسی به عنوان ولیعهد وارد انجا می شد و اقشار مختلف جامعه، خصوصا مستضعفین انجا، نشست و برخواست می کرد و حالا به عنوان یک فراری وارد این شهر شد.
درست است هنوز هامان و دم و دستگاهش و حتی فرعون،مدرکی بر گنهکار بودن موسی نداشتند و هنوز هامان با وجود شک و تردیدش نتوانسته بود ثابت کند که موسی همان منجی بنی اسرائیل است، اما موسی به فرعون که خود را خدای مصریان می دانست کافر شده بود و مستوجب عذاب بود اما اگر ثابت میشد که او همان منجی بنی اسرائیل است چه بسا قبل از اینکه بتواند رسالتش را علنی کند، کشته می شد.
موسی وارد شهر شد و طبق نشانی که به او داده بودند به سمت خانه ای رفت که گویا پایگاه مخفی مومنین بنی اسرائیل بود.
موسی در خانه را به طریق رمزی زد و خیلی زود در باز شد، مردی جوان که شباهتی زیاد به موسی داشت پشت در بود و با دیدن موسی، لبخندی کل صورتش را پوشانید و همانطور که او را در آغوش می گرفت گفت: سلام عزیز من! سلام ای منجی مومنین، سلام ای پیام اور رحمت...
موسی شانه به شانه ی آن مرد جوان که کسی جز هارون نبود به راه افتاد، از حیاط خاکی گذشتند ووارد اتاقی شدند که با شمع روشن شده بود.
موسی وارد اتاق شد و جمعی از مومنین که در آنجا بودند با دیدن او از حا برخواستند و به طرف او آمدند تا بوسه بر دست و صورتش بزنند.
بعد ازاینکه خوش و بشی کردند، هارون جلو آمد و رو بع موسی گفت: وقتی کودکی هایم را به خاطر می آورم فقط تو در آن می درخشی، مادرم یوکابد به تو شیر داد و تو جای برادر مرا همان که نمی دانم به یکباره چگونه ناپدید شد گرفتی، تو تمام جان و روح مادرم یوکابد شدی او آنقدر به تو وابسته شد که بعد از اینکه دو ساله شدی و به قصر رفتی، مادرم از غم هجران و دوری تو دق کرد و چشم از این دنیا فرو بست و همه در تعجب بودند چگونه زنی به خاطر فرزندی عاریتی جان می دهد.
موسی، دست هارون را در دست گرفت وگفت: خدا رحمت کند مادرت را که برایم مادری کرد، در این هنگام کلثم که در آن خانه مسول پخت و پز را بر عهده داشت وارد اتاق شد و با دیدن موسی، خود را به او رساند و او را در آغوش کشید و شروع به واگویه کرد: برادرم موسی، به خانه ی خودت خوش آمدی، کاش مادرمان زنده بود و میدید که بالاخره فرزند غریبش به خانه باز گشته....
هر حرفیکه کلثم می زد بر تعجب جمع افزوده می شد و حالا همه فهمیده بودند که موسی پسر عمران و یوکابد است و این موضوع دهان به دهان گشت و اخرش هم به گوش نفوذی های هامان رسید
حالا آنها هم اصل و نسب موسی را می دانستند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_دو🎬: حضرت موسی طبق نقشه ای که حذقیل در اختیارش گذاشته ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_سه🎬:
حذقیل شبکه ای از مومنین بنی اسرائیل تشکیل داده بود و در هر شهری خانه های تیمی متعددی فراهم کرده بود که در مواقع لزوم حضرت موسی در آن خانه ها پنهان شود، سردسته ی مومنین بنی اسراییل قارون و سامری و هارون بودند که هر کدام در خانه ای منتظر رسیدن منجی بنی اسرائیل بودند.
حضرت موسی دم دم های غروب به شهر مورد نظر رسیده بود و حالا که با خانواده و اعوانش دیدار کرده بود،مقرر شد برای پنهان شد به سمت خانه ای برود که سامری و افرادش در آنجا مستقر بودند.
حضرت موسی نزدیک خانه شد و متوجه درگیریی که کمی جلوتر بین دو مرد پیش آمده بود، شد.
صدای نزاعشان بلند بود اما کسی در اطراف آنها دیده نمی شد، گویا مردم ترس داشتند از اینکه در این زمان خوف و خطر خود را درگیر نزاع کنند.
موسی کمی جلوتر رفت و در گرگ و میش هوا، خیره به پیش رو شد، او درست می دید، یک طرف نزاع سامری بود و طرف دیگر نزاع پیرمردی که بسیار برایش آشنا می آمد، بود.
موسی با احتیاط قدمی جلوتر گذاشت و ناگهان یادش آمد آن پیرمرد کیست، او بارها و بارها این پیرمرد قبطی را در قصر دیده بود و حذقیل به او گفته بود که این پیرمرد یکی از جاسوسان هامان است البته در سالهای جوانی اش نقش جلاد قشون فرعون را داشته و تعداد زیادی از نوزادان بنی اسرائیل به دست همین پیرمرد به قتل رسیده بودند ، یعنی این پیرمرد تمام پوست و گوشت و جانش به خون کودکان و مظلومان بنی اسراییل آغشته بود.
از حرفهایی که بین پیرمرد قبطی و سامری رد و بدل می شد بر می آمد که گویا این جاسوس هامان به سامری شک کرده و می خواهد او را دستگیر کند و به دربار مصر نزد هامان و فرعون ببرد.
در این هنگام ناگهان نگاه سامری به حضرت موسی افتاد که نزدیک او ایستاده بود، سامری بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند و بدون اینکه بداند ممکن است با این عملش هویت منجی بنی اسرائیل را افشا و جان او را به خطر می اندازد رو به موسی کرد و فریاد زد: ای منجی وعده داده شده! به فریادم برس که هم اینک این جلاد قبطی مرا خواهد کشت.
درست است که سامری هویت موسی را بر ملا کرد و کار بسیار اشتباهی کرد، اما در مرام موسی نبود که اگر کسی از ایشان طلب کمک می کرد به او پشت کند.
پس خود را حائل بین سامری و آن پیرمرد قبطی کرد و مشتی حواله ی پیرمرد کرد.
حضرت موسی جوانی ورزیده و در نوع خود پهلوانی بی نظیر بود و از طرفی آن پیرمرد، ضعیف و فرسوده شده بود و تا مشت موسی به پیرمرد خورد، آن جلاد به درک واصل شد و لحظاتی بعد صدای پای سواران حکومتی به گوش میرسید که به آن سمت می آمدند.
موسی با سرعت صحنه را ترک کرد و به سمت خانه ی امن دیگری راه افتاد، او ترس داشت که این عملش به گوش هامان و فرعون برسد و آن وقت بی شک حکم قتل او الساعه امضا و نیروی عظیمی برای کشتن او به سمت شهر می آمد .
موسی خود را به خانه ای رساند که در اول راه آمده بود، او اینک در کنار برادرش هارون بود و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_سه🎬: حذقیل شبکه ای از مومنین بنی اسرائیل تشکیل داده بود
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_چهار🎬:
آن شب، شبی سخت برای موسی بود و همراهانش میدیدند که موسی مدام دست به دعا داشت و از خدا می خواست که به گوش هامان و به قصر فرعون، خبر کشته شدن آن پیرمرد قبطی توسط موسی نرسیده باشد، این نگرانی موسی آنقدر زیاد بود که رو به سامری فرمود: این کار از وسوسه های شیطان بود و تو نمی بایست مرا به نام منجی بخوانی، حفاظت از ودیعه ی خداوند اینگونه نیست.
موسی از جان خویش هراس نداشت، بلکه او می دانست اگر گزندی به وجود او که مقدر شده بود منجی مومنین و بنی اسرائیل باشد، برسد، امکان دارد هر بلایی بر سر بنی اسرائیل بیاید و فرعون با سپاهش حمله کند و آنها را از میان بردارد و نه نامی و نه نشانی از مومنین خداپرست و بنی اسرائیل بر جای ماند.
موسی شب را تا سحر به دعا و راز و نیاز و شب زنده داری پرداخت و فردا صبح منتظر خبری از جانب حذقیل بود تا بداند آیا نام او و کشته شدن مرد قبطی لو رفته یانه؟! و زمانی که قاصد حذقیل از راه رسید و به او خبر داد که همه چیز در امن و امان است و کسی از کشته شدن آن جلاد به دست موسی بویی نبرده، خدا را شکر کرد و از خانه بیرون رفت.
او می خواست افراد با نفوذ و سرکرده تیم های مومنین را یکجا جمع کند و سخنانی برایشان بازگو نماید و به آنها آموزش دهد که یک مومن باید کیّس باشد و هیچ وقت اطلاعات مومنین را آشکار نکند وجان کسی را به خطر نیاندازد.
موسی به سمت مکان مورد نظرش حرکت کرد و هارون هم در پی او سایه به سایه اش راه می رفت تا مبادا چشم زخمی به منجی دنیایشان وارد شود.
آنها از پیچ کوچه ای گذشتند که دوباره سرو صدایی به گوششان خورد، کمی جلوتر سامری را دیدند که باز با سربازی قبطی درگیر شده بود.
در این هنگام سامری چشمش به موسی افتاد و این بار هم با نادانی تمام به سمت موسی اشاره کرد و گفت: ای منجی بنی اسرائیل به فریادم برس که این سرباز می خواهد مرا در بند کند و به قصر فرعون ببرد و حتما سر از تنم جدا می کنند.
موسی سری به نشانه ی تاسف تکان داد و همانطور که پیش میرفت تا سامری را از دست سرباز قبطی نجات دهد فرمود: چرا باز نام منجی را بر زبان آوردی؟! مگر نمی دانی این هویت باید پنهان بماند تا زمان موعود فرا رسد؟!
سامری که این حرف را شنید، خیال کرد که موسی قصد دارد او را تنبیه کند، پس گستاخانه رو به او گفت: ای موسی! آنقدر به تو گفتند منجی بنی اسراییل که انگار خودت باورت شده که منجی هستی، نه خیر تو یک مردی قلدر و زورگو هستی از بخت خوبت در قصر بزرگ شدی و قوی هیکل گشتی و حالا هم قصد داری همانطور که دیروز آن پیرمرد قبطی که مامور ویژه ی دربار مصر بود را کشتی، مرا نیز بکشی...
در این لحظه سرباز که انگار تازه فهمیده بود با چه کسی طرف است و رازی بزرگ را این مرد نادان برایش فاش کرده بود، یقه ی سامری را رها کرد و به طرف موسی حمله ور شد و با صدای بلند دیگر سربازان را که در خانه ها و کوچه های اطراف پراکنده شده بودند به کمک خواست و گفت: آهای سربازها! بیایید...بیایید که منجی بنی اسراییل که سالهای سال فرمانروا در جستجویش بود و نوزادانی زیادی را گردن زد تا او زنده نماند، زنده است و اینجاست، بیایید که این منجی کسی جر موسی،ولیعهد فرعون نیست، کمک کنید تا او را دستگیر نماییم
در این هنگام...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_چهار🎬: آن شب، شبی سخت برای موسی بود و همراهانش میدیدند که موسی مدام دست
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_پنج🎬:
سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع به سر و صدا کرد و تا به خود آمد موسی با کمک هارون و تنی چند از مومنین بنی اسرائیل از مهلکه فرار کرد.
او با راهنمایی هارون به سمت خانه ای از خانه های امنی که حذقیل برای اینجور مواقع پیش بینی کرده بود رفت .
آن شب موسی با تنی چند از مومنین به مشورت نشست، آنها باید کاری می کردند، حالا که هویت حضرت موسی توسط سامری که یکی از شیعیان او بود، آشکار شده بود، حضرت موسی می بایست با احتیاط بیشتری در شهر آمد و شد کند.
در آن جلسه تصمیماتی اتخاذ شد اما با طلوع خورشید فردا و رسیدن قاصد حذقیل از قصر، تمام تصمیماتی که گرفته شده بود لغو شد.
خورشید تازه سر از مشرق بیرون آورده بود و اشعه های آن بر تن صحرا می تابید وگرما به جان دنیا می داد که مردی روی بسته، خود را به خانه ی امنی رساند که موسی در آنجا حضور داشت.
مرد با ریتم خاصی که به نوعی رمز محسوب میشد بر در کوبید و خیلی زود در به رویش گشوده شد.
آن مرد که کسی جز فرستاده ی حذقیل نبود روبه روی موسی نشست و گفت: جناب حذقیل پیغام داده اند که دیشب جاسوسان هامان به قصر فرعون آمدند و همه ی آنها شهادت دادند که موسی، عامل حکومت مصر را در دفاع از یک مرد بنی اسرائیلی کشته و بعد فراری شده و به گفته ی شاهدان عینی که با گوش خود شنیده اند که موسی همان منجی بنی اسرائیل است که قرار است حکومت رامسیس دوم را بر فنا دهد.
اوهمان کسی ست که فرعون به خاطر از بین بردنش قانون های سختی وضع کرد اما آنها موسی را به امن ترین مکان که جایی جز قصر نبود فرستادند وموسی در قصر رشد کرد و اینک علم مخالفت با خدای خدایان مصر را برافراشته است.
حذقیل پیغام داده بود که فرعون بعد از شنیدن این اخبار حکم اعدام و قتل موسی را صادر کرده و صبح زود، لشکر فرعون به فرماندهی هامان کینه جو، به سمت شهر می آیند تا موسی را گرفتار کنند و بکشند، پس در اولین فرصت موسی از شهر خارج شود و به سمتی برود که رفتن یک لشکر در آن مسیر سخت باشد تا دست کسی به موسی نرسد.
این پیغام که به موسی رسید، با شتاب از جا برخواست و از همراهانش خدا حافظی کرد و با دستار رویش را پوشاند و از شهر خارج شد، او کسی را همراه خود نکرد و اجازه همراهی به کسی نداد، چرا که نمی خواست جان بنده ای از بندگان خدا به خاطر او در معرض خطر قرار گیرد.
موسی طبق توصیه حذقیل به راهی رفت که بیابانی پر از سنگلاخ و بی آب و علف بود، صحرایی که گذشتن از آن بسیار طاقت فرسا بود.
موسی با توکل بر خدا در راهی خطیر قدم نهاد، بیابانی پر از مشکلات او از شهر و دیار خود به خاطر اشتباه یکی از شیعیانش رانده شد و به زحمت افتاد
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_پنج🎬: سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_شش🎬:
حضرت موسی آواره ی کوه و بیابان شد و به راهی پا گذارد که امیدی به زنده ماندنش نبود مگر با یاری پروردگار...
بیابانی پر از سنگلاخ که کمتر جنبنده ای می توانست در آن دوام آورد.
از آن طرف لشکری از سربازان کار آزموده ی فرعون به سردمداری هامان راهی شهری شد که جاسوسان هامان وجود موسی را در آن شهر گزارش کرده بودند.
سربازان وارد شهر شدند و خانه های تیمی بنی اسراییل را که جاسوسان شناسایی کرده بودند یکی پس از دیگری ویران کردند.
مومنین بنی اسرائیل و سردسته های آنها هم آواره ی بیابان و شهرهای اطراف شدند.
لشکریان فرعون دستشان به موسی نرسید و هر کجا که میرفتند اثری از موسی نبود و جز چند نفر از مومنین که موفق به فرار نشده بودند، کسی را نتوانستند پیدا کنند.
آنها سردرگم بودند که جاسوسی دیگر از میان برخواست و خبری دیگر را داد، او که سر از ریشه و خانواده موسی درآورده بود، به هامان رساند که موسی پسر عمران است و در آن زمان عمران به عنوان یکی از نخبه های مصر به قصر رفت و آمد می کرد و به ظاهر در کارهای قصر همکاری می کرد و در حقیقت رابطی بین حذقیل و قوم بنی اسرائیل بود.
هامان لشکر را به سمت خانه ی عمران گسیل داد و سربازان با شتاب خود را به خانه ی عمران رساندند و دور تا دور آن را محاصره کردند و هامان فریاد برآورد: ای عمران! خود را تسلیم کن و در خانه ات را به روی ما بگشا و بگو که موسی را در کجا پنهان کرده ای؟!
در این هنگام در خانه باز شد، عمران بیرون آمد و همانطور که با طمأنینه به هامان چشم دوخته بود گفت: ای هامان! چرا سخن دروغ میگویی؟! من هرگز موسی را پنهان نکرده ام، این شما و این خانه ی من....
هامان با فریادی بلند به جمعی از سربازان دستور داد تا به خانه ی عمران حمله ور شوند و جای جای خانه را بگردند.
سربازان با گستاخی تمام وارد خانه ی عمران شدند و هر چه جلویشان بود از بین می بردند و به تمام خانه سرک کشیدند و اثری از موسی نیافتند و دست خالی نزد هامان آمدند.
هامان که متوجه شد موسی در این خانه نیست از اسب به زیر آمد و همانطور که شمشیرش را میکشید فریاد زد: من میدانم کهدموسی پسر تو بود و با ترفند او را وارد قصر فرعون کردید و می خواستید حکچمت مصر به دست یکی از بنی اسرائیل برسد، اینک همه چی مثل روز روشن شده و فرعون نیز از تمام حیله های شما باخبر گشته زود بگو موسی را در کجا پنهان کردی؟! اگر حرف نزنی بدون هیچ ملاحظه ای تو را خواهم کشت.
عمران نگاهی معنا دار به هامان کرد وگفت: در مکتب شما ریختن خون بی گناهان رسم است و اگر روزی خون مظلومی را بر زمین نریزید آن روزتان به شب نمی رسد، همه جا را زیر و رو کردید، کسی را در این خانه نیافتید، بدانید من از موسی خبر ندارم.
هامان که از شنیدن این حرفها خشمگین شده بود شمشیرش را فرود آورد و عمران را به شهادت رساند و عمران بعد از بیست و اندی سال در ملکوت به دیدار همسرش یوکابد شتافت.
حالا هامان مطمئن شده بود که موسی در شهر نیست، پس تمام خروجی های شهر به سمت سرزمین های دیگر را مسدود کرد و جاسوسانی با اسب های تیزرو در بیابان ها گسیل داد تا به محض دیدن هر مردی در بیابان به گمان آنکه او موسی ست، او را بکشند
هامان در تمام راه ها مامور گذاشت الا همان راهی که موسی به آن رفته بود چون آن راه اینقدر سخت و طاقت فرسا بود که همه می دانستند محال است کسی بتواند از این بیابان سنگلاخ جان سالم به در ببرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨