eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.4هزار دنبال‌کننده
322 عکس
299 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریبا تمام شهرهای قوم ثمود و کلدانیان(مجموع قوم عاد و ثمود) از وجود این معجزه که نشانگر قدرت ان حی بی مهتا بود، آگاه بودند و شتر سرخ موی به همراه بچه شتر هراز چند گاهی در یکی از شهرهای قوم ثمود می رفتند تا هر لحظه همه مردم به یاد ان مباهله و بزرگی خداوند یکتا بیافتند. با امد و شد این معجزه در شهر، کاهنان و بزرگان شهر خصوصا آن زن خبیث که نامش صدوب بود به بهانه جویی افتادند، در ابتدا ترس حیوانات اهلی شهر را از شتر عظیم الجثه، علم کردند و بعد بهانه آوردند که شتر صالح زیاد آب می خورد و عرصه را برای ما تنگ کرده و آنقدر بر طبل این بهانه کوفتند تا حضرت صالح برنامه ای منظم ریخت، طبق این برنامه آب شهر تقسیم بندی میشد، یک روز آب شهر فقط برای مردم بود و یک روز برای شتر و بچه شتر و در آن روزی که مردم از آب شهر سهم نداشتند، شیر شتر صالح همه را سیراب می کرد و این شیر آنچنان زیاد بود که در شهر همه از شیر آن استفاده می کردند و شیر باز هم اضافه می آمد. باز هم زمزمه عناد کافران از حلقوم صدوم بیرون میزد و بعضی مومنین نماها، زرنگی می کردند و روزی که آب شهر متعلق به شتر بود، از آن می دزدیدند و آب و شیر قاطی می نمودند و می خوردند. صدوب که ذاتی کثیف داشت و از طرفی تحت تاثیر کاهنان بود می خواست نقشه ای بکشد و کاری کند که صالح و شترش را از بین ببرد و اول باید کار شتر صالح را می ساخت پس جلسه ای در خانه اش تشکیل داد و زنان فریبکار و هرزه ای را که با آنان حشر و نشر داشت دعوت کرد تا با هم نقشه ای بکشند و از شر شتر صالح خلاص شوند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهاردهم🎬: ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریب
🎬: صدوب این زن متمکن، هرزه و کینه جو داخل خانه اش جلسه ای برقرار کرد و زنان متمکن و با نفوذ شهر را به آن جلسه دعوت کرد، دست راست صدوب در این جلسه زن هرزه دیگری به نام«انیزه» بود. صدوب نقشه این جلسه را با همفکری انیزه ریخته بود و طبق نظریه او میهمانان را دعوت کرد، در بین میهمانان دو زن به نام«قباله» و «قطام» به چشم می خورد که از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند و بیشتر تمرکز صدوب و انیزه، روی این دو زن بود، چرا که صدوب زنی تن فروش بود که با مردی به نام«مصدع» ارتباط نامشروع داشت و خوب میدانست معشوقه مصدع، قباله است و انیزه هم با مردی به نام«قدار» ارتباط پنهانی داشت و معشوقه قدار هم قطام بود. صدوب و انیزه تصمیم داشتند نقشه مخربشان را توسط مصدع و قدار اجرایی کنند، پس ابتدا می بایست با معشوقه های آنان ارتباط برقرار کنند و قطام و قباله را با خود همراه کنند و از نفوذ این دو زن بر مصدع و قدار استفاده نمایند تا به هدف خود برسند. جشن و پایکوبی در خانه صدوب برقرار بود، انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها و در راس آن مشروبهای کهنه در مجلس سِرو میشد، صدوب تعدادی کنیز را اجیر کرده بود و گروه موسیقی هم در مجلس حضور داشت، مطربان می نواختند و کنیزکان می رقصیدند، مجلس لهو و لعب در سایه بتی بزرگ که در صدر مجلس نهاده شده بود برقرار بود. مجلس در اوج خود بود که صدوب از جای برخاست و رو به جمع گفت: از این مجلس طرب و جشن استفاده کنید که شاید در آینده ای نه چندان دور، این مجلس رؤیایی دست نیافتنی برای شما شود. یکی از زنان اخم هایش را در هم کشید و گفت: چه می گویی صدوب؟! چرا باید چنین مجلسی برایمان آرزویی ناممکن شود؟! صدوب سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: مگر اوضاع شهر را نمی بینید؟! هر روز شتر صالح که سحری بیش نیست به عنوان معجزه ای از جانب خدای صالح در کوی و برزن راه می رود و وجود خدای صالح را جار میزند، مردم کم کم تحت تاثیر قرار می گیرند و همانطور که شاهدید هر روز بر مریدان صالح افزوده میشود، به شما می گویم اگر کاری نکنید و دستی نجنبانید به زودی کل شهر به خدای صالح رو می آورد و شما با اعتقادات صالح که آشنا هستید، شراب را حرام و این مجالس را لهو و لعب و بت ها را ابلیس میداند و اگر قدرت را در دست گیرد، تمام این خوشی ها برباد خواهد رفت. در این هنگام قطام از جای برخاست و گفت: پس راه حل چیست؟! چکار کنیم که به آن فلاکت نیافتیم؟! صدوب لبخندی زد و گفت: چاره کار آسان است، باید مردانی شجاع بیابیم تا در فرصتی مناسب شتر صالح را بکشند، این شتر که کشته شود و از میان برود، کم کم مردم صالح را نیز فراموش می کنند و ما در فرصتی مناسب صالح را نیز از سر راهمان برمیداریم. قطام که انگار کینه ای سخت نسبت به صالح و شترش داشت، دندانی بهم سایید و گفت: همگان می دانید که قدار خاطر خواه من است و آرزوی بزرگش، ازدواج با من است و قدار جنگاوری بی نظیر است من از او می خواهم شتر را بکشد و شرط ازدواجم با قدار را کشتن و پی کردن شتر می گذارم. حرف های قطام که به اینجا رسید، قباله هم از جای برخواست و گفت: نظری بسیار عالی دادی، من هم از مصدع می خواهم که قدار را کمک کند و شرط ازدواج من هم با قدار، کشتن شتر صالح خواهد بود... صدوب که بسیار مسرور بود به این راحتی به هدفش رسیده، شروع به دست زدن کرد و خود هم مانند کنیزکان به وسط مجلس آمد و شروع به رقص و پاکوبی نمود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پانزدهم🎬: صدوب این زن متمکن، هرزه و کینه جو داخل خانه اش جلس
🎬: زمزمه های عاشقانه قطام در گوش قدار بالاخره کار خودش را کرد و از طرفی قطام با قباله مدام در ارتباط بود و می خواست کاری کند که نامش در شهر و در تاریخ بدرخشد. نقشه کشیده شد و برنامه هم ریخته شد، مصدع که عاشق قباله بود، تسلیم امر او شد و هفت تن از ارازل شهر را دور خودش جمع کرد، قرار بر این بود که مصدع کار را شروع کند و قدار که تحت سلطه قطام بود، کار را تمام کند. روز موعود فرا رسید، شتر صالح با بچه شتر روانه آبشخور اصلی شهر که درآنجا حوضی سنگی و بزرگ بنا شده بود و آب چشمه در آنجا جمع میشد و مردم شهر برای پر کردن کوزه هایشان به آنجا می آمدند، شد. امروز نوبت آب شتر و شتربچه بود و مردم شهر سهمی در این آب نداشتند، اما تنی چند از مردم، خلف وعده کردند و هنوز سپیده سر نزده بود که پنهانی به حوض سری زده بودند و کوزه هایشان را پر آب نموده بودند، حالا شتر و شتربچه به آبشخور رسیده بودند، عده زیادی از مردم مثل همیشه گوشه ای در کنار حوض منتظر شتر بودند تا سیراب شود و سپس آنان شتر را بدوشند و از شیرش کوزه ها و مشک هایشان را پر کنند. شتر و شتر بچه سر در حوض فرو بردند و با ولع زیاد، همچون همیشه تمام آب حوض را خوردند به طوریکه کف حوض قطره ای آب برجای نماند، شتر که عادت کرده بود بعد از خوردن آب به سمت دیگر حوض برود تا به مردم شیر پر از خیر و برکتش را ارزانی دارد، خود را از حوض خالی بیرون کشید و می خواست حرکت کند که هفت ارازل دوره اش کردند و مصدع از فاصله ای نزدیک چندین تیر بر پای شتر زد، شتر در آنجا زانو زد و شتر بچه هراسان دور مادر می چرخید. در این هنگام قدار از راه رسید و با ضربات شمشیر شتر را از نفس انداخت، شتر وسط میدان افتاده بود و آخرین نفس هایش را می کشید و دست و پا میزد، ناله شتر بچه به هوا بلند بود و همگان میدیدند که این بچه شتر، چون آدمیزاد اشک میریزد و مویه می کند، گویی او می خواست با حرکاتش به مردم بفهماند که غریب کشی نکنند و ظلم ننمایند و از مردم برای نجات جان مادرش که معجزه ای الهی بود، کمک می خواست، اما کسی به ناله های شتر بچه توجهی نمی کرد. مردمی که برای شیر شتر آنجا جمع شده بودند به جای دفاع از شتر، به کمک قدار آمدند و در پی کردن شتر به او کمک می کردند، قطام از کمی دورتر این صحنه را میدید و قهقه ای شیطانی سر داده بود. مردم شتر را تکه تکه کردند و هر کدام تکه ای از گوشت شتر را به عنوان غنیمتی لذیذ به خانه بردند به طوریکه آن روز بوی کباب از خانه تمام مردم شهر به هوا بلند بود، شتر بچه که امیدش ناامید شده بود و تکه های بدن مادر را میدید که به یغما رفته، همانطور که اشک میریخت و ناله های بلندی سر داده بود از شهر خارج شد و پای در بیابان و رو به سوی کوه گذاشت... ادامه دارد.... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شانزدهم🎬: زمزمه های عاشقانه قطام در گوش قدار بالاخره کار خودش
🎬: حضرت صالح از کردار ناشایست مردم آگاه شد و به میان مردم رفت و به آنان فرمود: مگر شما را به سمت خداوند یکتا دعوت نکردم تا از بت پرستی دست بردارید و شما آیه و معجزه از من خواستید، خودتان تعیین کردید معجزه چه باشد و خداوند همان که خواستید از دل کوه برایتان بیرون آورد و من به شما گفتم که مبادا صدمه ای به این شتر که آیه ای از آیات خداست و معجزه ای از پروردگار هستی ست برسانید که اگر صدمه ای به این شتر برسانید خداوند عذابش را بر شما نازل می کند. در این هنگام یکی از بزرگان شهر رو به صالح با لحنی تمسخر گونه گفت: ای صالح! برو پی شترت، ما که صدمه ای به او نرساندیم و اگر تو راست می گویی به خدایت بگو تا عذاب را بر سر ما فرود آورد. در این هنگام حضرت صالح فرمود: وای بر شما که مغرضانه به عبادت بت های بی جان می پردازید و نشانه و معجزه های خداوند را نادیده می گیرید و به آن ظلم روا می دارید، آیا شما سرنوشت قوم های قبل از خود که سر به بندگی ابلیس نهادند و به خدا شرک ورزیدند را از یاد برده اید؟! حال که معجزه خداوند را با قساوت و سنگدلی کشتید و هر کدام پاره ای از گوشت آن را به دندان کشیدید و شتر بچه از ترس شما و ظلم بی حدتان به بیابان پناه برد، مستحق عذاب خداوند هستید. عده ای از این کلام ترسیدند و رو به پیامبر خدا گفتند: یا صالح! چه کنیم که عذاب خداوند بر ما محقق نشود؟! حضرت صالح که مهربانیش نشات گرفته از مهربانی خداوند بود، به امر خدا فرمود: سه روز به شما فرصت میدهم تا به بیابان بزنید و شتر بچه را که در کوه و بیابان سرگردان است پیدا کنید و به اینجا آورید و سپس از بت ها تبری جویید به خداوند یکتا ایمان آورید، این کار را کنید تا عذاب خداوند از شما برداشته شود. بزرگان شهر و کاهنان معبد که گوشت و پوست و خونشان از لقمه حرام و بتهای ابلیسی بود بی توجه به سخنان حضرت صالح به خانه هایشان رفتند و تعداد کمی از مردم هم که قلبا به اعجاز خداوند ایمان آورده بودند به دنبال شتر بچه، راهی بیابان شدند. مردم سه روز تمام گشتند اما هیچ اثری از شتر بچه نبود و سپس به نزد حضرت صالح آمدند، از این تعداد عده ای از بت پرستی دست کشیدند و به صالح پیوستند و عده ای هم در ضلالت خود ماندند و به دیگر کافران ساکن در شهر پیوستند. اما وعده خدا حق است، اگر کافران عناد نمی ورزیدند و از کرده شان توبه می کردند و به درگاه خدا روی می آوردند، عذاب محقق نمی شد، اما اینک همه شهر صالح را نیشخند می کردند و متعصبانه گرداگرد بت ها می گشتند و این مجسمه های بی جان ابلیسی را طواف می کردند، پس عذاب خداوند نازل شد. حضرت صالح و مومنینی که به او ایمان آورده بودند و اخلاص در عمل داشتند از شهر بیرون رفتند و ناگهان صیحه ای شدید از آسمان بلند شد و همزمان زمین و کوه ها به لرزش افتاد و رعد و برق شدیدی هم شروع شد، انگار تمام بلایا همزمان و باهم می بایست بر سر این قوم لجوج فرود می آمد و در چشم بهم زدنی ساختمان های قد کشیده و مستحکم قوم ثمود که از علم عادیان به آنها رسیده بود به تلی از خاک و شن تبدیل شد و دیگر نه اثری از شهر بود و نه ساکنان بت پرستش و اینچنین بود که سرنوشت قوم ثمود هم پایان یافت و تعداد اندکی از ثمودیان به همراه حضرت صالح نجات یافتند. و دوباره کار ابلیس سخت شد، اما ابلیس اینک تجربه های زیادی داشت و می دانست که فریب دادن بنی بشر کار دشواریست اما نشد ندارد و او خواهد توانست همانگونه که قوم ثمود را که از بقایای قوم عاد پا گرفته بودند،بت پرست کند، این روند را ادامه دهد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
سالروز شهادت حضرت رسول و امام حسن مجتبی علیه السلام بر شما تسلیت باد ،به همین مناسبت این شعر تقدیم به شما: برگرفته از کتاب «امینه» دوتابین الحرمین برای شیعه هاست یکی تومدینه ویکی هم توی کربلاست یکی بین حرم دوتا برادراست یکی بین حرم پدر با بچه هاست این یکی برق میزنه ،انگاری طلاست اون یکی غریبه و مثلِ خرابه هاست یکی دور از وطن وشاه کرم میشه یکی ارباب زمین وبی حرم میشه اینجا حرمت میزارن به زائرا اونجا می زنن لگد با چکمه ها اینجا سینه میزنی وهق هق میکنی اونجا میریزی تو خودت و دق میکنی اینجا گنبداش قد کشیدن تا آسمون اونجا عقده ی یه سنگ قبر رو دلمون اینجا هواش پراز مشک و عنبروعوده اونجا بس که خاکیه،آسمونش هم کبوده اینجا اربعیـن می ریم قـدم قـدم اونجا نیست یه هئیت وحتی علـم اینجا موکب به موکب پرازشورونواست اونجا گریـه ، جـرمه و توی خفاست اینجا توحرمش،عقدهٔ دلها وا میشه اونجا توی غربتش، قامت مردا تامیشه ای خدا تا کی غریب باشه بقیع ما؟ ای خدا تاکی اسیرباشه دست سعودیا؟ @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
2.82M
فتنه ای که در پیشه با این انتصابات افراد طرفدار فتنه ۸۸ ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ آرامش قبل از طوفان 🍃 🦋🍃 @takhooda
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفدهم🎬: حضرت صالح از کردار ناشایست مردم آگاه شد و به میان مرد
🎬: سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین پراکنده شده بودند. فرزندان سام پسر نوح که به آنها سامی می گفتند در منطقه بین النهرین پخش شده بودند، در شمال که حد و حدود نینوا میشد«آشوری ها» در مرکز که اطراف بغداد می شد«آکدی ها» و در جنوب که اطراف بصره میشد«سومری ها» ساکن بودند. تعدادی از اقوام سامی نژاد هم بیابان گرد بودند و این بیابان گردها که عموما قوی هیکل بودند به آنها«آموری» میگفتند به شهرهای سومر حمله کردند و تمام شهرها را به تصرف خود درآوردند و اینان بعدها با آمیختن چندین قوم با یکدیگر، شهر بابل و تمدن بابل را به وجود آوردند. امپراطوری بابل از جنوب ایران تا شمال سوریه وسعت داشت، در فلات ایران عیلامی ها و آریایی ها ساکن شده بودند و در حاشیه رود نیل هم آثار تمدنی مصر به چشم می خورد و در شهر بکه هم هنوز کما بیش زندگی برقرار بود. تمدن بابل پایه ریزی شده بود، تمدنی که برپایه بت پرستی بود و اصلا نام شهر و تمدن بابل از نام«بعل» بت بزرگ بتکده ها به عاریت گرفته شده بود. در این زمان پادشاه مقتدری به نام «هموراین» بر منطقه بابل حکمرانی می کرد، این پادشاه بسیار زیرک و سیاستمدار و البته مقتدر بود که امپراطوری گسترده و عظیمی به وجود آورده بود. در این زمان بت پرستی آنچنان ریشه دوانده بود و تار و پود زندگی مردم آن سخت با بت و بت پرستی گره خورده بود که گویی برای هدایت مردم یک پیامبر کفایت نمی کرد و می بایست فوجی پیامبر بر زمین نازل شود تا مردم را از گمراهی بیرون کشاند و این بدان معناست که کار پیامبر بابلیان بسیار سخت و طاقت فرسا می‌بود. در بکه هم تعداد کمی مومن به خداوند وجود داشت و دور تا دور کعبه هم بت ها احاطه کرده بودند. با ما همراه باشید با داستان بسیار جالب بابل و عجایبش و پیامبر بزرگش... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هجدهم🎬: سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین
🎬: زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم های شمرده به سمت آتشدان بزرگ پیش رو که مملو از آتش بود رفت. طنین صدای کفش های نوک تیزش که بر سنگ های صاف و سیاه کف ساختمان برخورد می کرد دل هر شنونده ای را از ترس می لرزاند. زن نزدیک آتشدان شد، مشتش را بالای آتشدان گرفت و یکباره باز کرد، گردی نارنجی رنگ از مشتش داخل آتش سرازیر شد و بویی بسیار نامطبوع در فضا پراکنده شد. زن همانطور که دو دستش را با حرکاتی عجیب دور آتش تاب می داد، وردهایی را زیر لب می خواند، سایه نیمه عریان زن بر روی دیوار روبه رو صحنه ای وحشتناک خلق کرده بود، صدای ورد خواندن زن بلندتر شد و ناگهان از میان سایه زن روی دیوار، جسمی سیاه و بزرگ بیرون دوید. موجودی زشت که نه شباهت به انسان داشت و نه شکل حیوان بود، مانند انسان دست و پا داشت اما دو شاخ بزرگ و پیچ در پیچ در روی سرش به چشم می خورد و اثرات دو بال که گویی سوخته بود هم بر پشت شانه هایش نمایان بود. آن موجود بد هیبت روبه روی زن ایستاد و در مقابل او کرنش کرد و گفت: ملکهٔ زیبای ما چه تقاضایی دارد که ما را احضار فرموده؟! زن، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با چشمهای درشت و زیبایش که هوش از سر هر آدمیزادی میبرد به آن موجود نگاه می کرد گفت: تو واسطه ما بودی و خواستم تا بیایی و برای ابلیس پیغامم را برسانی... آن موجود زشت نگاه خیره اش را به صورت زیبا و‌جذاب زن دوخت و گفت: من در خدمتگزاری حاضرم، امر بفرمایید چه کنم؟! زن آرام شروع به چرخیدن به دور آن موجود سیاه رنگ کرد و گفت: به ابلیس بگو همانطور که شاهد بودی به امر تو بنایی بسیار بزرگ بر ویرانه های شهر«ارث» ساختم، شهری که قابیل آن را بنا نهاد و قابیلیان در آن زندگی کردند و اینک از آن خرابه ای به جا مانده بود، من بر روی خرابه ها مکانی را که ابلیس می خواست بنا کردم، در آن مکان انواع مشروبات وجود دارد و روابط زن و مردهای عریان آزاد آزاد است و برهنگی اولین قانون آن مکان است، ساز و آواز همیشه برقرار است و رقاصان در هر ساعت از شبانه روز در کارند. این مکان تعطیلی ندارد و هر کس تا هر وقت که بخواهد می تواند در آنجا به عیش و نوش بپردازد، درست است که برخی مردم نام «فاحشه خانه» بر آنجا نهاده اند، اما برای من اصلا اهمیتی ندارد و هر روز طلاهای بسیاری صرف آن مکان که نامش را «خانه آزادی» نهاده ام می کنم و تا به این لحظه تمام مخارجش را خودم داده ام و از این به بعد هم میدهم، اما به سرورمان برسانید که من در مقابل این کار می خواستم عظیم ترین قدرت دنیا را داشته باشم، قدرتی که تمام عالم به من غبطه بخورند، پس آن قدرت ماورایی را به من بدهید که من بر روی عهدم بوده ام... آن موجود سیاه تعظیمی کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید تا پیغامتان را برسانم و جواب را بگیرم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نوزدهم🎬: زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم
🎬: زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شروع به قدم زدن نمود و هنوز یک دور کامل دور آتشدان نچرخیده بود که دوباره آن جسم سیاهرنگ در بالای آتش ظاهر شد و همانطور که بین زمین و هوا معلق بود گفت: ملکه زیبای من! سرورم سخنانتان را شنیدند و پیغام دادند: ما به تو نیرویی عظیم عطا می کنیم، نیرویی که متشکل از قدرت تمام اجنه این سرزمین است و هیچ کس به گرد پای شما نخواهد رسید، اما برای رسیدن به این مقام و مرتبه، کاری دیگر است که باید انجام دهی و شک نکنید هر آنچه را که در این راه از دست بدهید، چیزی به مراتب بهتر و عظیم تر از آنچه که از دستتان رفته، به شما عنایت می کنیم. آن موجود ترسناک جوری از ابلیس نقل قول می کرد که انگار ابلیس خدا هست و آن زن بد طینت بنده اش و به راستی که چنین بود. زن نگاهی به او کرد و گفت: من چه باید بکنم؟! و قرار است چه چیزی را از دست بدهم که وعده می دهید بهترش را به دست می آورم. موجود سیاه رنگ دهانش را باز کرد و بویی بسیار بد در فضا پیچید و گفت: سرورم امر نموده که شما باید در راه عزازیل بزرگ قربانی کنید که این یکی از مناسک است و این مراسم قربانی باید با وضعی که ما می گوییم صورت گیرد و البته هر کسی هم لیاقت قربانی شدن را ندارد و شخص خاصی مد نظر سرورمان است. زن سری تکان داد و گفت: قبلا هم برای ابلیس قربانی کرده ام اما گویی اینبار فرق دارد، حالا بگو ببینم چه کسی و چگونه باید قربانی شود تا من به آن مقام و قدرت عظیم دست یابم؟! آن موجود سیاه رنگ با انگشتش به بالا اشاره کرد و گفت: شخصی که باید قربانی شود، اینک در آن بالا بر تخت طلایی اش تکیه داده... زن یکّه ای خورد و گفت: منظورتان جناب حاکم است؟! همسر من؟! موجود سیاهرنگ سری تکان داد و گفت: آری، اگر تو حاکم این سرزمین را در میدان این شهر زنده زنده قربانی کنی و سپس گوشت تن او را در بیابان های اطراف کباب کنی تا تمام اجنه این سرزمین از آن استفاده کنند، ما هم نیروی تمام اجنه را به تو هدیه می دهیم و تو یک ملکه رؤیایی با قدرتی مافوق تصور خواهی شد و هر امر شما بدون چون و چرا در چشم بهم زدنی انجام خواهد شد. آن زن نفسش را با شدت بیرون داد و اندکی سکوت کرد، گویا می خواست مسائل را سبک و سنگین کند و بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و در چشم های قرمز و از حدقه بیرون زده آن موجود خیره شد و گفت: با اینکه برایم سخت است باشد قبول می کنم، من حاکم را آنگونه که شما اراده کردید قربانی می کنم و شما هم روی عهد خود بمانید... موجود سیاهرنگ قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: ما روی عهد خود هستیم، چند روز دیگر توسط یکی از خدمت گزارانمان، موادی برای شما میفرستیم که در انجام کاری که قصد آن را نمودید، کمکتان خواهد کرد و خیلی راحت به هدف خود خواهید رسید. زن سری تکان داد و آن موجود را مرخص کرد و همزمان با رفتن آن موجود، شعله های آتشدان کم جان شد و یکدفعه خاموش شد و زن در تاریکی زیر زمین به سمت پله ها رفت تا او را به طبقه همکف قصر بزرگ حاکم نینوا برساند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا(علیه السلام) 🔸٢مرداد سال ١٣١٨، یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه افغانستان خودش را به ایران رسانده و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع) را ثبت کرده است. 🪴https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیستم🎬: زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شرو
🎬: به دستور ملکه سمیرامیس کل شهر غرق در جشن و شادی بود و قصر حاکم بیشتر از دیگر جاها غرق در رقص و پایکوبی بود. مردم شهر آنچنان شراب نوشیده بودند که همگان از زن و کودک و مرد و پیر و جوان از خود بیخود بودند. ملکه سمیرامیس همانطور که از زیر چشم حرکات مدهوشانه حاکم را میدید، نیشخندی زد و گفت: فکر می کنم وقتش است، پس از جا بلند شد و به سمت میز روبه رویش رفت و کوزه ای زیبا که پر از نقش و نگار رنگارنگ بود را برداشت، کوزه ای که عنوان شراب مخصوص را به خود داشت و جز ملکه هیچ کس خبر نداشت که دارویی روان گردان داخل آن شراب ریخته شده است. ملکه جامی از این شراب پر کرد و با قدم های شمرده شمرده به حاکم نزدیک شد، حاکم روی تخت لم داده بود و وقتی سایه ملکه زیبایش بر سرش افتاد سرش را بالاتر گرفت و گفت: س..س...سمیرامیس...م..مل..ملکه من، تو زیباترین زن روی زمین هستی و امروز از همیشه زیباتری و سپس نگاهی به اندام نیمه عریان او انداخت و گفت: چرا کنارم نمی نشینی و مرا در آغوش نمیگیری؟! ملکه جام را به دست حاکم داد و گفت: شراب ناب این جام را نوش جان کنید تا من نیز کنار شما قرار گیرم. حاکم جام را از دست ملکه گرفت و یک نفس سر کشید. ملکه لبخندی شیطانی زد و کنار حاکم نشست، چشمان حاکم دو دو میزد و دهانش مانند زهر تلخ و مغزش مختل شده بود، ملکه سرش را نزدیک گوش حاکم آورد و آرام زمزمه کرد «تو یک گاو هستی که باید برای خدایان قربانی شوی» در این هنگام حاکم از جا جست و ملکه عصای طلایی او را به دستش داد و دوباره همان عبارت را تکرار کرد. حاکم دستان لرزانش را که از نوشیدن زیاد می لرزید به عصا گرفت و سعی کرد به عصا تکیه کنه و بعد نگاهی سرسری به جمعیت پیش رو کرد، همه جمعیت که بلند شدن ناگهانی حاکم را دیدند ساکت شدند و همه سراپا گوش شدند. حاکم همانطور که انگار سرش روی گردنش سنگینی می کرد، چشم گرداند و یکباره با لحنی لرزان گفت: م...من یک گاو هستم ماااا...مااا...و بعد از اینکه چند بار صدای گاو درآورد ادامه داد: مرا در راه خدایان قربانی کنید. چند نفری که از طرف سمیرامیس در بین جمعیت پخش بودند و مأمور به انجام غوغا بودند، فریاد برآوردند: حاکم را برای خدایان قربانی کنید، او خود اینچنین می خواهد، کم کم این شعار همگان شد: حاکم را قربانی کنید. مجلس که اوج گرفت سمیرامیس از جا برخاست و با اشاره به دو سرباز به آنها دستور داد که دو طرف حاکم را بگیرند و او را به میدان شهر ببرند. حاکم نگون بخت که در تلهٔ ملکه اش گرفتار شده بود و هر چه می گفت به خاطر مصرف آن مواد روانگردانی بود که ملکه به خوردش داده بود، فکر می کرد گاو است مدام صدای گاو از خود درمی آورد. حاکم را به میدان شهر بردند، طبق دستوری که ابلیس به سمیرامیس داده بود حاکم باید زنده زنده قربانی میشد. پس ملکه دستور داد تا حاکم را در حالیکه زنده است، دست و پا و قطعات بدنش را جدا کنند و حاکم بیچاره با قطع هر عضو فریاد دردش به آسمان بلند میشد و این است رسم شیطان، انسان را می فریبد و محو و خدمتگزار خود می کند و در آخر خود دستور قتلش را میدهد. حاکم شهر قطعه قطعه شد و از نفس افتاد و به دستور ملکه در بیابان منقل هایی از ذغال گداخته برپا کردند و قطعه های بدن حاکم شهر را کباب کردند، کل بیابان پوشیده از دود و بوی کباب بود و اجنه شیطانی از این بو نیرو می گرفتند و به این ترتیب ملکه سمیرامیس این زن زیبا و خبیث به عهدش با ابلیس وفا کرد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
با عرض سلام خدمت مخاطبین گرامی؛ با پیشنهاد شما و برای راحتی مخاطبین عزیز، کانال دوم رمان های واقعی راه افتاده، داخل کانال دوم، رمان ها به صورت منظم پشت سر هم قرار گرفتند و مطلبی غیر از رمان داخل این کانال نمی باشد. در ضمن داخل کانال دوم رمان، رمان واقعی«صبر تلخ» را به صورت آنلاین می گذاریم، قهرمان داستان هم عضو کانال می باشد‌ لینک کانال دوم رمان👇👇 https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 و در کانال اول رمان، داستان آنلاین، رمان واقعی«روایت انسان» هست که بر اساس آیات قران و کلام اهل بیت علیهم السلام نگارش می شود لینک کانال اول رمان👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_یکم🎬: به دستور ملکه سمیرامیس کل شهر غرق در جشن و شادی ب
🎬: سمیرامیس که از قربانی شدن همسرش مطمئن شد و سربازان سر ان حاکم بیچاره را از تن تکه تکه شده اش جدا کردند، سمیرامیس سر را در ظرفی گذاشت و با ارابه ای تند رو به سمت بیابان حرکت کرد. سمیرامیس از شهر خارج شد و در بیابان به سمت مکانی که قرار بود در آنجا منقل های کباب برپا کنند رفت، در کل بیابان بوی کباب پیچیده بود، ان زن نگاهی به سر همسرش کرد و گفت: قرار است وقتی سرت را در میان ذغال های سرخ و آتشین گذاشتم، تمام قدرت اجنهٔ این سرزمین از آن من شود. سمیرامیس پای کوه قرار گرفت، تمام سربازان به امر ملکه رفته بودند، اینک او با یک اسب سیاهرنگ، تنها در این بیابان بود، شب از نیمه گذشته بود و سمیرامیس در مقابل ذغال های آتشین که سر حاکم شهر در آن در حال سوختن بود زانو زده بود و در حالیکه سرش پایین و به زمین خیره شده بود و موهای طلایی رنگ و بلندش مانند چتری رو به زمین ریخته بودند، وردی زیر لب می خواند. ناگاه بادی داغ و سیاه وزیدن گرفت و از میان این باد موجودی عظیم که بی شباهت به ابلیس نبود ظاهر شد. آن موجود فریاد برآورد، در مقابل من به سجده بیافت تا تو را آنچنان نیرویی عطا کنم که نامت تا ابد در تاریخ بماند، سمیرامیس که خود را بنده شیطان میدانست بدون اینکه سرش را بالا بگیرد در مقابل ابلیس به سجده افتاد. ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به آسمان فریاد زد: ای آدم! از ملکوت شاهد باش که من به تو سجده نکردم اما فرزندان تو به من سجده می کنند، زیرا خوب میدانند که من از تو برترم و من از خدای تو هم که تو رادر روی زمین خلیفه الله نمود برترم و قسم می خورم تا تمام بنی بشر را جلوی خود برخاک افتاده نبینم از پای ننشینم، قسم می خورم که بهشت وعده داده شده را خالی از فرزندان تو و جهنم سوزان را مملو از فرزندانت کنم، قسم می خورم که آنچنان فرزندان تو و حوا را بفریبم که جز من معبودی دیگر را نپرستند... ابلیس چرخی به دور سمیرامیس زد و سپس با عصای دستش به شانه او زد و گفت: اینک تمام قدرت اجنه این بیابان تحت اختیار توست و از آن بالاتر من تو را به عقد زئوس، خداوندگار مردم در می آورم و تو به همسری زئوس در می آیی... از این پس دارای قدرت های ماورایی هستی و اگر همچنان بنده من باشی و به من پشت نکنی در آینده ای نه چندان دور چنان اسمت بر سر زبان ها بیافتد که خود باور نکنی... در این هنگام سمیرامیس در همان حالت سجده گفت: من همیشه عبد درگاه شما خواهم بود و سپاسگزارم که مرا همسر زئوس قرار دادی... قهقه ای دیگر در بیابان پیچید و سمیرامیس سر از سجده برداشت، همه جا تاریک بود. سمیرامیس احساس خاصی داشت، حس می کرد تمام ابلیس در وجودش نمود پیدا کرده، با قدم های تند به سمت اسبش رفت. اسب با دیدن سمیرامیس رم کرد و سر به کوه گذاشت، سمیرامیس فریاد زد، اسب را برایم بیاورید... اما هیچ سربازی در اطرافش نبود ولی در چشم بهم زدنی اسب جلویش ظاهر شد و انگار نیرویی نامرئی دو طرف اسب را گرفته بود تا حرکت اضافی نکند و سمیرامیس سوار بر اسب شود. سمیرامیس پای در زین اسب گذاشت و خنده بلندی سر داد و گفت: این است قدرت ماورایی... سوار اسب شد و به سمت شهر حرکت کرد که چیزی بغل گوش چپش وزوز کرد، انگار کسی می خواست چیزی به او بگوید، سمیرامیس رویش را به سمت چپ کرد و گفت چه شده؟! صدایی کلفت و ترسناک در گوشش گفت: قافله ای از فاصله ای دور قصد گذشتن از کنار شهر را دارد، سر از کار آن درآورید تا آینده تان درخشان شود... سمیرامیس لگدی بر کپل اسب زد او می بایست زودتر یکی از سربازان مورد اعتمادش را به سمت آن قافله میفرستاد تا کنکاش کند و سر از راز آن قافله که گویا با آینده او گره خورده بود درآورد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی 📝،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و زیبایی خیره کننده اش او را مورد توجه چندین شاهزاده سعودی قرار میدهد و سرانجام امینه را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و... این داستان برگرفته از واقعیت است و اطلاعات ذی قیمتی به مخاطب می دهد با ما در این رمان جذاب همراه شوید برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:👇 @Asrezohoor110 @Asrezohoor110 ❌❌توجه توجه پنجاه درصد تخفیف ایام فرخنده ربیع را از دست ندین
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_دوم🎬: سمیرامیس که از قربانی شدن همسرش مطمئن شد و سربازان
🎬: سپیده دم ملکه به قصر رسید و سریع دیهیم معتمدترین سربازش را احضار کرد . دیهیم در برابر او تعظیم کرد و همانطور که سر به زیر داشت گفت: با این کمترین چه امری داشتید؟! سمیرامیس از تخت برخاست و همانطور که با قدم های شمرده بی هدف در تالار قصر قدم میزد گفت: مأموریتی مخفی و البته شاید طولانی مدت، برایت دارم و این را بدان اگر به درستی این ماموریت را انجام دهی،پاداش خوبی به تو خواهم داد. ملکه نگاهی به سرتا پای دیهیم کرد و ادامه داد: با خبر شدیم که قافله ای از سمت شرقی در حال عبور از کنار شهر است، تو باید خود را به آن قافله برسانی و با آنها همراه شوی، بفهمی هدف آنها از این سفر چیست و به کجا می روند و البته پادشاه سرزمین آنان کیست، تو باید به تمام جزئیات توجه کنی و سر از رازهای مگویشان درآوری و وقتی اطلاعاتت کامل شد به شهر برگرد، اطلاعات را بده و پاداشت را بستان. دیهیم چشمی گفت و از حضور ملکه مرخص شد تا در کمترین زمان ممکن لوازم سفر مهیا کند و تا ان قافله دور نشده است خود را به آنان برساند حالا که خیال سمیرامیس از این موضوع راحت شد به جارچیان دستور داد تا در شهر و ولایات اطراف بگردند و به گوش همگان برسانند که سمیرامیس به عقد خدایگان زئوس درآمده... دیهیم طبق آدرسی که ملکه داده بود خود را به بیابان خارج شهر رساند و از دور سیاهی کاروانی را مشاهده کرد، پای بر کپل اسب کوباند و با شتاب خود را به کاروان رساند. حالا در یک قدمی این کاروان بزرگ قرار داشت، نگاهی به قافله کرد، کاملا مشخص بود که کاروانیان همه غلامانی قوی هیکل و سیه چرده اند، او تا به حال اینهمه غلام را یکجا ندیده بود، غلام هایی که ارّابه های مختلف و عجیبی حمل می کردند، ارابه هایی که با چرخ های سنگی بزرگ به سرعت حرکت می کردند و بر روی هر ارابه سنگ های عظیمی که مشخص بود از کوه های سهمگین بریده شده قرار داشت و در اطراف کاروان، سربازانی روی پوشیده با لباس های یک شکل در حرکت بودند. دیهیم برای اینکه به راحتی به مقصود برسد، نقشه ای کشید و پشت تپه ای شنی که مسیر کاروان از آنجا می گذشت پنهان شد، وقتی کاروان به او رسید، دیهیم در فرصتی مناسب، یکی از سربازان را نشانه گرفت و او را بر زمین انداخت. کسی متوجه این تعرض نشد و دیهیم در چشم بهم زدنی از قالب سرباز سمیرامیس به نگهبانی که مراقب غلامان و ارابه های سنگی بود تغییر هویت داد، لباس تازه اش اندکی برای او‌گشاد بود اما با کمربند آهنی او را بر تن خود محکم کرد، او مانند دیگر سربازان در طول کاروان می رفت و برمیگشت و مانند دیگران وانمود می کرد مراقب کاروان است. در این هنگام تکه سنگی بزرگ از روی آخرین ارابه قِل خورد و پایین افتاد و نزدیک ده غلامی که آن ارابه را به جلو هُل میدادند در زیر این تکه سنگ گرفتار شدند. خبر به سردسته کاروان که مهتر سربازان بود رسید، او خود را به انتهای کاروان رساند و همانطور که با شلاق دستش بر تن و بدن غلامان نگون بخت در زیر قلوه سنگ می زد، فریاد برآورد: کم کاری شما باعث این اتفاق شده، زودباشید این سنگ را به ارابه برگردانید، این سنگها باید به بابل برسد و حتی یک تکه از آنها نباید در راه بماند. جمعی دیگر از غلامان دست به کار شدند و شروع به زور زدن کردند و با سختی زیاد در حالیکه عرق از سرو رویشان می بارید، سنگ را دوباره به ارابه منتقل کردند. حال و روز غلامانی که قلوه سنگ به آنان آسیب رسانده بود اصلا خوب نبود، چند نفری از دنیا رفته بودند و بقیه هم با بدنی خونین، ناله می کردند. مهتر سربازان نگاهی به غلامان کرد و گفت: اینان ارزش آن را ندارند که وقتمان را صرفشان کنیم، غلامها از الاغ هم کمترند پس رهایشان کنید و به راهمان ادامه می دهیم. دیهیم نگاهی از سر تاسف به مصدومان حادثه کرد و زیر لب گفت: تقصیر خودتان است که غلام به دنیا آمدید و نگاهی به کاروان بزرگ پیش رو انداخت و زمزمه کرد: مقصد کاروان را متوجه شدم، اینها به شهری که «بابل» نام دارد می روند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_سوم🎬: سپیده دم ملکه به قصر رسید و سریع دیهیم معتمدترین س
🎬: هفته ها از همراهی دیهیم با کاروان می گذشت و اینک کاروان به شهر بابل رسیده بود. در زمان سفر، مامور ملکه متوجه شده بود که این سنگ ها را غلامان برای اتمام برج بابل می برند، برجی که قرار است تا نزدیک ابرها برافراشته شود و متعلق به خدای بابلیان به نام«مردوک» است، مردوک یکی از چندین نام بت«بعل» بود. حالا که به شهر بابل رسیده بودند، دیهیم با تعجب اطراف را نگاه می کرد، شهری بزرگ و بسیار زیبا با معماریی هنرمندانه که شامل ساختمان های عظیم و زیگورات های چشم نواز بود و دیهیم نمی دانست که در زمانی نزدیک سمیرامیس در این شهر دارای نام و نشان می شود. در وسط شهر بابل برجی به چشم می خورد که بسیار بلند بود و سنگ های انتهای برج همان ها بود که کاروان از آن طرف شهر نینوا حمل می کرد، چرا که بابل منطقه ای صاف و یکدست بود و کوه آنچنانی نداشت و به دستور پادشاه شهر بابل که خود یک بت پرست یا بهتر بگوییم شیطان پرست بود، از سرزمین های دور این سنگ ها را حمل می کردند تا برای خدایشان مردوک، معبدی در خور یک خداوندگار بسازند و در این میان، جان صدها غلام فدای ساخت معبد این خدای بی جان، می شد و برای هیچ‌کس کشته شدن انسان های بی گناه، کمترین اهمیتی نداشت، چرا که دین مردم کفر بود و در کافرستان فقط مترفین و اشراف، انسان حساب می شوند، البته تعداد کمی از مومنین زمان حضرت صالح برجای مانده بودند که یکتاپرستی نسل به نسل به آنها رسیده بود،اما تعداد این افراد کم بود و آنها می بایست تقیّه پیشه کنند و در خفا خدایشان را بپرستند وگرنه جان خود و خانواده شان به خطر می افتاد. دیهیم در شهر بابل ماند و هر روز خود را به برج می رساند و شاهد قدکشیدنش بود. یک روز که در اطراف برج پرسه میزد، از صحبت های عابرین متوجه شد که بت بزرگی از طلا آماده شده تا به محض کامل شدن برج، مردوک در بالاترین طبقه برج قرار گیرد و انجا معبد خداوندگار شهر بابل شود و او از آنجا نظاره گر مردم شهرش باشد. دیهیم به جستجو پرداخت تا بتواند این بت طلایی را از نزدیک ببیند که بالاخره... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_چهارم🎬: هفته ها از همراهی دیهیم با کاروان می گذشت و اینک
🎬: بعد از ماه ها تلاشِ بردگان و غلامان، برج بابل به اتمام رسید و حالا مردم منتظر یک اتفاق عظیم بودند، گویا خدایان بابل می بایست اسباب کشی کنند و از معبد قدیمی که در کنار زیگوراتی وسط شهر واقع شده بود به بالاترین طبقه برج بابل که نزدیک اسمان و بر فراز ابرها بود نقل مکان کنند. بت های بزرگ یکی یکی منتقل شدند و بت های کوچکتر در معبد قدیمی باقی ماندند و حالا پای اتفاقی خارق العاده در میان بود. روزی را که «آزر» بزرگ کاهنان معبد بابل به نمرود پادشاه بابل اعلام کرده بود تا بت طلایی و بزرگ مردوک را به خانه اش در برج بابل منتقل کنند، بتی که چشم تمام بینندگان را به خود خیره کرده بود. دیهیم در بین مردم جای گرفته بود و با چشم خود میدید که مجسمه ای بسیار عظیم که همه اش از طلای ناب ساخته شده بود و طبق گفته سازندگانش، وزنی بالای بیست و پنج تُن داشت را به برج بابل منتقل می کردند، براستی که آیین بت و بت پرستی در تار و پود فرهنگ و جامعه بابل نفوذ کرده بود و اینک بابل را با برج بلند و مردوک عظیم می شناختند. به دستور نمرود در کنار این برج، ساختمان بزرگ و عجیب دیگری در حال ساخت بود، ساختمانی با عظمت که بر روی ستونهای بلند و پهن ساخته شده بود، ساختمانی در آسمان که اتصال زمینی نداشت و تنها ارتباطش با زمین همین ستون های پهن و عریض بود، این ساختمان هنوز تکمیل نشده بود اما همگان میدانستند که نمرود می خواهد قصری در آسمان برای خود بنا کند. تحقیقات دیهیم به پایان رسیده بود، او می بایست خود را به شهر نینوا برساند و در این مدت طولانی هر آنچه را که دیده بود به سمع سمیرامیس برساند، پس با باقی مانده طلاهایی که ملکه در اختیارش گذاشته بود، اسبی راهور و وسایل سفر تهیه کرد و رو به سوی نینوا گذاشت. روزها و شب ها در راه بود و اسب را در بیابان می دواند تا بالاخره به شهر نینوا رسید و گرد راه از تن زدود و به خدمت سمیرامیس رسید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_پنجم🎬: بعد از ماه ها تلاشِ بردگان و غلامان، برج بابل به
🎬: دیهیم وارد تالار قصر شد، سمیرامیس کنار پنجره مشرف به باغ بزرگ قصر ایستاده بود و همانطور که پشتش به دیهیم بود گفت: خوب، بعد از اینهمه مدت که آمدی، چه خبر داری؟ به کجا رسیدی؟! آن کاروان از کجا بود و به چه کار آمده بود؟! دیهیم سرش را پایین انداخت و گفت: ملکه بزرگ! آن کاروان، کاروان غلامانی بود که برای بردن سنگ های عظیم به سرزمین های دور سفر می کرد و مقصدشان شهر بابل بود، پادشاه قدرتمند بابل دستور ساخت بناهای بسیار زیبایی در سرزمینشان داده است و معماران حاذق و هنرمندی مشغول به کار بودند، آن سنگها را برای ساخت برج بزرگی در بابل می خواستند، برجی که قدش تا بالای ابرها کشیده شده بود و .... دیهیم هر چه از عجایب شهر بابل از معابد و زیگورات ها و حتی از خدایان و تندیس های عظیمش، دیده بود برای سمیرامیس گفت، او از برج بابل و قصر نیم ساخته نمرود سخن ها گفت و از میزان نفوذ و قدرت نمرود و اقتدارش بر پایهٔ بت پرستی حرفها زد و سمیرامیس هنوز نمرود را ندیده بود، در دل آرزو کرد که کاش نمرود و کل بابل از آن او میشد. پس از ساعتی، دیهیم از حضور ملکه مرخص شد و ملکه با شتاب به سمت عبادتگاه خصوصی اش حرکت کرد، جایی که مردم خیال می کردند ملکه شان عبادت می کند و او در آنجا سحر و ساحری می کرد. حالا جمعی از اجنه در اختیار سمیرامیس بودند، او وارد عبادتگاهش شد و همان اول راه فریاد برآورد: من خواستار به دست آوردن نمرود و تمام سرزمینش هستم، ای نیروهای عظیم ماورایی مرا به مقصودم برسانید که عمری خدمتتان را کرده ام و اینک وقت جبران است . سمیرامیس اوامرش را ابلاغ کرد و از مکان سحر و ساحری اش بیرون آمد و از آن طرف نمرود هم در مقابل مردوک زانو زده بود و اعمال شیطانی انجام میداد، ناگاه صدایی در فضا پیچید: به سمت نینوا برو و با ملکه اش پیوند برقرار کن تا اقتدارت افزون شود. نمرود یکّه ای خورد از جای برخواست و همانطور که به سمت در خروجی معبد میرفت، فریاد برآورد: کاهنان و فرماندهان لشکر را خبر کنید جلسه ای اضطراری داریم. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕