#از کرونا تا بهشت
#قسمت۹۱ 🎬:
انگار اتومبیلی که خودحضرت سوارشون بودند,داشت دور میزد,بعدش متوجه شدیم به حضرت خبر دادند که تا ما حرکت کردیم به سوی مدینه,یه مشت وهابی تکفیری که ادعای مسلمانی داشتند ودرحقیقت از یهودیهای صهیون هستند,پشت سر حرکت لشکر امام,فرماندار انتخابی حضرت راکشتند وبه خیال خودشون شهر را به تصرف خودشان دراوردند...
همراه حضرت مجددا به سمت مکه برگشتیم,حضرت نقشه ی ماهرانه ای برای غلبه بر دشمن کشیدند که همه را متعجب نمودند,اما امام ماست وعلم وحکمتش متصل به علم الهی است وجای تعجب ندارد...
در کمتراز ساعتی,سران اشوبگران به درک واصل شدند وبقیه ی طرفدارانشان که یک چشمه از مهارت مولا را دیده بودند در لاک خود فرورفتند وبه خانه هایشان پناه بردند وحضرت هم که عطوفتش نشات گرفته از مهربانی خداوندی بود ,به انها امان داد به شرطی که دیگر شورش نکنند وتاکید کرد که واقعه ای را که قرار است درمدینه انجام شود واز طریق دوربین وفیلم و..مخابره میشود را پیگیری نمایند تا به حقیقت اصلی برسند.
حضرت ولی عصر شخصی دیگر را به جای فرماندار شهید مکه گماشت وبا اطمینان از دفع خطر شورشیان مکه دوباره به طرف مدینه حرکت نمودیم....
هنوز نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که واقعه ای عجیب رخ داد...انگار در راه برپایی حکومت عدل الهی,باید عجایب پشت عجایب ببینیم...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی..
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۹۲ 🎬:
کاروان نظامی ما همینطور در حرکت بود که نا گاه یک ماشین جنگی که باسرعتی سرسام اور در حرکت بود وپرچم سرخ سفیانی بر روی ان در تلالو بود به طرفمان میامد,چند نفر از افراد لشکر با مهارتی خاص ماشین را متوقف کردند,بعداز توقف ماشین ,از انچه که میدیدم وحشت کردیم,دونفر از افراد سپاه خزیمه بودند که انگار واقعه ای خارق العاده برای انها بوجود امده بود,هردو,از هول وهراس صحنه ای که دیده بودند سرشان طوری به عقب برگشته بود که بیننده را از دیدن همچنین انسانهایی هراس در دل میافتاد.
ابتدا قادر به سخن گفتن نبودند اما بعداز اینکه کمی اب به سرورویشان زدیم ونزد امام بردیمشان,زبان باز کردند واینچنین گفتند:ما سپاه سفیانی درپی جنگ با امام مهدی عج بودیم وبه سمت مکه درحرکت بودیم وخزیمه تمام مارا مطمین میساخت که در این جنگ ما برنده ایم,چون ما از همه طرف حمایت میشدیم وتمام قدرتهای بزرگ دنیا برای پیروزی ما هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنید تحت اختیارمان قرار داده بودند با خوشحالی وبه خیال خودمان پیش به سوی پیروزی درحرکت بودیم تا به منطقه ای دربین مکه ومدینه به نام(بیدا)رسیدیم,دراین منطقه همه چی برعکس شد ,ناگهان طوفانی از شن به هوا بلند شد ولرزه های زمین ترسی در دل همه ی سپاه انداخت اول فکر کردیم مورد حمله ی سپاه امام قرارگرفتیم اما بعد از لحظه ای شکافی در دل زمین بوجود امد واین شکاف هی عمیق وعمیق تر شد به طوریکه همه ی سپاه خزیمه در درون این شکاف فرورفت و سپس ان شکاف همانطور که بوجود امده بود ,همانگونه بهم امد واز انهمه سپاه وتجهیزات ده هزارنفری خزیمه ,فقط ما دونفر ماندیم که وضعمان اینچنین است واز ترس دیدن آن صحنه, رویمان برگشته وصورتمان درعقب سرمان قرارگرفته....
در این هنگام حضرت، لبخندی زد وفرمودند:(خسف بیدا)این همان وعده ی خداوند است که محقق شد,فرو رفتن لشکر کفار در دل زمین ,این معجزه ای الهی ست تا معاندان به دعوت حق وحقیقت ما پی ببرند ودست از مبارزه وعناد بردارند وبه این دین مهربان خدا بپیونند..
ودرتمام این لحظات دوربینهای لشکر این صحبتها وواقعه ها را شکار میکردبه تمام دنیا مخابره میکرد تا همه بدانند قراراست کل دنیا زیر لوای اسلام,این دین پراز مهر وعطوفت وعدالت وبرادری ,درآید...
با احساساتی سرشار از امید به مدینه النبی رسیدیم...
نمی دانستیم به کدام سو برویم که حضرت خود, راه را نشانمان داد...
#ادامه دارد....
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای شنیدنی سیامک خرمی، رزمی کار و پهلوان ایرانی
⭕️ پخش نوحه و بلند کردن پرچم امام حسین علیهالسلام در هنگام ورود به رینگ
⭕️ ماجرای مبارزه با حریف شیطان پرست
⭕️ پوشیدن لباس با تصویر رهبری بعد از شکست حریف آمریکایی
⭕️ کتک خوردن از داعشیها به خاطر حمایت از مدافعین حرم
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌨💦🌨💦🌨💦 روایت دلدادگی قسمت ۸۲ 🎬: کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود ،یارعلی با دیدن تیرهای
روایت دلدادگی
قسمت۸۳🎬 :
مردی که به نظر می رسید سردستهٔ راهزنان باشد ، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقه ای بلند سرداده بود گفت : چه شده ای راهزن روی پوشیده ، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده که اینچنین خوار شده ای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی و با اشاره به گاری ادامه داد: و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمی داند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند...
سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود ، گیج شده بود ، بی شک هر که بودند ، سهراب را کاملاً می شناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند.
سهراب که طعنه های سوار روبه رویش برایش سخت بود و از طرفی می خواست بداند ، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت : ببین سهراب ، من به جنگ با تو نیامدم ، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم ، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز...
و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود ، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : باشد ،من بدون درگیری همراه شما می آیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد...
مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد وگفت : شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد ، شمشیر به کارت نمی آید ، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست ،همراه خودمان میبریم ، هر چه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم.
سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت ....
درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : توکلتُ علی الله.....
و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، در حلقه ی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند.
همانطور که راه می پیمودند ، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت : واقعاً راز کار تودر چیست؟ آخر هر چه به ذهنم فشار می آورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟
سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را می پایید ، گفت : رازی در کار من نیست ، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد ، اما راز کار شما در چیست ، صدایت برایم بسیار آشناست ، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت: سی و پنجم چرخ روزگار می چرخید و اینبار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت :سی و ششم
عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر حمله ور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها در آورد و آن را پاره کرد و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کرده اند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بی پناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد ، رو به ابوبکر کرد و می خواست سخنی بفرماید که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت: ای خلیفه پیامبر ،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آورده اند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود ،رو به مادرمان نمود و گفت : آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد ، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواسته ی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود،حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد.
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود: پدری ، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد می خواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، فدک را به من بخشید ، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند ، آنها می توانند شهادت دهند ، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی می کرد به خاطر صحابه بودنش ، حرفش پذیرفته بود و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت : شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش ،آتش جمع میکند و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است و فرزندانت هم که کودکند ،پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا ، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصل الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر ،دوباره لحن کلام پیامبر را می شنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون می آمد ، گویی محمد صل الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه می خواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند، حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای دروغ و کذب شدند .
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش می لرزید، روبه ایشان گفت : از پیامبر صل الله علیه واله ، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمی گذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه پستی و حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر شده بود ، خشمگین بود ، رو به ابوبکر ، فرمودند: ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه بدعتی ست که در دین می گذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟
ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهل بیت به قرآن می دانی؟
همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهل بیت است و لا غیر...
ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که«سلیمان از داوود ارث می برد»
آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر می اندازید؟
مگر در قران ندیدی ؟که «زکریا عرض کرد ،پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
فاطمه که خود قرآنی ناطق بود ، آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود.
مادرمان زهرا میدانست که فدک هم همچون خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند ، اما فدک را بهانه ای کرد تا تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد...
در آخر مادرمان زهرا ،حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود....
حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت....
سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد...
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ چند دلیل مختصر بر رد دلیل دروغین نحن معاشر الانبیاء لانورث ماترکناه صدقه که ابوبکر با جعل این حدیث فدک را غصب کرد
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - تصویری👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - صوتی👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate2
👈 ارتباط با ما : 👇👇
@MH1361R
آدرس کانال های ما در شبکه های اجتماعی 👇
https://yek.link/velayat313
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۹۳ 🎬:
حضرت روبه سوی گنبدخضرای رسول کرد ودست به سینه ی مبارکش نهاد وسلام داد وهمه ی لشکر همکلام وهمزمان با حضرت,زیارت حضرت رسول ص را خواندیم وپشت سر حضرت رو به سوی خرابه ای به نا م بقیع، نهادیم....
رعشه تمام وجودم را فراگرفته بود,الان میدانستم هدف حضرت از رفتن به بقیع چیست ,تمام شیعیان از بعد از حادثه ی سقیفه وان درنیم سوخته وان پهلوی شکسته وان صورت نیلی وان مادروسیلی, سالهای سال به اندازه ی هزارو چهارصد سال صبر کرده بودند تا قبر مادرمان آشکار شود,تا این زخم کهنه التیام یابد تا دلمان قرارگیرد....
تمام لشکر حالشان دگرگون شده بود ,برسروسینه میزدیم وباهم تکرار میکردیم,با مهدی زهرا میرویم تا انتقامه سیلی مادر بگیریم....میرویم تا قبر مادرم در بربگیریم....
حضرت برسر قبری بی نشان ایستاد، اشک از چشمان مبارکش فرو میریخت وبا بغض شکسته اش به مادرش زهراس ومادر تمام شیعیان دنیا سلام داد...همه باهم باردیگر زیارت حضرت زهراس را همراه حضرت خواندیم وخیلی از لشکر حالشان دگرگون بود ومدام این فراز از زیارت عاشورا را میخواندند(اللهم العن اول ظالم, ظلم حق محمد وال محمد واخر تابع له علی ذالک,اللهم العنهم جمیعا)
با این واقعه ی مبارک والتیام زخم کشته شدن مادر در جوانی وپرپر شدن محسن شش ماهه اش,لشکر روحیه ای دوچندان گرفت...
نماز را اقامه کردیم ودوباره پشت سر امام حرکت کردیم...
دل در دلم نبود ,نمیدانستم چه قرار است اتفاق بیافتد ,اما میدانستم هرچه هست ,برای ما وکل دنیا حیرت انگیز است...
#ادامه دارد....
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۹۴ 🎬:
امام امر کردند ان شخصی را که درمسجد الحرام ادعا میکرد حضرت برحق نیست و مذهب او وبزرگان مذهب او, برحقند حاضر کردند.
بر سر قبری ایستاد نا گاه با صدایی اسمانی که از دل پراز دردش برمیامد ندا داد یا فلان بن فلان وسه بار تکرار کرد وسه نفر را بعداز گذشت وهزاروچهارصد سال از دل زمین به بیرون فراخواند,گرد بادی به وزیدن گرفت,تمام دوربینها وتمام چشمهای مشتاق درحال ثبت این لحظه بودند,نا گاه سه نفر که اتشی,سوزنده انها را در بر گرفته بود با چهره هایی هراس انگیز در پیش روی حضرت از دل زمین بیرون امدند,حضرت رو به انها کرد وفرمودند:حال که به دیار باقی شتافتید ودستتان از این دنیا کوتاه است,بگوییداز حقی که سالها غصب کردید وپرده بردارید از گمراهیی که مردمان زیادی را در خود فرو برد.
با معجزه حضرت وبه اذن خدا مردگان زنده شده به سخن در امدند وگفتند:به راستی ماغصب کردیم چیزی را که از آن مانبود,ما دست درازی کردیم به حقی که از اول افرینش به نام کسی دیگر ثبت شده بود واینک ازاین عملمان سخت پشیمان ونادمیم.....
با رو شدن این حقایق ,حضرت باردیگر انان را به قبر خود بازگردانید تا بقیه ی محاکمه درقیامت کبری انجام گیرد
وان مرد معاند که با دیدن این واقعه ی عظیم واین معجزه ی حضرت ,ندای حق طلبی درونش بیدارشده بود ,دامن حضرت را گرفت وبه اوایمان اورد وحضرت با عطوفت پدری اش اورا درجمع یارانش پذیرفت ودوربینها تمام این لحظات راثبت کردند وهنوز,ساعتی از این واقعه نگذشته بود که دسته دسته پیامهایی که به حضرت میرسید حاکی از یکدست شدن دین اسلام وبرتری مذهب تشییع میداد وهمه ی مسلمانان حق طلب خود را سربازی در لشکر مهدی زهرای خوانده بودند....
به به عجب روزگار مبارکی شده بود,مکه ومدینه این دومکان مقدس,یک دست شعار (لبیک یا مهدی)سر میدادند...
حضرت که انگار کارش در عربستان روبه راه شده بود,دستور داد در ورودی مدینه النبی ,منتظرش باشیم...
میدانستیم دوباره واقعه ای عجیب را شاهد خواهیم بود,اما نمیدانستیم که ان واقعه چه میتواند باشد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت۸۳🎬 : مردی که به نظر می رسید سردستهٔ راهزنان باشد ، به دور سهراب چرخید و همانطور
روایت دلدادگی
قسمت ۸۴🎬:
آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : دندان روی جگر بگذار اس سردستهٔ جوان و تپهٔ پیش رویش را نشان داد و گفت : تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست و با گفتن این حرف پاهایش را به گُرده اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت.
رخش که انگار خطر را حس کرده بود ، آرام آرام قدم بر میداشت و درست همردیف ،شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود.
سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : درویش ،تونظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه می بینی؟
درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت : من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست می دارد و غم به دلت راه نده....ما صاحب داریم پسرم.....هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی»....
سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت ،تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟!
درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت : این نیز بگذرد.....
در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دور خیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً می فهمید که خیمه گاه پیش رویش ، محل استراحت دسته ای راهزن است.
به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها می چرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده..
سر دستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت : داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد...
سهراب دندانی بهم سایید و گفت : آهای مراد سیاه ، کم برای کریم لنگ دم تکان داده ای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟
تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت : پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی....مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هر کسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس می ماند.
و با زدن این از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید و با مشتی که به بازوهای بستهٔ سهراب زد او را به زمین انداخت.
سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد...
داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند...
از آنچه که پیش رو می دید ، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیر لب و بریده بریده گفت :ک....ک....کریم؟!
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت :سی و ششم عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت:سی و هفتم
حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هر دو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث ،ارثیه ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمی گذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا می گذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری می کنی که ،من از پدرم ارث نمی برم.
ای ابوبکر در دین خدا آمده ، فقط اهل دو کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمی برند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟
تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد ، تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...
مگر می شود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد ، همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش ،همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش ، همو که اگر نبود بهشتی نمی بود و اگر خلق نمی شد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر می شود فاطمه؟!!!
و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود...
در اینجا بود که سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه السلام به او پیغام داد: فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت ،غمگین است ، بس است عزیز دلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را می بینم که پایه ها و ستون هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند
چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید ، روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: ای ابابکر ، اینک این تو و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت....
سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره می کردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد و شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.
پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا با بدنی تب دار به خانه برگشت و
روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله ای ظالمانه بود .
روز به روز حال مادرمان زهرا سلام الله علیها ، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید.
چندین بار ابوبکر و عمر که خوب میدانستند ،ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند ، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند ، اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچکدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان ابوتراب زنند، چون همگان می دانستند که علی، روح زهراست و زهرا ،جان علی ست...
پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود،علی علیه السلام ، نخواهد زد..
حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد می خواند ، یکی از همین روزها ، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:...
ادامه دارد...
🖊 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
در بخشی از قطره ای به وسعت دریا می خوانیم:
سعی کردم از خیابان اصلی دور شوم و وارد کوچه ،پس کوچه های شهر شدم ،جهتی را در پیش گرفتم و به سرعت در حرکت بودم ،باید مکان خلوتی را پیدا میکردم تا کمی فکر کنم و بفهمم که چه کار باید بکنم،یعنی چه کاری می توانم،انجام دهم. بعد از ساعتی راهپیمایی ،به فضای چمنکاری کوچک و دنجی رسیدم،در پناه دیواری که از دید عابران پنهان بود،نشستم تا نفسی تازه کنم، وقتی که خودم را روی زمین ول کردم وسردی چمنها در بدنم پیچید،تازه فهمیدم که چقدر خسته شده ام،به نظرم وقت عصر بود،گوشیم را بیرون آوردم تا ببینم ساعت چند است که متوجه شدم ،گوشی هنوز خاموش است ، روشنش کردم و روی زانویم گذاشتمش، از گرسنگی دست و پایم به لرزه در آمده بود ،آخر منی که درکل عمرم همیشه وعده های غذایی ام سرجایش بود ،از شام شب گذشته ،دیگر هیچ چیز نخورده بودم،اینجا بود که یاد خاطره ی ژنرال افتادم که در کوه وبرف گیر افتاده بود واز شدت گرسنگی نمی توانست حرکت کند و آخر کار یک مشت نخودوکشمش جانش را نجات داده بود. آهی کشیدم و گفتم ،ژنرال..ژنرال....میهمانت گرسنه است...درست است که در اول به نیت شناختن تو آمدم تا به جنگت برخیزم ،اما الان اوضاع فرق کرده،با دانستن گوشه ای از کارها واعتقاداتت ،هدفم تغییر کرد ، واینبار میخواستم بشناسمت نه برای نبرد با تو،بلکه چون محو تو شده ام ،میخواهم غریق دریای وجودت شوم تا در محضرتو درس انسان بودن را فرا گیرم...وبه قول مش عباس.... به اینجای حرفم که رسیدم ،با آوردن اسم مش عباس ،یاد سوغاتی که به من داده بود افتادم. به سرعت یکی از زیپهای کوله پشتی را باز کردم و پاکتی را که مش عباس داده بود ،بیرون آوردم. خدای من ،باورم نمیشد،انگار مش عباس میدانسته که زمانی من محتاج همین سوغات میشوم،داخل پاکت فریزری ،مغز گردو و بادام و نخود وکشمش قاطی هم،وجود داشت و داخل پاکت فریزر دیگری برگه ی زردآلوی خشک شده مخلوط با انجیر خشک به چشم می خورد مانند انسان های قحطی زده ،مشت مشت از مغزها در دهانم میریختم،همانطور که از طعم خوبشان لذت میبردم به این فکر می کردم که الان مش عباس با شنیدن خبر شهادت ژنرال، در چه حال است؟کربلایی محمد چه می کند؟ پدرو مادر شهیدان که دلخوش به وجود ژنرال بودند،چه حالی دارند؟ فرزندانی که پدر از دست داده اند و به عموقاسم به چشم پدر نگاه می کردند،اوضاعشان چگونه است؟اصلا کل مردم ایران که سنگ عشق به ژنرال را به سینه میزنند ،حالشان چطور است؟ وای وای...رهبر ایران،با آن عشقش به ژنرال ،چگونه این غم عظیم را تحمل میکند؟ وای وای کودکان مظلوم سوری،عراقی،یمنی،رزمندگان لبنان وفلسطین ،چطور با درد نبودن این ژنرال بزرگ ،کنار میایند؟اصلا دنیا بدون ژنرالش چگونه دنیایی خواهد بود؟ غرق فکر بودم که با دیدن قطره های اشکی که بر روی چمنهای پیش رویم ،میریخت ،متوجه خودم شدم،آری من،آدیل یهودی،یک شهروند اسرائیلی ،برای ژنرالی ایرانی گریه می کردم
مشخصات کتاب:
نویسنده : طاهره سادات حسینی
ناشر : انتشارات قاف اندیشه قم
تعداد صفحات:۲۸۰ صفحه
قیمت روی جلد:۴۹۰۰۰تومان
#باسلام خدمت مخاطبین گرامی ...
برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند.
مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم
👆👆👆
💦⛈💦⛈💦
https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed