هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
3.62M
🚨#فــوری 🔴 خیلی مهــم
🔥🔥عملیات خییییلی مههههم برای امروز،۲۶ فروردین❌❌😱
🔴همین#الانکاملگوشکنید❗️
🚨در رابطه با #عملیاتپهپادیسپاه
📣📣 نشـر سریع در هممممه گروهها و کانال های مومنیـن😱
#فرصتروازدستندید
💥نشر فوری و طوفانی 💥
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۸۹ #قسمت_هشتاد_نهم🎬: در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با
#دست_تقدیر۹۰
#قسمت_پایانی_فصل_اول
صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید.
سوزشی شدید کل وجودش را گرفت، محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد.
درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد.
محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف می خواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد.
ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد.
ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمی گذارم دستت به این بچه برسد...
محیا دندانی بهم سایید و گفت: تا آنجا که می دانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق می کند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمی فهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک...
ابو معروف به میان حرف محیا دوید و گفت: خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم.
اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد..
محیا به میان حرف ابو معروف پرید و گفت: اما ان طلاق یک طلاق اجباری...
ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: نمی خواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابو معروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد..
محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من چگونه می توانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟!
ابو معروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر می خواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر
محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین جا عقدت می کنم و زندگی رؤیایی برایت می سازم و هر گز پای تو نه به عراق و نه به ایران می رسد همه فکر می کنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود می کنم، چنان می کنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه می کنی؟!
محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: بچه ام را بده!
ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم.
ابومعروف که کبکش خروس می خواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام می دهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.
گریه نوزار بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: کیسان کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود.
«پایان فصل اول»
ادامه داستان را در فصل دوم آن که تا ده روز دیگر خدمتتان ارائه می شود دنبال کنید.
📝ط:حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
49.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️چرا خیلیا با نماز درگیرن؟
❌چون هنوز خدا براشون حل نشده...
🔰قسمت دوم
#دکتر_سعید_عزیزی
#نماز
#خدا
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_دوم🎬: گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که ت
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_سوم🎬:
احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلو قفسه کتاب میایستاد و کتابی به دست می گرفت و زیر و رو می کرد، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت.
تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد، احمد همبوشی با سرعت خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت و صدای الوگفتن حیدرمشتت از پشت خط بلند شد، همبوشی با صدای بلند گفت: چرا اینقدر طول کشید تا زنگ بزنی؟! این چی بود داشتی میگفتی؟!
حیدر مشتت خنده ریزی کرد و گفت: انگاری خیلی توجهت را جلب کرده هاا
همبوشی با بی حوصلگی گفت: زودتر برو سر اصل مطلب، حیدرمشتت گفت: راستش چند تا از مساجد بزرگ و شلوغ العماره را انتخاب کردم تا برای تبلیغ شروع به کار کنم، اولین مسجدی که رفتم و از شما و دعوتتان گفتم، در ابتدا مردم عادی شما را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند و بعد چند تا از مریدهای پرو پا قرص سید محمود سرخی که انگار اونم دقیقا ادعاهایی شبیه به ادعاهای شما کرده با این تفاوت که فرزند امام غایب نیست، جلو اومدن و شروع به مجادله با من کردن، هر چه من می گفتم اونا نقض می کردن و دلایلی محکم تر بر حقانیت صرخی می آوردند، خلاصه بگم، من در اینجا یکی کلّاش تر از خودمون را دیدم، البته خود محمود صرخی را قراره فردا توی یه مکان معین ببینم تا با هم گفتگویی کنیم، حالا به نظرت تکلیف من چیه؟
همبوشی نفسش رامحکم بیرون داد و گفت: تا میتونی باهاشون مناظره کن و حتی از کتابهایی که به اسم من چاپ شده براشون ادله و برهان بیار، گیجشون کن و بزار مریدهاشون هم گیج بشن و وقتی که درمانده شدن، تو از نسب احمدالحسن که میرسه به امام زمان رونمایی کن تا افراد ساده دل که امام زمانشون را دوست دارن بیان سمت ما، بالاخره از بین نائب و فرزند امام، یکی را باید انتخاب کنند که مطمئنا فرزند امام، ارجحیت بیشتری داره و منم از اینجا سعی می کنم با موکلی که دارم زمینه شکست صرخی را بوجود بیارم.
حیدرمشتت خنده بلندی کرد وگفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! الحق که شیطان را درس میدی، میگم اینجور که ملت را میپیچونی یه وقت حیدر مشتت یا یمانی ظهور را نپیچونی؟!!.
احمد همبوشی اوفی کرد و گفت: ببین رفیق! من هر چی باشم نامرد نیستم، با هم شروعش کردیم و باهم پیشش میبریم و از مزایای این مکتب هر چی نصیبمون شد با هم میخوریم و بعد اندکی سکوت کرد و ادامه داد: گفتی فردا با خود صرخی دیدار داری، به نظرم قبل از مناظره و جنگ و جدل، یه جورایی در خلوت باهاش کنار بیا و ببین چه طوری میشه بی سرو صدا یه دهانبند بهش بزنیم و اگر این مورد جواب نداد، برو سراغ مناظره و برنامه ای که گفتم، در ضمن یه تعداد کتاب جدید هم قراره به دستم برسه، اینا هم کارشناسی شده هستند و به نام من نوشته شدند، سعی می کنم از اینا هم به دستت برسونم.
حیدر مشتت بار دیگر خنده صدا داری کرد و گفت: باشه! راستی خدا شانس بده، من هر کار کنم به تو نمی رسم یابن المهدی، نه قلم میزنی و نه زحمتی میکشی و کلی کتاب به نامت ثبت میشه.. و با زدن این حرف هر دو خنده ای کردند و تماس قطع شد.
احمد همبوشی روی صندلی کنار میز نشست، انگار ذهنش سخت درگیر بود، او باید راه درستی برای مقابله با مدعیانی همچون صرخی که هرازگاهی سر راهش سبز می شدند پیدا می کرد.
احمد همبوشی متوجه گذشت زمان نمی شد،وقتی به خود آمد که اتاق نیمه تاریک شده بود، همبوشی کلید برق را زد و بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر مایکل را گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
43.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️چرا خیلیا با نماز درگیرن؟
❌چون هنوز خدا براشون حل نشده...
🔰قسمت سوم
#دکتر_سعید_عزیزی
#نماز
#خدا
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_سوم🎬: احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی ج
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_چهارم🎬:
گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد.
احمد همبوشی با لحنی سراسیمه گفت: سلام جناب! منم احمد...
مایکل به میان حرف او پرید و گفت: متوجه شدم! احمدالحسن قرار شد که تماس ها محدود بشه نه اینکه دم به دقیقه زنگ بزنید، اخرش با این کارهای شما، میترسم کل قضیه لو بره و..
همبوشی اب دهنش را قورت داد و گفت: نه...نه...اصلا نترسید، قرار نیست کسی از ارتباط ما بویی ببره، درسته من از طریقی که قرارمون بود ارتباط برقرار نکردم چون اون طریق خیلی زمان بر هست و الان هم مسئله بسیار مهمی پیش امد که می بایست به سمعتون برسونم و نظرتون را جویا بشم و اگر امکانش بود کمکم کنید.
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: کمک...کمک..من که بیشتر از بودجه به شما کمک کردم، تقصیر شماست که تنبلید و آنطور که باید فعالیت بکنید، نمی کنید.
همبوشی صدایش را ارام تر کرد و گفت: نه این بار فرق میکنه، بحث مسائل مالی نیست، طبق گفته کار گروه شما و نقشه قبلی، من چند نفر را به اطراف فرستادم برای تبلیغ مکتب احمد الحسن که متاسفانه با مشکلی مواجه شدیم، انگار توی برخی از شهرهای عراق برای ما رقیب بوجود آمده، یعنی شخصی دقیقا ادعاهای مثل ما کرده و داره چوب لای چرخمون میزاره، من گفتم به طریقی با طرف به تفاهم برسن اما الان زنگ زدم خدمتتون بگم اگر رقیب ما زیادی سر سختی نشان داد و مانع کار ما شد، شما این رقیب را با همون نیروهای خفیه تان از سر راه ما بردارین و حتی اگر امکانش هست سردسته شان را بکشید.
مایکل که تعجب از کلامش مشهود بود گفت: بکشیمش؟! چرا باید بکشیمش؟!
احمد همبوشی با حالتی حق به جانب گفت: خوب باید به نوعی خفه اش کنید چون منافع ما را داره به خطر می اندازه..
مایکل با لحنی عصبانی گفت: اونطور که میگی، رقیب شما دقیقا مثل شما عمل میکنه یعنی احتمالا خودش را نائب امام یا از نزدیکان امام دوازدهم شیعیان جا زده و داره مردم را فریب میده، این درست کاری هست که خواسته ماست، پس با اون رقیب، رفیق بشین بهتره،چون شما دو تا گروه در یک راستا دارین حرکت می کنین ، هر دوتاتون طبق معیارهای ما پیش میرین و این خیلی خوبه، هدف ما انحراف مذهب شیعه و اعتقادات شیعیان هست، حالا یکی از آسمون رسیده و داره دقیقا چیزی که مدنظر ماست را انجام میده پس نباید از سر راه برش داشت، بلکه باید حمایتش کرد.
همبوشی که انگار یک لحظه تمام بادش خوابیده بود گفت: اینجوری تکلیف ما چی میشه؟! مگر امکان داره یک خِطّه ودو فرمانروا؟!
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: مکان تبلیغتون را تغییر بدین کاری به کار اون رقیب نداشته باشید، دنیا بزرگه و شیعیان سر از همه جا در اوردن پس شما هم باید تبلیغ جهانی داشته باشید، به جای اینکه تمام تمرکزتون را بزارید روی عراق،به کشورهای دیگه خاورمیانه برید و سعی کنید در بین شیعیان اونجا نفوذ کنید، خصوصا کشور ایران...
همبوشی حرفهای مایکل را کلمه به کلمه به خاطر سپرد و در آخر چشمی گفت و تلفن را قطع کرد، او حالا می فهمید که شخص احمد همبوشی که صهیونیست ها کلی خرج تعلیمش کردند برای انها مهم نیست، اهداف انها که همان انحراف در اعتقادات شیعیان است از هر چیزی برای موساد مهم تر است پس باید نقشه ای دیگه که دستاوردی منطقه ای و یا شاید جهانی داشته باشد، می کشید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
2_144217444326002785.mp3
17.27M
🎙 صحبتهای مهم استاد #رائفی_پور بعد از پاسخ بیسابقه نظامی ایران به رژیم صهیونیستی
🗓 ۲۸ فروردین ماه ۱۴۰٣
🗓 فروردین ماه ۱۴۰٣
🎧 کیفیت 64kbps
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
38.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️چرا خیلیا با نماز درگیرن؟
❌چون هنوز خدا براشون حل نشده...
🔰قسمت چهارم
#دکتر_سعید_عزیزی
#نماز
#خدا
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_چهارم🎬: گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد. احمد همبوشی با لحن
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پنجم 🎬:
درب مکتب احمدالحسن به شدت باز شد و حیدرمشتت خودش را به داخل ساختمان انداخت و همانطور که لبخند می زد به سمت میزی که احمد همبوشی پشت آن نشسته بود امد و گفت: سلام علیکم یا نائب الامام، یابن المهدی! حال شما چطوره؟!
احمد همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: و علیکم السلام یا یمانی ظهور، ببینم چی شده کبکت خروس می خونه؟! دیروز که کلی شاکی بودی از دست ما، الان چی شده زیر و رو شدی؟!
حیدرمشتت خنده صداداری کرد و گفت: دیروز برای این شاکی بودم که منو از العماره کشوندی اینجا و تمام زحمات تبلیغ این مدتم را برباد دادی و ترسیدی که با اون مرتیکه صرخی مقابله کنی، خوب خودتم جای من بودی ناراحت میشدی.
احمد همبوش خیره به حیدرمشتت گفت: منم از اینکه مجبور بودم میدان را خالی کنم، خیلی ناراحت بودم اما چه میشه کرد؟! دستور از بالا بود که صرخی را به حال خودش بذاریم و تبلیغ مکتب خودمون را جاهای دیگه انجام بدیم.
حیدر مشتت دستش را محکم روی پایش زد وگفت: گندش بزنه اون بالا را...حالا چی میشد یک درسی به صرخی میدادیم که دیگه جلو نوه امام زمان، قد علم نکنه و با زدن این حرف قهقه ای سر داد.
احمد همبوشی نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخت و گفت: حالا مزه نریز، بگو ببینم چه خبری داشتی که اینجور با عجله داخل شدی؟! و بعد بدون اینکه اجازه بدهد حیدرمشتت جوابی به او بدهد، یک بند از کتاب را نشان او داد و گفت: اینجا را بخون ببینم چی ازش میفهمی؟! من هر چه می خونم اصلا نمیدونم منظور این قسمت و این روایت که احتمال زیاد جعلی هست چیست و چرا باید اینجا آورده بشه؟!
حیدر مشتت کتابی را که تازه از موساد به دست احمد همبوشی رسیده بود جلو کشید و بعد کتاب را بست و اشاره به جلد کتاب کرد و گفت: اینجا اسم تو را به عنوان نویسنده نوشتن، کتابی را که خود نویسنده اش را گیج کنه باید قاب طلا گرفت و بر سر در تاریخ چسپاند و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و کتاب را به کناری گذاشت و دستش را روی دست احمد همبوشی گذاشت و گفت: پاشو...پاشو بیا ببین برات چکار کردم.
همبوشی عبایش را روی شانه هایش مرتب کرد و به دنبال حیدر مشتت راه افتاد، جلوی در مکتب ماشین حیدرمشتت بود که انگار چیزهایی بهش اضافه شده بود و بلندگویی روی سقفش دیده میشد.
همبوشی در مکتب را قفل کرد و با اشاره حیدر سوار ماشین شد.
حیدر ماشین را روشن کرد و همانطور که نگاهی از سر افتخار به خودش می کرد، گلویی صاف کرد و میکروفن روی داشبرد را برداشت و همزمان با حرکت در خیابان های شهر، صدای او از بلندگوی بالای ماشین پخش میشد: امت مسلمان عراق! مومنانِ چشم انتظار منجی آخرالزمان! بگوش باشید که حجت ابن الحسن، نائب خاص خودش را به همراه یار دیرینش یمانی ظهور، به سوی شما فرستاده، بشتابید به سمت بهترین عمل که همان یاری رساندن به نائب امام است، بشتابید که امام خود را از خود راضی نمایید، بشتابید تا امر امامتان روی زمین نماند، به سوی ما بیایید و عطر نفس های مهدی صاحب الزمان را از کلام نائبش، احمدالحسن استشمام کنید..
حیدرمشتت پشت سر هم عباراتی با این مفهوم را تکرار می کرد و لحظه به لحظه لبخند روی لب احمد همبوشی پررنگ تر میشد و مردم شهر و کوچه و بازار با تعجب و شگفتی به این ماشین چشم دوخته بودند و عده ای که خیال می کردند واقعا خبری از جانب امام دوازدهم شده است، با سرعت به دنبال ماشین می دویدند
صحنه ای را حیدر مشتت و احمد همبوشی به تصویر کشیده بودند که بسان خنجری زهراگین بود که بر قلب غریب عالم، مهدی زهرا فرود می آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_پنجم 🎬: درب مکتب احمدالحسن به شدت باز شد و حیدرمشتت خودش را به داخل ساختمان
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_ششم 🎬:
بعد از کلی بلندگو گردانی در بصره و بغداد و نجف و...احمدالحسن و حیدرمشتت در بین عوام مردم ساده لوح به شهرتی دست پیدا کرده بودند، دقیقا مانند جنس های حراجی که بعضا وانت بارها در کوچه و خیابان در معرض دید عموم قرار میدهند و سعی می کنند جنسشان را با حرّافی قالب مردم کنند، اینها هم اعتقاداتی را که دست پخت موساد بود را به خورد عده ای ساده انگار و بی اطلاع دادند و حالا نوبت مرحلهٔ بعدی کار بود، احمدالحسن می خواست جای پایش را نه تنها در عراق بلکه در کشورهای اطراف سفت کند البته این مورد هم طبق نقشه و توصیهٔ اربابان یهودی اش بود، پس بنا را بر گسترش تبلیغات گذاشتند و اینبار تبلیغاتشان می بایست در آن سوی مرزها به گوش مردم می رسید.
احمد همبوشی با حمایت موساد راهی بعضی از کشورهای عربی حوزه خلیج فارس شد اما قبل از رفتن، جلسه ای سه نفره در محل تاسیس مکتب برقرار شد.
ساعت هشت شب بود که حیدرمشتت وارد مکتب احمدالحسن شد و چون همیشه او را مشغول مطالعهٔ کتاب هایی دید که موساد نشخوار کرده بود و در دهان گشاد احمدهمبوشی جاداده بود، او می خواست بر کتاب هایی که به نام او چاپ شده بود، تسلط کامل داشته باشد که اگر روزی کسی از مریدانش سوالی درباره موضوعی در این حیطه پرسید، بتواند پاسخگو باشد.
حیدرمشتت که دید احمد همبوشی توجهی به او ندارد، تسبیحی را که برای فریب عوام همیشه در دست داشت، شروع به چرخاندن دور انگشتش کرد و گفت: به نظرت طرف دیر نکرده؟!
همبوشی خیره به خطوط کتاب، جوابی به او نداد و حیدرمشتت دستانش را پشت سرش قفل کرد و بی هدف در عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد.
دقایقی بعد زنگ در را زدند و حیدر با شتاب به سمت در ساختمان رفت، ساختمان مکتب، ساختمانی جنوبی بود که شامل یک هال بزرگ و آشپزخانه ای کوچک و سرویس بهداشتی بود که دورتا دور هال با صندلی های چوبی پوشیده شده بود و میزی هم در وسط قرار داشت.
حیدر در را باز کرد و قامت دراز و هیکل لاغر عیسی المزرعاوی ظاهر شد.
احمد همبوشی از جا برخاست و همانطور که سلام و علیک می کردند به او تعارف نمود تا بنشیند.
حیدر و عیسی هر دو روبه روی همبوشی روی صندلی نشستند، همبوشی بدون تعلل گلویی صاف کرد و گفت: آقای عیسی المزرعاوی، شما که قبلا از کم و کیف و هدف کار ما آگاه شده اید، درمورد مسائل مالی هم به توافق رسیده ایم، اینک موعد انجام کار است و برای اولین مأموریت، به شما ابلاغ می کنم که قرارست در سفری که ممکن است چندین ماه به طول انجامد آقای حیدرمشتت یا همان یمانی ظهور را در ایران همراهی کنید، آنطور که به من گفته اند، شما به مناطق ایران آشنا هستید و کمابیش در آنجا دوستانی دارید که با کمک آنها می توانید پیام ما را به مردم ایران و البته علمای آنجا برسانید و به هر نحو ممکن آنها را با ما همراه سازید.
عیسی نگاهی به حیدر کرد و گفت: شما طبق قرار حق و حقوق مرا بدهید و من قول میدهم تا آخرین روز اقامت حیدر مشتت در ایران، همراهش باشم، اما لازم است که بگویم، بعید می دانم علمای ایران با ما همراه شوند، آنجا اساتید حاذقی هست که به راحتی فریب ما را نمی خورند...
احمد همبوشی که دوست نداشت اول راه سخنان ناامید کننده بشنود گفت: کتاب هایی تحت اختیارت قرار میدهم که ماهرترین اساتید را گیج کند، شاید نتوانی آنها را با خودت همراه کنی اما مطمینا نمی توانند مخالفت هم کنند چون تا بخواهند کتب و ادله ما را کالبد شکافی کنند، ما مریدان از عوام برای خود یافته ایم.
عیسی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی خوشبین هستید اما امید ما فقط روی مردم ساده لوح و البته محب اهل بیت و دوستدار امام زمان هست و ما باید رگ ارادت به امام دوازدهمشان را قلقلک دهیم آنها خودشان به سمت ما خواهند آمد..
احمد همبوشی از جا بلند شد و به طرف کمدی که در انتهای هال که به آشپزخانه می خورد رفت، کلیدی از جیبش بیرون آورد در کمد را باز کرد و پاکتی نسبتا بزرگ را از داخل کمد بیرون آورد، پاکت را روی میز گذاشت به آن اشاره کرد و گفت: فعلا این دلارها را بردارید، بعد از برگشتن دوبرابر این مبلغ را به شما خواهم داد،در ضمن خرج و مخارج سفر هم با ماست که در اختیار حیدرمشتت میگذارم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_ششم 🎬: بعد از کلی بلندگو گردانی در بصره و بغداد و نجف و...احمدالحسن و حیدرم
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفتم🎬:
بعد از چندین روز سفر، حیدر مشتت به همراه عیسی مزرعاوی یا عیسی مزرعه، به استان خوزستان و شهر شادگان رسیدند.
عیسی مزرعه، به دنبال آدرس یکی از دوستانش، حیدر مشتت را به خانه ای در مرکز شهر شادگان برد، خانه ای که انگار برای اقامت آنها فراهم شده بود و به جز همان لحظه ورود، حیدر مشتت دیگر صاحبخانه را ندید.
جلوی در خانه رسیدند، آنطور که از شواهد بر می آمد، خانه ای کوچک و نقلی بود، عیسی زنگ در را زد و بعد از لحظاتی، مردی با چهره ای آفتاب سوخته و ریش و سبیل پر و جو گندمی در را باز کرد و با دیدن میهمانان لبخندی روی لب نشاند و گفت: سلام بر برادران عزیزم، خانه ام را منور کردید و بعد نگاهی پر از محبت به حیدر کرد و گوشه شال سبز دور گردن او را با احترام به دست گرفت و بر آن بوسه زد و همانطور که بغضی گلوگیرش شده بود گفت: به قربان امام زمان، غریب دوران بشوم که بالاخره قرار است از پرده غیبت به در آید و بر من منت نهاده اند و یمانی ظهورش، بازوی پرتوان لشکرش را به میهمانی کلبه حقیرانه من فرستادند و بعد رو به عیسی مزرعه کرد وگفت: خدا خیرتان دهد که همچی مهمان عزیزی را به خانه این حقیر آوردید، از همان روز که امر فرمودید خانه را مهیا کردم و خانواده ام را فرستادم نزد اقوامم، اینجا تا هر وقت که اراده کنید در خدمت شماست، بفرمایید بفرمایید که جسارت کردم و سراپا نگهتون داشتم.
عیسی و حیدر مانند انسان هایی روحانی و معنوی لبخندی زدند و با لحنی آرام تشکر کردند و وارد خانه شدند.
در ورودی خانه همان در هال محسوب میشد، هالی که با دو قالی لاکی رنگ فرش شده بود و دور تا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی های طاووسی قرار داشت .
هر سه مرد وارد خانه شدند و صاحبخانه که نامش آقا جواد بود آنها را بالای هال نشاند و به طرف آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را فراهم کند که عیسی به حرف درامد و بلند گفت: راضی نبودیم که خانواده ات را به خاطر ما به جایی دیگه بفرستی...
آقا جواد از داخل آشپزخانه گفت: این چه حرفی هست ما جونمون را در راه امام زمان میدیم، خانه و کاشانه که قابلی نداره
عیسی نیشخندی زد و سرش را نزدیک گوش حیدر مشتت اورد و گفت: کیف می کنی چه جوری اینو پختم، الان فکر می کنه تو از پیش خود خود امام زمان میای...
حیدر مشتت هیسی کرد و گفت: ما قراره با چندین جامعه همچین کاری کنیم و در همین حین آقا جواد با سینی چای در دست آمد و چای را تعارف کرد و دو زانو کنار آنها نشست و متواضعانه گفت: فقط اگر اجازه بدین فردا تعدادی از اقوام به همراه همسر و فرزندانم بیایند و از نزدیک شما را ببینند و از بیاناتتون فیض ببرن و بعد در حالیکه اشک گوشه چشمش را میگرفت گفت: می خواهم به امام زمان پیغام دهیم که آقا دوری ازشما سخت است به خدا ما در نبود شما یتیمانی بیش نیستیم و با زدن این حرف هق هقش به هوا بلند شد و با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
حیدر مشتت همانطور که رد رفتن او را نگاه می کرد گفت: کاش همهٔ شادگان و اصلا کل ایران به ساده انگاری آقا جواد باشند
و این شد شروعی بر تبلیغ جریان احمدالحسن یا همان یمانی دروغین در ایران...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هفتم🎬: بعد از چندین روز سفر، حیدر مشتت به همراه عیسی مزرعاوی یا عیسی مزرعه،
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هشتم 🎬:
حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گفت: عیسی! روزها از آمدنمان به شادگان گذشته، علی رغم سنگ اندازی های برخی مخالفان، تعداد مردمی که جذب مکتب احمدالحسن شدند، بد نیست، به نظرم تبلیغ در این شهر کافی هست.
عیسی مزرعه که درحالتی بین خواب و بیداری بود، چشمانش را گشود و با تعجبی در کلامش گفت: یعنی تبلیغ در ایران کافی ست و اسباب سفر مهیا کنیم؟! به عراق برمی گردیم یا باز قصد کشوری...
حیدر مشتت به پهلو چرخید و رویش را به عیسی کرد و همانطور که حرف او را قطع می کرد گفت: چی میگی برای خودت؟! ما هنوز کارها داریم توی ایران، شادگان یه بخش بسیار کوچک از کشور بزرگ ایران هست و ظرفیت اینو نداره که پیام مکتب ما را به کل ایران برساند، من برای تجزیه و تحلیل رفتار ایرانی ها ابتدا ادعامون را توی شادگان ارائه کردم تا ببینم اقبال عمومی در جامعه ایران به نفع ما هست یانه؟! اما در کل ما باید در شهری ادعامون را مطرح کنیم که مبلغین حرفامون را به بقیه جاها انتشار بدن.
عیسی با حالت سوالی نگاه کرد و گفت: مثلا تهران؟!
حیدر مشتت خنده بلندی کرد و گفت: نه! باید جایی باشه که مردمش مذهبی باشن، یک جایی مثل قم، چون اغلب مبلغین دین که سالانه به اقصی نقاط ایران سفر می کنند، تجمعشان داخل قم هست، پس ما باید تبلیغاتمان را در این شهر به اوج برسانیم ، تو فکر کن بین هزاران نفر طلبه ای که داخل قم هستند، فقط بیست، سی نفر را بتونیم قانع کنیم که مکتب احمد الحسن برحق هست و این طلبه ها هر کدام داخل شهرهایی که برای تبلیغ میرن، این ادعای ما را مطرح کنند، چقدر از شهرهای ایران از وجود مکتب و اعتقادات ما با خبر میشن!
عیسی مزرعه که با شنیدن این حرف ذوق زده شده بود مثل فنر از جا برخواست و سرجایش نشست و گفت: چقدر تو باهوشی حیدر! و کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: فکر اینم کردین که اجتماع مراجع و علمای بزرگ ایران، قم هست و اکثر اونا قم حضور دارن و کلاس بحث و تدریس و فقه و اصول دارن، ما خیلی بتوانیم هنر کنیم چند طلبه را همراه خودمون کنیم، بی شک علمای بزرگ و اساتید حوزه، فریب ما را نمی خورند چون عمری درس دین خواندن و درست و غلط را از هم تشخیص میدن، برای مقابله با این علما چکار می کنید، اصلا شاید برای ما خطرناک هم باشه که در شهر قم پرده از ادعایمان برداریم.
حیدر مشتت پوزخندی زد و گفت: برای اینم فکری کردم، من بی گدار به آب نمیزنم، حیدر مشتت، یمانی ظهور هست و یمانی ظهور باید زیرک تر از این حرفا باشه تا یمانی بشه.
عیسی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا می خوای چه کنی؟!
حیدر دستش را ستون سرش کرد و رو به عیسی گفت: به محض ورود به قم، به کلاس درس چند تا از برجسته ترین مراجع و اساتید وارد میشیم، ادعامون را میگم و پیغام احمد الحسن که همان پیغام امام زمان هست را داخل همون کلاس، بین شاگردان به گوش استاد میرسانیم و اگر سندی خواستند چند جلد از کتاب های احمدهمبوشی و مهم ترین آن، کتاب وصیت مقدس را بهشون ارائه می کنیم، یک عالم دین در مقابل کتابی مدون و نوشته شده، به سرعت نمی تونه موضع گیری کنه، حداقل جلوی شاگردهاش باید وانمود کنه که کتاب را میخونه و دلایل و سند صحیح اونو قبول یا رد میکنه و تا این عالم بخواد کتاب را نقد و بررسی کنه ما کلی از طلبه های ساده اندیش را به خودمون جذب کردیم و فلنگ را میبندیم و از ایران میریم بیرون...
عیسی مزرعه قهقه ای زد و با دست به شانه حیدر زد و گفت: عجب اعجوبه مکاری هستی تو! پس من فردا کلید این خونه را تحویل میدم و با هم راهی قم میشیم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هشتم 🎬: حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گف
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نهم🎬:
حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند.
حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم.
عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت.
حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد.
حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند.
حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند.
عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌چرا بچه ها #استرس می گیرن؟
⚠️چرا #فشار_روانی دارن؟!
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
#شخصیت_شناسی_نوجوان
#تربیت_فرزند
🎖@bluebloom_madehand