۱_چند روز پیش داشتم به صحبتهای یه بندهخدایی گوش میدادم که داره لیسانس میگیره و مردده که بره سمت ارشد.
توی ذهنم گفتم که کارش درسته چون ارشد خوندن برای کسی که تکلیفش با خودش و آیندهش مشخصه کار بیخودیه.
توی ذهنم آدمها ازم پرسیدن پس چرا خودت میخوای ارشد بخونی و جواب خیلی ساده بود.
چون تکلیفم با زندگی و آیندهم مشخص نیست.
۲_چند وقت پیش که نتایج اولیه ارشد اومد یه توییت به کسایی که رتبهشون خوب نشده بود تبریک گفت چون دیگه قرار نیست خودشون رو گول بزنن و قراره وارد جامعه بشن.
۳_ خیلی زیاد با خودم فکر میکنم که واقعا برنامهم چیه؟
میخوام چیکار کنم؟
دستاورد این چهارسال برام چی بوده و خواهد بود؟
اگر وارد کار بشم، چندسال دیگه قراره درگیری بین اولویتهام رو چیکار کنم؟
بچه و کار رو چطوری باهم هندل کنم؟
کدوم قراره مهمتر باشه؟
و اولین و سادهترین پاسخ به همه این سوالا ارشد خوندنه.
ارشد خوندن از بیرون شاید رشد علمی و موفقیت بزرگتری بنظر بیاد که عمه و خاله و مادربزرگهای همیشه در صحنه هوشمندانه شمارو بهش توصیه میکنن، اما قضیه اینه که برای خیلی از ماها، صرفا فرار از روبرو شدن با جامعهست.
من الان ذرهای مهارت کار کردن تو رشته خودم رو ندارم، هنوز محدودیتهایی دارم و حتی احساس نمیکنم یه آدم بزرگم که باید از پس خودش بربیاد.
چیکار کنم که هنوز احساس کنم دارم یه فعالیت مفید انجام میدم؟
درس میخونم، حتی اگر مطمئن نباشم در آینده قراره ازش استفاده کنم.
این تداوم یک کار برای فرار از واقعیتی که بالاخره گریبانمون رو میگیره ترسناکه.
تا کی قراره ادامهش بدم نمیدونم
کی قراره خودم رو جمع کنم باز هم نمیدونم
چرا اینارو دارم اینجا میگم؟
نمیدونم.
انگار نشستم یه نفر بیاد برام از اینکه هنوز سردرگمیهای بزرگتری هست و عمق فاجعه رو نمیفهمم و این سبک خزعبلات حماسه بسرایه و کلافهترم کنه.
یه بحث دیگه هم اینه که این مشکل بیشتر گریبانگیر دختراست تا پسرا
انگار پسرها زودتر راهشون رو پیدا میکنن.
راههای بیشتری هم البته براشون وجود داره
به دلایل مختلفی که هم میدونم هم نمیدونم.
این حرفا هم از باب درددل بود هم پیدا کردن آدمهای گیج مثل خودم و هم اینکه یه چشمانداز بهتون بدم که چهارپنج سال دیگه ممکنه چی بشه و چه حسی داشته باشید.
میخوام بگم کاملا طبیعیه.
شمام اگر به این روز افتادید فکر نکنید که مشکل از شماست
فکر کنم این سردرگمی شاخصه این سنه