7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان شهید حامد بافنده سوریه
در وصف شما
هرچہ بخواهیم بدانیم
باید ڪہ فقط
سوره والشمس بخوانیم..
#آرامش این لحظۂ ما
لطف شماهاست
رفتید ڪہ ما
راحت و آسوده بمانیـم.
داداش مرتضی التماس دعا دارم
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_پنجم ✍به فاصله ای کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پ
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_ششم(الف)
✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد.
اما من باید با یان حرف میزدم،
مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.
همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد.
با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد.
درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن #آرامش
حس تهی بودن،بد طعم ترین حس دنیاست.
باید به کجا پناه میبردم؟
من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از #مرگ ،از #ترس ،
از #درد ،از حسام #داعش صفتی که برایم نقشه داشت.
به ته دنیا رسیده بودم،جایی که روبرویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم،دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.
با یان تماس گرفتم،صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و اون با نگرانی حالم را پرسید.
دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود.
پرسیدم دوست ایرانی ات کیست؟
و او بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد؟و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه نقشه ای برایم کشیده؟
و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.
گوشی را قطع کردم،باید با عثمان حرف میزدم.
شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند.
دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم،شیمی درمانی شروع شد.
چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد.
ادامه دارد ........
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
✨🌸💖 🌸💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_دوم ✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم از
دستی به جای سیلی روی صورتش کشید.
- فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید.
به زودی همه چی روشن میشه،سلامت شما خیلی واسم مهمه
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ای را زمزمه کرد.
- دانیال نگرانتونه...
ایستادم
- چرا درست حرف نمیزنی؟داری دیوونم میکنی
اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت.
اینجا چه خبر بود؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگران تر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛
میان چهارچوب در اتاقم می نشست و برایم قرآن میخواند.
خدای مسلمان،خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حس خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدی حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبت لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.
تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدای قرآنش، #آرامش را به من هدیه میداد.
گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ای از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم،با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان.
نمازش هم تله بود برای عادت کردن به خدایی اش
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم،نه زنده ماندن.
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.
حسام بیرون از اتاق روی صندلی، کنار در خوابش برده بود.
پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم،با احتیاط جعبه ای کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مال من است،
سپس با عجله اتاق را ترک کرد
جعبه را باز کردم یک #گوشی کوچک در آن بود.
ترسیدم.
این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغ گوشی روشن شد.
جواب دادم.
صدایی آشنا سلام گفت
- سارا منم،صوفی
سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه.
حسام را میگفت او مگر ما را میدید؟
- من ایرانم.پیداش کردم،دانیالو پیدا کردم.
اون ایرانه
درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد
- سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.
جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!
⏪ #ادامہ_دارد....
@khamenei_shohada
💖
🌸💖
✨🌸💖