بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا 🌷 🌺برشی از #کتاب_سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌺 👇👇ادامه در متن زیر
💠برشی از کتاب #سربلند روایت زندگی
#شهید_محسن_حججی
🍃🌹دخترم که باردار شد یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان. میخواستم هوایشان را داشته باشم. باصدای #اذان صبح پامیشدم. میرفتم صدایش بزنم. میدیدم #سرسجادهاش نشسته. از کی؟ نمیدانم. تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول #دعاخواندن بود.
🍃🌹دلم بند نبود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم که هرروز #حدیثکساء، #دعایعهد و #زیارتعاشورا را میخواند.
🍃🌹زمستانها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجادهاش را پهن میکرد. میترسیدم سرما بخورد. میگفتم:(( مامانجون قربونتبرم اینجا سرده!)) میگفت:(( اتفاقا اینجا خوبه.)) میخواست خوابش نبرد و #سست نشود.
🍃🌹زود شناختمش که اهل نماز و روزه #مستحبی است. از همان روز خرید عروسی. سرظهر وسط بازار غیبش زد. با سینی آبهویجبستنی پیدایش شد. گفت رفته نماز #اولوقت بخواند. هنوز باهاش راحت نبودم. به مادرش گفتم:(( چرا آقامحسن برا خودش بستنی نخریده؟)) چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی درگوشم گفت:(( #روزه است.))
🍃🌹موقع انتخاب #حلقه هم گفت:(( من طلا دست نمیکنم؛ برای مرد حرومه.)) اولش که افتاد رو دنده لج که اصلا حلقه نمیخواهم. بعد که زهرا اصرار کرد به حلقهی #پلاتین رضا داد. همه بازار را زیر پا گذاشتیم تا سِت طلا و پلاتین پیداکنیم.
✍به روایت مادر همسر
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
بصیـــــــــرت
#طنز_جبهه 🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂 #دندان_مصنوعی😂 قسمت دوم انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَل
#خاطرات_طنز_شهدا"
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ
#نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح☀️
#شهید_سعید_شاهدی
#طنز_جبهه_ها
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_چهارم ✍چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذ
باز هم صدای #اذان مسلمانان روی جاده ی خاکی افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگران پروین به اتاقم پناه بردم.
مغزم فریاد میزد که خودش بود.خود خودش
اما چرا اینجا؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت؟
تمام شب،رختخواب عرصه ای شد برای درد تهوع.
پیچیدن به خود،جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد.
برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم.
چشمانم سیاهی رفت،پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروین نماز صبح خوان را به اتاقم بکشاند.
چیزی نمیدیدم اما #یا_فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.
تکانم داد،صدایم زد،توانی برای چرخاندن زبان نبود.
گوشی به دست،پتویی بر تن یخ زده ام کشید.
صدایش نگران بود و لرزان...
- الو سلام آقا حسام
تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده!
حسام؟
در مورد کدام حسام حرف میزد؟حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را.
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد
- آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر،این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!
من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم
خون؟کاش تمام زندگیم را بالا می آوردم
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هفتم ✍حسام بی خبر از حالم خواند. صدایش جادویی عجیب را به
💖بسم اللهی گفت و با باز شدن کتاب،خواندن را آغاز کرد.
آرام آرام چشمهایم را گشودم.
تار بود اما کمی بهتر از قبل،
چند بار مژه بر مژه ساییدم،حالا خوب میدیدم.
خودش بود.
همان دوست،همان جوان پر انرژی و شوخ طبع دوست دانیال با صورتی گندمگون،
ته ریشی مشکی و موهایی که آرایش مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد.
چهره اش ایرانی بود،شک نداشتم و دیزاین رنگها در فرم لباسهای شیک و جذاب تنش،شباهتی به مریدان و سربازان #داعش نداشت.
این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند.
کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.
قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود.
در بحبوحه ی #غروب خورشید،نم نم باران روی شیشه می نشست🌧
و درخت خرمالویِ پشت اش به همت نسیم،میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید.
نوای #اذان بلند شد،
حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.
عادتی که اگر نبود روح پوسیده ام،پودر میشد محض هدیه به مرگ.
حالا #نفرت_انگیز ترین های زندگیم،مسکن می شدند برای رهاییم از درد و ترس...
صدایش قطع شد.
کتاب را بست و بوسید.
به سمت میزِ کنار تختم آمد.
ناگهان خیره به من خشکش زد
- سارا خانم😳
ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند.
کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد.
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس،چشم به در،انتظار آوازه #قرآن دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم،
اما باز هم نیامد.
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مُسکن اصلیم محروم بودم.
این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود،
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف،بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد.
به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق،
با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم.
باید با یان یا عثمان حرف میزدم،
تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.
شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد:
- سلام دختر ایرانی
صدایم ضعیف بود.
- بگو جریان چیه؟تو کی هستی؟
لحنش عجیب شد
- من یانم،دوست سارا
دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،
هرچند کوتاه
- خفه شو من هیچ دوستی ندارم،من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم.
- داری تو دانیالو داری
نشسته روی تخت با پنجه ی
پایم،گل قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم
- داشتم دیگه ندارم.
یه آشغال مث عثمان؛اونو ازم گرفت
⏪ #ادامہ_دارد
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
💐🍃❤️
🍃❤️
❤️
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_دوم
✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم.
با بلند شدن زمزمه ی #اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم.
آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود...
و که حسامی با قرآنی در آغوش و
سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی،
آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد.
به صورت خفته در متانتش خیره شدم.
تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم.
اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.
زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد،
طلوعی که دهن کجی میکرد.
کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن،
و چند در قدمی بودنم با مرگ را
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.
آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.
این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟
- نماز صبحه
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد
- الان خوبین؟
سوالش بی جواب ماند،
سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم.
- دیشب اینجا خوابیدین؟
قرآن را روی میز گذاشت:
- دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.
منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد.
ممنون که بیدارم کردین
@khamenei_shohada