📸 نام گذاری خیابانی به نام شهید حاج قاسم سلیمانی در شهرک الغبیری لبنان
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 گفت من که بدون رضایت تو جایی نمیروم؛ رفت و شهید شد
🔹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم موسی رجبی از روزی که او عزم دفاع از حرم کرد
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔻 آرمانشهر غربزدهها...
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ «ناامنی درونی شهرهای آمریکا در دنیا کمنظیر است؛ واقعاً در خیابان جوانی که بیرون میرود، خاطرجمع نیست که یک نفری، یک دیوانهای، او را به قتل نرساند. این همان آرمانشهری است که غربزدهها به عنوان آرمانشهر به آن نگاه میکردند.» ۱۳۹۹/۰۶/۰۲
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_سوم ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره..اساسی هم فر
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_چهارم
✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش،
اون رو برای کمک وارد بازی کردم
و از دانیالو خانوادش گفتم...
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته،قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه،
هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی،با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره،
خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.
منظورش را درست متوجه نمیشدم.
- خب یعنی چی؟
یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش چیزی نمیگی؟
یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد:
- قاعدتا باید میپرسید.
پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من،مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو #داعش و تنها موندش شدم.
در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه،کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.
در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟
اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر میندازه.
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمن هایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود،به راحتی قبول کرد.
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_چهارم ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که
تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم،این نقشه برایم قابل قبول نبود.
- یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشتون بویی ببرن؟
اینکه شما از یان کمک خواستین؟
لبخندش عمیق شد و چالِ روی گونه اش عمیق تر:
- خب ما دقیقا هدفمون همین بود.
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش،
برای برگردوندن سارا به ایران مطلع شه.
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم!
چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟
مبهوت و پر سوال نگاهش کردم
و با تبسم ابرویی بالا داد:
- خب بله کاملا واضحه که گیج شدین.
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان،
شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید،میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.
غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما،ارنست رو به خاکمون میکشونیم.
پس بازی شروع شد.
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد...
به اینکه یه عاشق دلسوخته ست،که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره.
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد،میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.
بالاخره با تلاشهای یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود.
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن.
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش،
بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این #بیماری بود.
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانم باهام تماس گرفت.
وحشتناک بود،
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم،فکر میکردم.
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم😂
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست،
بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن.
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم!
- نکنه پروین هم نظامیه؟😳
خندید.
بلند و با صدا:
- نه بابا حاج خانم نظامی نیستن.
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟اسم چیست؟
مدام بحث را عوض میکرد.
بیچاره یانِ مهربان
دیوانه ترین روانشناس دنیا...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 روایت دلنشین #شهید #سید_مرتضی_آوینی
قرنهاست كه فرياد «هل من ناصر» سيدالشهدا(ع) پهنهي زمان را پيموده است و چون نفخات حياتبخش روح القدس بر هر زمين مردهاي كه گذشته است آن را به حيات عشق بارور ساخته ...
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔹️همسر شهید
محمدـحسین علیخانی :
یک سال ماه رمضان را کامل در سوریه بود، زنگ میزد و میگفت: به تغذیه بچهها توجه کنم تا بتوانند روزه بگیرند و من سؤال کردم که اوضاع شما چطور است؟ از پاسخش متوجه میشدم که مواد غذایی به اندازه کافی ندارند و با سختی روزه میگیرند.
#فرمانده_ایرانی لشکر #زینبیون
#شهید_محمدحسین_علیخانی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ فیلمی کوتاه از شهید حججی
🔮 آثار احترام به پدر و مادر
🎤حجت الاسلام #دارستانی
.
⏱یک دقیقه
👆بسیار شنیدنی👆
ـــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده برآب
دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
غیر از خیال جانان ،
در جان و سر نباشد ...
آقا محمد باقر
دردانه
🌷 شهید مدافع حرم #اکبر_شهریاری 🌷
در آغوش حاج #قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍ #خاطره از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
❤️ ساعت عاشقی 1:20
ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada