eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به حما، میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه، بعد از دمشق هم میرفت به حلب، دم خداحافظی بهش گفتم محرابی: مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه گفت: خب، گفتم: اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری یه لحظه ساکت شد بعد یهو با صدای بلند گفت: بازار شام رو میگی؟ من از بازاری که بی‌بی زینب (س) رو توش چرخونده باشن، هیچی نمیگیرم هرگز . 🌷‌شهید 🌷 یاد شهدا با صلوات ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
پست ویژه👇👇
دوستانی که حمایت نکردید ، اختلالات امروز اولشه پیام رسانی که سرورهاش درگیره و هاردها داره پر میشه و درآمدی نداره هارد بخره ، سرور بخره ، روزای اختلال مثل خرداد ماه براش قابل تکراره
ولادت : ۱۳۴۳/۸/۲۰ یزد شهادت : ۱۳۶۴/۸/۲۰ جاده اهواز_خرمشهر ؛ اصابت ترکش ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید #سیدرسول_اشرف ولادت : ۱۳۴۳/۸/۲۰ یزد شهادت : ۱۳۶۴/۸/۲۰ جاده اهواز_خرمشهر ؛ اصابت ترکش ــــــ
شهیدی که روز تولد و روز شهادتش یکی است وقتی برادر كوچكش (سید محمد) شهید شد، من خیلی بی‌قراری می‌كردم. سید رسول به من گفت: اگر شما فرزند دیگری داشتید، اینقدر بی‌قراری نمی‌كردید، چون من هم شهید شوم، شما خیلی تنها می‌شوید. یكی از دوستانم شهید شده، ولی كودكی از خود به یادگار گذاشته است. به او گفتم: پسرم، ازدواج تو مانعی ندارد، ولی هم سن تو كم است و هم اینكه هنوز چند ماهی از شهادت برادرت نمی‌گذرد. در ضمن در این اوضاع جنگ و جبهه كه نمی‌شود ازدواج كرد. سید رسول گفت: مادرم، ازدواج من از سر دلخوشی نیست، می‌دانم در آینده شهید خواهم شد، قصدم داشتن فرزندی است كه یادگاری از من برای شما باشد. وقتی فرزندم شش ماهه شد من به شهادت میرسم و دقیقا در شش ماهگی فرزندش به شهادت رسید.» سید رسول دوست داشت با دختری ازدواج كند كه با ایمان و از خانواده شهدا و سیده باشد. زیرا بر این باور بودكه خواهر شهید به خوبی انقلاب را درك كرده و می‌داند چه هدفی دارد. به روایت: مادربزرگوارشهید ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیـــــــــرت
#استوری @khamenei_shohada
حُ‌سیــــن جان💔 هردل کہ تویے در آن، مقدس باشد بیچاره دلے کہ سرد و نارس باشد در اوج جوانےام به قول سعدے: "عشق ٺو و خاندان ٺو بس باشد" 💔 ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
✨محمودرضا همیشه بود... همیشه میپوشید... بسیار چهره ی دلنشینی داشت و همین چهره و پسندیده‌اش برمحبوبیت‌اش می‌افزود. ✨همیشه مورد توجه دوستانش بود ، انقدری که حتی زمانی که بود از او عکس می‌گرفتند!!! ✨گاهی وقت هاکه بچه ها کسل یا بی‌رمق یا غمگین بودند؛ می‌آمدند و با محمودرضا هم صحبت می‌شدند و اصلا انگار تماااام غم‌هاشون رو می‌کردند... 💢به نقل از همرزم شهید 🌹 ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هفتم ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که ح
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال بود... با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته... دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال... برایِ رفتن عجله داشتم: - سلام کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم... حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید: - کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود.. انگار بازیگری میکرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد. - دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم؟ دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت... پوزخندی عصبی زدم: - فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واس خاطر چهار تا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون... رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی... ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست: - پس حرفتون شده بود... دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه... با حرص چشمانم را بستم: - چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هشتم ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال ب
. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟ - حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سر در بیارن؟ بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم. رو به رویش ایستادم: - دانیال حالت خوبه؟ دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد: - آره.. فقط سرم درد میکنه... دروغ میگفت. خیلی خوب می شناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید... نمی خواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم: - دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخو رگ گردنت بیرون زده باشه... تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد... کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت: - حسام چی شده دانیال؟ اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت: - هیچی هیچی به خدا... فقط زخمی شده.. همین... چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران... کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ای... آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم... حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم: - شهید شده، نه؟ قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت... گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت... تنم یخ زده بود و حسی در وجودم قدم نمیزد... دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد... لرزش شانه هایش دلم را می شکست... مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا !!! فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت...😭 دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس می کردند... باید حسام را می دیدم: - منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت، پس تسلیم شد... از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم: - ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم...😭 به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم... قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم... دانیال بازویم را گرفت و من می شنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را... شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم” پس نمرده بود... ⏪ ...