eitaa logo
کنگره ملی۲۰۰۰شهید دیار سربداران
652 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
385 ویدیو
20 فایل
ارتباط با دبیرخانه: @kongere_shohada_sarbedaran
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از شروع عملیات بیت المقدس2 یکی از رزمنده‌ها تشنه شده بود. شهید شیر خانی قمقمه‌اش را به او داد. چند جرعه که آب خورد، قمقمه را به شهید برگرداند و گفت: عملیات بزرگی در پیش است آب را باید برای خودتان نگه دارید. ولی ایشان آب را به بقیه‌ی رزمنده ها نیز تعارف کرد. وقتی دیگر کسی آب نخواست، خودشان کمی لب تر کردند و قمقمه را کناری گذاشتند. همه حیران کار ایشان شدند و از او خواستند قمقمه را بردارد ولی شهید شیرخانی می گوید: نیت کردم تا در این عملیات دیگر آب ننوشم. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
محسن آرزویش سرافرازی و سربلندی کشورمان بود. همیشه می گفت: آرزو دارم که کشورم از لحاظ اقتصادی و فرهنگی و … نیاز به کشورهای غربی نداشته باشد. تمام تلاشش را برای حفظ اقتدار و امنیت ایران ‌کرد. حتی جانش را برای آرمان‌های ایران... @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
تنهایی‌هایش را با یاد خدا پر می‌کرد. لبانش هم در زمان نگهبانی و استراحت به ذکر خدا مشغول بود. می‌گفت: با این کار روحیه‌ای مضاعف می‌گیرم. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
جنگ که شروع شد، محمدرضا همیشه دغدغه رفتن به جبهه را داشت. از اینکه می دید که جوان های زیادی به دور از خانواده شهید می شوند خیلی ناراحت می شد. بعد از اینکه درسش تمام شد تصمیم گرفت که به جبهه برود. هر دفعه که از او می‌خواستم به جبهه نرود می‌گفت من باید بروم و دینم را ادا کنم. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
شهید اسد الله ایزی در سال ۱۳۴۰ در روستای ‌ایزی از توابع شهرستان سبزوار متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند. هنگامی که پدر بزرگوارش دارفانی را وداع گفت، مجبور شد برای تأمین هزینه های زندگی به تهران مهاجرت کند. بسیار خوش برخورد بود. افراد در نگاه اول و ‌اندکی هم‌صحبتی با ایشان شیفته‌ی او می‌شدند. این ویژگی باعث می‌شد تا وی در نزد دوستان و آشنایان دارای جایگاه خاصی باشد. اخلاق نیکو و پسندیده و نگاه دوستانه‌ی پر‌مهر و محبت ایشان حتی کودکان را نیز دلباخته خود می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با بسیج مسجد محل همکاری می‌کرد و در راه پیشبرد اهداف انقلاب تلاش می کرد. وی برای انجام وظیفه مقدس سربازی در ارتش رخت سربازی بر تن کرد. ‌پس از اتمام دوره‌ی آموزشی از طرف ارتش روانه جبهه شد. ایشان دفاع از اسلام و انقلاب را یک وظیفه‌ی شرعی می‌دانست. ‌شهید گرانقدر اسلام در تاریخ 1361/03/27 درمنطقه‌ی دارخوئین به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
ما اوایل با رفتنش مخالفت می‌کردیم ولی وقتی می‌دیدیم آرزویش رفتن است و عاشق آنجاست دیگر چیز زیادی نمی‌توانستیم بگوییم. همیشه می‌گفت: توی سوریه به دین ما حمله شده و باید جلو حمله‌های بعدی را بگیریم.خیلی مهربان بود. این آخرها زیاد نمی دیدیمش، اصلاً دل توی دلش نبود. همیشه توی لشکر بود تا از این طریق زودتر به سوریه اعزام شود، می‌گفت: "سوریه رفتن واجب است. وظیفه ماست که برویم و فدای حضرت زینب (س) شویم. قرار بود، سری بعد من را هم ببرد، اما رفت و دیگر برنگشت. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
سفارشم به برادران دینی وهم وطنانم اینست که: ای مردم مسلمانی که در پشت جبهه‌ها هستید و خدمت می‌کنید. قدر و ارزش این رزمندگان اسلام و توحید (سربازان، بسیجیان، پاسداران و ارتشیان) را بدانید. تا می‌توانید هیچ‌گونه دریغی از این رزمندگان نداشته باشید. تنها آرزوی من پیروزی و موفقیت اسلام و رزمندگان سلحشور و غیور ایران است.در انتها طول عمر امام عزیزمان را از خداوند خواهانم. به امید پیروزی ‌حق بر باطل. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
معلم که می‌دانست پدرش جانبازجنگ است، سعی کرد حرف‌ هایی بگوید، تا آرامش کُند و به او دلداری دهد ... حرف های معلم ناتمام ماند وقتی، دختر بچه به او گفت: « خوشبحال بچه‌ های شهدا ! آخه اونا ذره ذره آب شدن و جون دادنای باباشون رو ندیدن......‌ @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
گوشه ای دراز به دراز افتاده بودم و به این فکر می کردم که از گروهی پانزده نفره که ماموریت دیده بانی از منطقه ای در مهاباد را برعهده داشتیم، تنها من زنده مانده ام و همه شهید شده اند. در همین حال چشمم به جواد که معاون گروه بود افتاد. سینه خیز به سمت من می آمد قمقمه آبی را در دستش گرفته بود. لباس رزمش خونی بود و خسته و زخمی، تن بی رمقش را روی زمین می کشاند تا خودش را به من برساند. کنارم که قرار گرفت. مرا جمع و جور کرد و گفت: نیم خیز شو تا آب در دهانت بریزم. گفتم : جواد جان! تو هم دراز بکش، فقط ما دونفر مانده ایم. این سکوت هشدار دهنده است. انگار دارند ما را محاصره می کنند. ولی او بدون توجه به حرف های من قمقمه را روی دهان من کج کرد و ناگهان تیر بعثیان کوردل در کمر جواد نشست و او همچون مولایش حضرت عباس (ع) در کنار من شهید شد . @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
چند وقت بود خیلی دلتنگ حسین شده بودم. یک شب خواب دیدم به خانه آمده خیلی خوشحال شدم پرسیدم: کجایی بابا! چند وقتی است ازت خبر ندارم؟ حسین خیلی آرام جواب داد: ما همیشه از حال و کار شما خبر داریم. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
غلام‌حسن خیلی مهربان و باخدا بود. در بدترین شرایط از یاد خدا غافل نمی‌شد. برای همه بچه ها به معنای واقعی رفیق بود. وقتی که مجروح شده بودم من را به بیمارستان دزفول برد و آنجا بستری کرد. در اولین مرخصی که به سبزوار آمد، وسایلم را به خانواده‌ام رساند و همیشه در گرفتاری‌ها کنارم بود. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
همیشه برای شهادت آماده بود و از مرگ هیچ هراسی نداشت. اوایل انقلاب بود،یک روز از تظاهرات که برگشت عموی پدرش به خانه ی ما آمد. وقتی فهمید علی‌اکبر در تظاهرات بوده سیلی محکمی به او زد و گفت : مگر من نگفتم نرو. این کارها بچه بازی که نیست این بی شرف‌ها ممکن است الان بریزند اینجا و شما را بگیرند و ببرند. علی اکبر که به کارش مطمئن بود خیلی مصمم جواب داد: آدم یک دفعه که بیشتر نمی میرد، بگذارید جوری بمیرم که بهتر است. من باز هم می گویم مرگ بر شاه... @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
هر وقت به حسن می گفتم که در جبهه، روزگار چگونه می گذرد، او می گفت: من جایم خوب است. این طور بود که مردم را برای رفتن به جبهه تشویق و دعوت می کرد. نمی گفت: جبهه بد است. می گفت: عشق و حال می کنی. می گفت: مادرم، چیزهایی که من در سنگر می خورم از اینجا بهتر است. در جبهه نیرویت زیاد است، اما به مرخصی که می آمد افسرده می شد. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir
جلسه هماهنگی یادواره شهدای فرهنگی شهرستان سبزوار با حضور مسئول دبیرخانه کنگره ملی بزرگداشت۱۶۰۰شهید دیار سربداران، رییس کمیته دانش آموزی و فرهنگیان کنگره و معاون مدیرکل و مدیر آموزش و پرورش شهرستان سبزوار، مسئولین بسیج دانش آموزی شهرستان سبزوار و جمعی از مدیران مدارس شاهد برگزار شد. لازم به ذکر است این یادواره در ۲۲ تیرماه توسط آموزش و پرورش که مسئولیت کمیته دانش آموزی و فرهنگیان گنگره ملی بزرگداشت ۱۶۰۰ شهید دیار سربداران را بر عهده دارد برگزار خواهد شد. @basetaregan_ir www.basetaregan.ir