eitaa logo
با شمیم تا شفق
251 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. «صحنه‌هایی از یک ازدواج» مینی‌سریال پنج قسمتی که تماما گفت‌و‌گو‌ محوره و تقریبا در یک مکان فیلم‌برداری شده. شاید به نظر کسل‌کننده بیاد اما این‌طور نیست. گفت‌وگو‌ها دقیق و هدفمند هستند و این باعث می‌شه شما با سیر فیلم همراه بشید. از اون فیلم‌هاست که به‌نظرم برای درک عمیق و درست باید چند بار دید. میرا و جاناتان زوجی هستند که ده سال از زندگی مشترکشان می‌گذرد. آن‌ها در ظاهر یک زوج بی‌عیب و نقص هستند اما در باطن این‌طور نیست. از این داستان نسخه‌های دیگری هم ساخته شدهاست. اگر دیدید می‌تونیم باهم در موردش صحبت ‌کنیم. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. لالی یکی از هزاران یهودی زندانی‌ در اردوگاه آشویتس است که وظیفه خالکوبی شماره تازه‌واردها را بر عهده دارد. او در یک نگاه عاشق زندانی دیگری به نام گیتا می‌شود‌. آن هم در شرایطی که هر لحظه ممکن است بمیرند. مینی‌سریال «خالکوب آشویتس» از کتابی با همین نام ساخته شده است. کتابی که جز پرفروش‌ترین کتاب‌ها بوده. با این دقت که نویسنده یازده سال به دنبال ناشر بوده است. هنوزم معتقدم یهودی‌ها بهترین روایت‌کننده‌ها هستند. اون‌ها بارها‌ یک اتفاق رو از زوایای مختلف با افتخار روایت می‌کنن و از این کار خسته نمی‌شون. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. «بازی مرکب ۳» رو چند روز بعد از اینکه منتشر شد دیدم. بهتر از فصل دوم بود اما قدرت و‌جذابیت فصل اول رو نداشت. هرچند پایان بازی برام قابل تامل بود. از اینکه آخر فیلم رو طوری تموم می‌کنن که اگر دلشون خواست بتونن ادامه‌اش بدن، حرصم می‌گیره‌. احساس می‌کنم خیلی ‌وقته این بازی در برخی نقاط دنیا در حال اجراست. خیلی از ما هم نقش اون آدم‌های ماسک زده رو داریم‌. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
«دوره رایـــگان نوشــتن در زمانهٔ بحــــران» قرار است قلم به دست بگیریم و امید را در دل بحران‌ها روایت کنیم.🌱 🔻جنگ‌ها و بحران‌ها می‌آیند و می‌روند، اما روایت آن‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند! روایت‌ها معنا می‌سازند و نگاه آدم‌ها را به اتفاق‌ها دگرگون می‌کنند... 👤 مدرس: استاد محمدرضا جوان آراسته 💻 شیوهٔ برگزاری: آفلاین و در بستر کانال‌های پیام‌رسان مدرسه مبنا: https://eitaa.com/mabnaschoole 🔖 تعداد جلسات: هفت جلسه 📆 زمان آغاز دوره: شنبه، ۸ شهریورماه، ساعت ۱۰ صبح این پیام را برای هرکسی که مشتاق نوشتن در زمانه بحران‌هاست، ارسال کنید...✨✏️ | @mabnaschoole |
هدایت شده از مامادو♡
محیا ساعدی پرسید: «بعد مادر شدن چه تغییری کردی؟» و نسیم مرعشی جواب داد که «دیگه پایان تلخ نمی‌تونم بنویسم» و بعدش گفت که یاد گرفته توی شرایط سخت بنویسد. مثلا در یک دقیقه یا پنج دقیقه. و یک سختی زیاد که میان نوشتن دائم باید بلند شود و کلمه‌هایش نصفه رها می‌شود و بعد که برمی‌گردد یادش نیست چه می‌نوشته و عذاب بیشتر که کلی متن خوب می آید توی ذهنش که فرصت نوشتنش نیست و از دست می‌رود. بعد به خودش گفته: «همینه که هست می‌خوای نوشتنو ول کن و راحت شو» که دیده نمی‌شود و با همین شرایط کنار آمده! دهم‌شهریور هزاروچهارصدوچهار ___ @Mamaa_do
. -دُچار-
. دُچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
. تلاش مفهوم زندگی است.
. دوتا خانم میانسال پشت سرم داشتن باهم صحبت می‌کردن. اولی: ترسیدم تنها برم. قرصامم برنداشته بودم. استرس داشتم جا بمونم. دومی: نباید بترسی. خدا همه‌جا هست. هوای بنده‌اش رو داره من توی حرفاشون پروانه و نور دیدم.
. اولین بار که سر پراید سفیدمان را سمت مرکز توانبخشی ذهنی چرخاندم،مسیر خاکی بود. درخت‌های بلند و تنومندِ دوطرف راه مثل نیزه‌داران سایه می‌انداختند. چرخ‌های ماشین روی سنگریزه‌ها خِج‌خِج می‌کرد و دل‌شوره‌ به جانم می‌ریخت. ماشین لاک‌پشتی جلو رفت تا به انتهای مسیر خاکی رسید. جلوی درب آهنی مرکز با دیوارهای سیمانی ایستادم. پاهایم حرکت نمی‌کردند. مشت زدم تا به خودشان بیاییند. درب عقب را باز کردم و حلماسادات چهارساله‌ام پیاده شد. دستش را گرفتم و‌ کوله بنفش‌وزردش را روی شانه‌ام انداختم. باید توصیه‌های آخرم را می‌کردم. توی ذهنم این‌طور خیالبافی کرده بودم که شانه‌هایش را می‌گیرم،لبخند می‌زنم و می‌گویم باورم نمی‌شود که این‌قدر زود بزرگ شده و باید مدرسه برود،چیزی یاد بگیرید ودوست پیدا کند. بعد بگویم منتظرم که برگردد و مشتاقم تا همه‌چیز را برایم تعریف کند اما زندگی نقشه‌هایم را پاره‌ کرد. فقط نگاهش کردم و هیچ‌چیز نگفتم.هیچ کلمه‌ای. شبیه حلماسادات که کلمه‌ها به زبانش راه پیدا نکرده بودند. درب آهنی باز شد و دخترم را از من جدا کرد. چند ثانیه به درب سفید مرکز که برایم سیاه شد زل زدم. زنی با قابلمه آب‌گوجه از کنارم رد شد. حسی شبیه همان گوجه‌های له‌شده را داشتم. خودم را به سمت ماشین کشیدم و به صندوق عقب تکیه کردم. قلب و دستم تیر کشید. دولا خم شدم و دست‌هایم را به کشکک زانوها تکیه دادم. سرم را بالا آوردم و مسیر خاکی را نگاه کردم. کسی در ذهنم می‌گفت این راه تو را زمین‌گیر خواهد کرد. لخ‌لخ‌کنان خودم‌ را داخل ماشین انداختم. دست به پیشانی‌ کشیدم و سوویچ را چرخاندم. به جای ماشین بغض داشت در گلویم استارت می‌خورد. هر دو دستم را محکم روی فرمان کوبیدم.چند بار. بغضم ترکید و هق‌هق شد. داد می‌زدم و چرا چراهای بلندم می‌پیچید. من شکسته بودم و آرزوی‌هایم مچاله. ماشین که روشن شد صدای علیرضا پوراستاد را از رادیو شنیدم:«طاقت ناچیز مرا.گریه‌ی یکریز مرا.صبر غم‌انگیز مرا آسان گرفتی!» اول مهر که سر پارس سفیدمان پیچید به سمت مرکز،شش ماه بود که حوراسادات را همراه حلماسادات می‌رساندم. درب مرکز که پشت سرشان بسته شد. من به صندوق عقب ماشین تکیه دادم و به مسیر چهارساله‌ام نگاه کردم.حالا سنگ‌فرش بود. درخت‌ها مثل شابلون روی زمین روزن نور می‌ساختند. من هنوز داشتم ادامه می‌دادم مثل حلماسادات که باید کلاس سوم می‌رفت اما هنوز همین‌جا مانده بود. بوی رُب بینی‌ام را پر کرد. سوار ماشین شدم و سوویچ را چرخاندم. صدای چاووشی از رادیو آمد «اما تو کوه درد باش. طاقت بیار و مرد باش» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق