eitaa logo
با شمیم تا شفق
251 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ‏ ای دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما آمین عیدتان فرخنده پر از خیر و برکت و سلامتی همراه با عشق و شادی و ان شاء الله اتمام انتظار «اللهم عجل لولیک الفرج»
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این هفده دقیقه را از دست ندهید تا سال جدید درست معامله کنید. «عیدتون مبارک» @masture
. را در دیدم.اولین استادمان بود.آمده بود پیرامون فضاسازی در داستان بگوید اما از تجربه زیستن بیشتر گفت.همانجا اسم کتابش را شنیدم.کمی بعد به پیشنهاد یکی دو نفر دیگر مصمم شدم که بخوانمش. اقای رکنی وقتی آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و انگشتان هر دو دستش را بهم چسباند گفت: «بزارید راحتتون کنم.نویسنده کسیِ که اگه می‌خواد از برف بنویسه قبلش خودش باید تا آرنج دستش و تو برف کرده باشه،برف و لمس کرده باشه.دونه برف و بادقت دیده باشه تا بتونه از برف واقعی و خوب و درست بنویسه وگرنه اگه بخواد از عکس و اینترنت برف ببینه مثل تجربه‌اش نوشته‌اش هم مصنوعی میشه.» من هرچه جلوتر می‌روم بیشتر به این حقیقت پی می‌برم که نویسندگی و نوشتن خودِ خود زندگی است. داستان درباره‌ی سید حمید است طلبه‌ای که همراه همسرش عازم یکی از روستاهای مرزی هستند تا در ایام تاسوعا و عاشورا روضه بخواند اما در مسیر توسط اشرار ربوده می‌شوند... کتاب تمام شد و من با خودم زمزمه کردم کاش همه‌ی ما باور کنیم که پیام‌بر هستیم پیامبرانی بی‌معجزه.کافیست اعتماد در میان باشد اعتماد به خدایی که بی‌حکمت کاری نمی‌کند و بی‌اراده‌ی او برگی از درخت بر زمین نخواهد افتاد آن وقت خواهیم دید معجزه پشت معجزه صف کشیده است. البته که از حرف تا عمل راه طولانی در پیش است . خدایا در دنیای پر معجزه‌ی تو ما چشم به راه معجزه‌ای دیگریم. کتاب نجوای خود با خود است در واقع شما دعوتید به یک وجدان خوانی این کتاب را فارغ از هر اعتقادی بخوانید برشی از جملات کتاب: *آدمی کی بی‌پرده با خودش رو‌به‌رو می‌شود *راست می گویند که ته قلب آدم یک بدتر از شمر همیشه آماده به خدمت خوابیده. *هر چیزی رو که بکاری روزی سبز میشه؛ فقط بايد نترسی و بکاری.
روایت یک عمل جراحی
. دکتر بی‌هوشی بالای سرم حاضر شده بود.من با لباس آبی گشاد با لبه‌های سفید همراه یک مینی اسکارف که به جای روسری داده بودند و همه‌ی زورم را زده بودم طوری گره بزنم که گردنم را بپوشاند مرا در حد یک دختر دبیرستانی نشان میداد.با دکتر و اهالی اتاق عمل مثل اتاق انتظار گعده گرفته بودیم و از هر دری حرفی زدیم.پرسیدم:«بی‌هوشی چه شکلیه؟ » گفت:«می‌خوابی خیلی راحت و سریع انقدر خوبه که مشتری میشی» و خندید. من اما فکر می‌کنم شبیه مرگ باشد سریع و بی‌امان.راحت یا سختش را نمی‌دانم.مواد بیهوشی اثر کرد. «ولی واقعا بهت نمیاد دو تا دختر داشته باشی.»صدایم کش‌دار شد و رفت روی حالت اسلوموشن و تقلا کردن برای جواب دادن.ناگهان همه چیز خاموش شد.واقعا امانم نداد. _چند وقته متوجه شدی؟ _فکر کنم کمتر از دو ساله.خیلی کم بود اما مدام پیشروی کرد قبلش اما چیزی نبود حداقل عکس‌هام گواهی میدن. _استرابیسم چشم راست مشهوده.توی این سن به وجود اومدنش کم‌پیش میاد چون گفتی از ۳ سالگی هم عینک میزدی.به هر حال باید عمل بشه راه دیگه‌ای نیست.عضلات چشم ضعیف بودن الان خودش و نشون داده و ممکنه بدتر هم بشه _ممکنه خوب نشه یا دوباره به این حالت برگرده؟ _بله هر چیزی ممکنه.آدمی‌زادیم. استرابیسم همان انحراف چشم است عضلات چشم ضعیف و تنبل می‌شوند و ممکن است چشم را منحرف کنند ولو بعد از سالها.چشم دریچه‌ی روح انسان است.انسان‌هایی که ضعف و کاهلی را برمی‌گزینند ممکن است به انحراف کشیده شوند و امان از راست‌هایی که منحرف می‌شوند و خوشا به چپ‌هایی که عاقبت به خیر. گاهی ضعف در مراحل اولیه با تمرین‌های ساده برطرف می‌شود اما اگر فرصت‌ها را نادیده بگیری کار به عمل جراحی می‌رسد حتی گاهی همه‌چیز به ظاهر خوب است اما عاقبت انحراف سراغت می‌آید. امام علی(ع) از دو تعبیر زیبا استفاده کرده‌اند:چشم راهنما ونامه رسان قلب است.من می‌گویم چشم خودِ آدمی‌زاد است اگر ضعف‌هایش را برطرف کرد که هیچ اما اگر برای جبران تلاشی نکرد آن‌وقت منحرف خواهد شد و باید سختی عمل جراحی را بپذیرد و معلوم نیست که درست بشود یا نه؟ گناهان عضلات ضعیف ایمان‌اند و عمل جراحی مجازات تنبلی و کاهلی‌ما. چشم هایم را باز نکرده،بستم.شدت نور را تاب نمی‌آوردم.خونابه از گوشه‌‌ی چشمم باریکه راهی برای خودش ساخته بود.صدای پرستار را شنیدم:چطوری شکوفه؟تا یادم نرفته اسم اون کتاب و دوباره میگی؟راستی به قول خودت چشم راستِ منحرفتم هدایت شد و خندید الحمدالله.الان چپِ سر‌به‌راهم تو بهشته راستِ منحرفم تو جهنم داره جواب پس میده این بار باهم خندیدیم
. امیرعلی گفت:«کشیدن که می‌کشم.می‌گم نکنه یه وَخ بد باشه برا حالتون!» پيرمرد با لبخند گفت:«نور؟» و سرفه کرد.آهسته و بریده بریده ادامه داد:«نور که خوبه_ تا حالا دیدی_ کسی پیدا بشه_ بگه نور بَده.» امیرعلی گفت:«بابام می‌گفت تو جنگل دو جور درخت داریم اونایی که نورپسندن، یکی هم اونایی که سایه پسندن. بلوط نورپسنده، شمشاد نه، سایه پسنده. گفتم نکنه حساب این جور چیزاس که پرده‌ها رو کشیدین.» تا به حال حتما برای شما هم پیش آمده است که از آخرین باری که یک غذا را خورده‌اید مدت زیادی گذشته باشد و حالا که میل می کنید خیلی به شما چسبیده و کیف کرده‌اید آخرش هم در حالی که دو انگشت شصت و اشاره‌ی آغشته به غذا رو می‌خورید گفته اید خیلی وقت بود یه همچنین غذایی نخورده بودم خیلی چسبید حیف که کم بود.طبقه هفتم غربی برای من همین احساس را داشت لطیف،ساده،مهربان،لذت بخش و کوتاه و هر چیز دیگری که بگویم اضافه است رمانِ نوجوان است اما منِ بزرگسال را به این صرافت انداخت که در یادداشت‌های شخصی‌ام بنویسم؛ سایر آثار آقای بعلاوه تمام کتب نوجوان _افق. داستان پسر نوجوانی است که برای مراقبت از پیرمردی به طبقه هفتم ساختمانی وارد می‌شود. این لقمه‌ی لذت بخشِ لطیف را از خودتان دریغ نکنید، بخوانیدش.
. بعضی از آدم‌ها همیشه ناراضی هستند و مدام به جای تغییر نگرش دنبال تغییر شرایط‌ می‌گردند تا بلکه به رضایتی برسند اما با تغییر شرايط هم دلایل دیگری برای نارضایتی پیدا می‌کنند.این چیزی بود که در این کتاب مرا به فکر فرو برد. داستان معلمی است سی و چند ساله با ده سال سابقه تدریس که از شرایط، سختی‌ها و درآمد معلمی ناراضی است و دلش یک شغل بی‌دردسر طلب می‌کند او با دادن رشوه مدیر دبستانی تازه تاسیس به اسم «نوبنیاد» را قبول می‌کند که دور از شهر قرار دارد. او که فکر می‌کند مدیر هیچکاره است و باید یک گوشه آرام در دفترش به دور از گچ و تخته باشد و اینطور توانسته از سختی‌های معلمی فرار کند اما حالا باید سرپرستی ناظم، معلمین، سرایدارها و ۲۳۵ شاگرد و بعضی از خانواده های آنها را بر عهده بگیرد او هر روز با مسئله‌ای مواجه است و دوست دارد کاستی‌ها را برطرف کند اما این آن چیزی نبود که او تصور می‌کرد در طی داستان او متوجه می‌شود که کارهایی که از انجام آن عارش می‌آمد را انجام داده است و به آن مبتلا شده است بخشی از کتاب این روزها که دیگر عهد بوق نیست.حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان می‌کنند که این اسم‌ها و فرمول‌ها و سنه‌ها و محفوظات،جایی از عمر پر از بی‌کاری فردای بچه‌ها را نخواهد گرفت؛ و ناچار باید در مدرسه، هر بچه‌ای کاری یاد بگیرد.هنری فنی، صنعتی تا اگر از پته‌ها و کاغذپاره‌های قاب گرفته کاری برنیامد و میزی خالی نبود، کسی از گرسنگی نمیرد.پس چه بهتر از کاردستی؟ پس زنده باد مقوای قوطی‌های کفش و شیرینی، تازه اگر همه‌ی بچه‌ها پدری داشته باشند که بتوانند هرشب دستمال بسته‌ای به خانه بیاورد و زنده‌تر باد کاغذهای روغنی رنگ‌ووارنگ ورقی یک عباسی!
. ناشد است که قصد نوشتن کنم و اتفاقی رخ ندهد قانون مورفی با خدم و هشمش به من می‌تازند.نیمهِ‌شبِ نیمه‌ی ماه‌ِمبارک،وقتی شیشه دخترکم را شستم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:«خداروشکر امشب خسته نیستم پس تا سحر وقت دارم که متن‌های عقب افتاده‌امُ بنویسم.باریکلا دختر همینه.» خواستم زمان‌بندی کنم که یادم آمد تلفنِ‌همراهم را بیرون اتاق‌خواب جا گذاشته‌ام.همین‌طورکه احساسِ‌خوب و لذتِ‌سکوتِ‌شب داشت از من سرریز می‌کرد و پشت سرم می‌ریخت چشمم به حاشیه‌ی فرش افتاد حس کردم نخ کاموایی‌بهم‌ریخته،افتاده است اما خانه جز معدود دفعاتی بود که قبل از خواب تمیز و مرتب شده بود.وَرِ غرغرویم که او را به انتهای درونم تبعید کرده‌‌ام خودش را بدو رساند و گفت:«کار حلماسادات اگه گذاشت این خونه تمیز بمونه حتما باید یه چیزی بریزه تا آروم بگیره» وَرِ آرام و خوش‌بینم که از وقتی یادم می‌آید یارِغارِیکدیگریم گفت:«ببخشید که تافت نداشتیم همه چی رو فیکس کنیم!خونه‌ی آدم بچه‌دار اصلا باید نامرتب باشه.»وَرِ منطقی‌ام صدایش را صاف کرد و گفت:«به نظر نمیاد نخ باشه برق و روشن کن.نور که باشه از کج‌فهمی و اشتباه در میای.» نور در تاریکی به داد شَکِ ما رسید.حالا من،مغزم و تمام اعضای درون و بیرونم یک صدا گفتیم:«مارمولکه!» وَرِ ترسوی من که حالا داشت سکته می‌کرد گفت:«یاخدا خیلی بزرگه!از کجا اومده؟حالا چیکار کنیم؟» یک نفس عمیق کشیدم و اعضا و احساساتم به احترام این نفس که خدا روزی در من دمیده بود سکوت کردند تصمیم گرفتم همسرم را صدا بزنم گرچه او در اتاق خواب بود و من در پذیرایی پشت ستون سنگر گرفته بودم و نباید صدایم را بلند می‌کردم ممکن بود دخترها بیدار شوند.درست است که حالا روحش کمی از جسمش فاصله گرفته و در عالم خواب سیر می‌کند اما مطمئنم صدای من را که بشنود از خواب دل خواهد کند خودش بارها گفته است: «جهنم هم بری من دنبالت میام فکر نکنی دست از سرت برمیدارم» و من‌که اصلا دلم نمی‌خواهد او دست از سرم بردارد.حالا من در جهنمِ‌ترس خشک شده‌ام کاش بیاید و مرا نجات دهد. با هر بار احسان،احسان گفتن من،مارمولک سرش را می‌چرخاند و آنالیز می‌کرد بیرون آمدن همسرم از اتاق مصادف شد با دویدن مارمولک و صدای «هی» کش‌آمده‌ی من درست شبیه پنیر پیتزا القصه آخرش همسرم مارمولک را که روی چسب‌موش به ما نگاه می‌کرد راهی جوی آب کرد بلکه چشم هایش را بشوید و ببینید که راه را اشتباه آمده است کمی که گذشت و احساساتم همگی اظهار نظرکردند.وَرِ شکرگزارم گفت: «خداروشکر که امشب دیدیمش اگر فردا میدیم خیلی بدتر بود» راست می‌گفت خداراشکر...