هدایت شده از «آیهجان»
«روضهخونهی ممد دیوونه»
از دور که میدیدمش، میچپیدم زیر چادر مادر و چشم میگرداندم تا از لابهلای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گلوگشاد پر از لکههای خشکیدهی روغنی را میکشید روی زمین و دکمههای پیراهن جابهجا بسته شدهی چرکمردهاش را تاب میداد. چشمهایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهمتندیده. میفهمید ترسیدهام، دستش را میگرفت دور دهانش و صدایش را میانداخت توی شیپور دستیاش. میگفتند: «ممد دیوونه بچهها رو میدزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو میکنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته».
ممد ترسناک، تصویر کجومعوج شکلگرفتهای بود در ذهنم. شادی بچهگانهی ته چهرهاش، گاهی او را نرمتر نشان میداد. روزهایی که از دندهی راست بلند میشد، میپرید جلوی عابرها و ماشینها. شکم قلمبهاش را تکان میداد و دستهایش را نامنظم توی هوا میپراند. روزهای آن دنده، با چوب میدوید دنبال بچهها، صدا بلند میکرد و با شکلک و شیپور، دلهره میانداخت به جانشان. گاهی هم تکیه میداد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه میکرد؛ با ناسزا و سنگریزههای توی مشتش. یک لقمه نانش را درمیآورد؛ یا با اسکناسهایی که کف دستش میگذاشتن یا با دعوا و چشم پاییدن. تهماندهاش را هم میبرد برای مادر زمینگیرش.
آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسیها. خانهشان دو کوچه آن طرفتر بود، وسط درختهای توت. گچ پای مادر، نمیگذاشت که همراهیام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا».
فکر و خیال اما رهایم نمیکرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟»
ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهنکجی میکرد. فکرها هجوم آوردند: «همهشون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون میزنه» و…
سرش پایین بود. بدنم میلرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو میپریدم».
«حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت میکوبید روی پیراهن مشکی رنگورو رفته و فینفین میکرد.
مرثیه میخواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشکهای دانهدرشتی که روی صورت سیاهش میغلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندانهای زردش بیرون آمد.
داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچههای نارگیلی ترکخورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگزده بدون قوری کنار پایش. اشاره کرد سمت بچهها: «اینجا روضهخونهی ممده! بشین! هر بچهای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش میدم، ممد کاری نداره بهش».
یکدفعه گریهای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شدهیِ مهربان!
لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا
خدا هیچکس را جز به اندازهی تواناییاش تکلیف نمیکند.
بقره، ٢٨٦
نویسنده: مریم فولادزاده
@ayehjaan
هدایت شده از هُمسا
3.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
📍یه کاری کنید قصههای زندگیتون بیشتر بشه...
@homsaaa
.
گاهی چیزی که پامون و اذیت میکنه توی کفشمون نیست زیر جورابمون . خودمون و بررسی کنیم
.
#خود
.
عکس opg دندانهایم را کمی بالاتر گرفت.چهار تا دندان عقل خجالتیام در لثه قایم شده بودند.دکتر از زیر ماسک جراحی آبیاش گفت:«چقدر عقل داری!حالا چرا قایمشون کردی؟»
چند سالی بود که میدانستم دندانهای عقلم نهفتهاند و باید قبل از اینکه سایر دندانها را خراب کنند جراحی شوند.
چراغ بالای صندلی دندانپزشکی چشمم را میزد. ترس و نگرانی داشت سروکلهاش پیدا میشد که اخمش کردم تا جلوتر نیاید.دکتر با یک تیغ بیستوری شروع کرد به پاره کردن لثهام.انگار بخواهد هندوانه را از پوستش جدا کند.
در دست دکتر پیچ گوشتی شکل بود.شبیه وقتی موزاییکهای حیاط را از جا درمیآورند.شروع کرد به فشاردادن و ضربهزدن.خرت و خرت صدای چیزهایی بود که کنده میشد.حالا نوبت دریل مینیاتوری بود که به صدای ویژ ویژش معروف است.بوی سوختگی میآمد.اگر خانه بودم به سمت گاز میدویدم.
دکتر با یک دست فکم را به پایین فشار میداد و با دست دیگر پیچگوشتی را که زیر دندان انداخته بود به سمت بالا میکشید.
بامهربانی گفت:«میدونم سخته.طاقت بیار»
لحن آرام دکتر خیالم را راحت کرد.در دلم گفتم:«کاش همهی پزشکها دو واحد مدارا با بیمار،خوشخلقی و عدم خودبرتربینی را میگذراندند درست مثل دکتر.»در همین فکرها بودم که حس کردم دندان از جایش تکان خورد.شبیه آدمی که مدتهاست در چاهی افتاده و حالا کسی پیدا شده تا نجاتش دهد.دندان با صدای خِرِچی از جا درآمد.احساس کردم دندانهایم در یک اتاق دوازده متری در مجلس پاتختی روی دوزانونشستهاند و شانههایشان از شدت فشار بهم نزدیک شده است.دندان عقل که از جایش کنده شد،همهگی چهارزانو نشستند و یک آخیش گفتند.
دکتر داشت نخهای بخیه را میزد که گفت:«فکر نمیکردم دختر ظریفی مثل تو اینقدر صبور باشه.یه آخ هم نگفتی»
فردا وقتی دوباره به مطب مراجعه کردم تا دندان دیگری را جراحی کنم دکتر گفت:«تو دیگه کی هستی.گفتم دیگه نمیای.عجب دلی داری»
دو روز بعد انگار چند تا بچه در دهانم گل کوچک بازی کردند و به لپ سمت راستم که دروازهای خمیریست توپ شوت کردند.جایشان ماند،شدند آفت.
حالا انگار.رفتهام دعوا،چهارتا زدهام و دو تا خوردهام.با دهانی که در حد گذاشتند نی باز میشود.با عزاداری لثه از دلتنگی دندانها.با خنجر زدن آفتها.با لپهای کبود و ورم کردهای که انگارکنج هر دو لپم قوروت چپاندهام.دارم تاریخها را بررسی میکنم تا ببینم دو دندان باقی مانده را کی جراحی کنم.
دکتر نمیدانست رنجهای متعدد انسان را در همهی زمینهها صبور و قوی میکند حتی اگر جسمش این را نشان ندهد.
قوروت=کشک
#دندان_عقل
#جراحی
#روایت