.
لالی یکی از هزاران یهودی زندانی در اردوگاه آشویتس است که وظیفه خالکوبی شماره تازهواردها را بر عهده دارد. او در یک نگاه عاشق زندانی دیگری به نام گیتا میشود. آن هم در شرایطی که هر لحظه ممکن است بمیرند.
مینیسریال «خالکوب آشویتس» از کتابی با همین نام ساخته شده است. کتابی که جز پرفروشترین کتابها بوده. با این دقت که نویسنده یازده سال به دنبال ناشر بوده است.
هنوزم معتقدم یهودیها بهترین روایتکنندهها هستند. اونها بارها یک اتفاق رو از زوایای مختلف با افتخار روایت میکنن و از این کار خسته نمیشون.
#معرفی_فیلم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
«بازی مرکب ۳» رو چند روز بعد از اینکه منتشر شد دیدم.
بهتر از فصل دوم بود اما قدرت وجذابیت فصل اول رو نداشت.
هرچند پایان بازی برام قابل تامل بود.
از اینکه آخر فیلم رو طوری تموم میکنن که اگر دلشون خواست بتونن ادامهاش بدن، حرصم میگیره.
احساس میکنم خیلی وقته این بازی در برخی نقاط دنیا در حال اجراست.
خیلی از ما هم نقش اون آدمهای ماسک زده رو داریم.
#معرفی_فیلم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«دوره رایـــگان نوشــتن در زمانهٔ بحــــران»
قرار است قلم به دست بگیریم و امید را در دل بحرانها روایت کنیم.🌱
🔻جنگها و بحرانها میآیند و میروند، اما روایت آنها هیچوقت تمام نمیشوند! روایتها معنا میسازند و نگاه آدمها را به اتفاقها دگرگون میکنند...
👤 مدرس:
استاد محمدرضا جوان آراسته
💻 شیوهٔ برگزاری:
آفلاین و در بستر کانالهای پیامرسان مدرسه مبنا: https://eitaa.com/mabnaschoole
🔖 تعداد جلسات:
هفت جلسه
📆 زمان آغاز دوره:
شنبه، ۸ شهریورماه، ساعت ۱۰ صبح
این پیام را برای هرکسی که مشتاق نوشتن در زمانه بحرانهاست، ارسال کنید...✨✏️
#نوشتن_در_زمانه_بحران
| @mabnaschoole |
هدایت شده از مامادو♡
محیا ساعدی پرسید: «بعد مادر شدن چه تغییری کردی؟»
و نسیم مرعشی جواب داد که «دیگه پایان تلخ نمیتونم بنویسم»
و بعدش گفت که یاد گرفته توی شرایط سخت بنویسد. مثلا در یک دقیقه یا پنج دقیقه. و یک سختی زیاد که میان نوشتن دائم باید بلند شود و کلمههایش نصفه رها میشود و بعد که برمیگردد یادش نیست چه مینوشته و عذاب بیشتر که کلی متن خوب می آید توی ذهنش که فرصت نوشتنش نیست و از دست میرود.
بعد به خودش گفته: «همینه که هست میخوای نوشتنو ول کن و راحت شو» که دیده نمیشود و با همین شرایط کنار آمده!
#روزمره_نویسی
دهمشهریور هزاروچهارصدوچهار
___
@Mamaa_do
.
دُچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
#سهراب_سپهری
.
دوتا خانم میانسال پشت سرم داشتن باهم صحبت میکردن.
اولی: ترسیدم تنها برم. قرصامم برنداشته بودم. استرس داشتم جا بمونم.
دومی: نباید بترسی. خدا همهجا هست. هوای بندهاش رو داره
من توی حرفاشون پروانه و نور دیدم.
#رد_شدم_شنیدم
.
اولین بار که سر پراید سفیدمان را سمت مرکز توانبخشی ذهنی چرخاندم،مسیر خاکی بود. درختهای بلند و تنومندِ دوطرف راه مثل نیزهداران سایه میانداختند. چرخهای ماشین روی سنگریزهها خِجخِج میکرد و دلشوره به جانم میریخت. ماشین لاکپشتی جلو رفت تا به انتهای مسیر خاکی رسید. جلوی درب آهنی مرکز با دیوارهای سیمانی ایستادم. پاهایم حرکت نمیکردند. مشت زدم تا به خودشان بیاییند. درب عقب را باز کردم و حلماسادات چهارسالهام پیاده شد. دستش را گرفتم و کوله بنفشوزردش را روی شانهام انداختم. باید توصیههای آخرم را میکردم. توی ذهنم اینطور خیالبافی کرده بودم که شانههایش را میگیرم،لبخند میزنم و میگویم باورم نمیشود که اینقدر زود بزرگ شده و باید مدرسه برود،چیزی یاد بگیرید ودوست پیدا کند. بعد بگویم منتظرم که برگردد و مشتاقم تا همهچیز را برایم تعریف کند اما زندگی نقشههایم را پاره کرد. فقط نگاهش کردم و هیچچیز نگفتم.هیچ کلمهای. شبیه حلماسادات که کلمهها به زبانش راه پیدا نکرده بودند.
درب آهنی باز شد و دخترم را از من جدا کرد. چند ثانیه به درب سفید مرکز که برایم سیاه شد زل زدم. زنی با قابلمه آبگوجه از کنارم رد شد. حسی شبیه همان گوجههای لهشده را داشتم. خودم را به سمت ماشین کشیدم و به صندوق عقب تکیه کردم. قلب و دستم تیر کشید. دولا خم شدم و دستهایم را به کشکک زانوها تکیه دادم. سرم را بالا آوردم و مسیر خاکی را نگاه کردم. کسی در ذهنم میگفت این راه تو را زمینگیر خواهد کرد. لخلخکنان خودم را داخل ماشین انداختم. دست به پیشانی کشیدم و سوویچ را چرخاندم. به جای ماشین بغض داشت در گلویم استارت میخورد. هر دو دستم را محکم روی فرمان کوبیدم.چند بار. بغضم ترکید و هقهق شد. داد میزدم و چرا چراهای بلندم میپیچید. من شکسته بودم و آرزویهایم مچاله. ماشین که روشن شد صدای علیرضا پوراستاد را از رادیو شنیدم:«طاقت ناچیز مرا.گریهی یکریز مرا.صبر غمانگیز مرا آسان گرفتی!»
اول مهر که سر پارس سفیدمان پیچید به سمت مرکز،شش ماه بود که حوراسادات را همراه حلماسادات میرساندم. درب مرکز که پشت سرشان بسته شد. من به صندوق عقب ماشین تکیه دادم و به مسیر چهارسالهام نگاه کردم.حالا سنگفرش بود. درختها مثل شابلون روی زمین روزن نور میساختند. من هنوز داشتم ادامه میدادم مثل حلماسادات که باید کلاس سوم میرفت اما هنوز همینجا مانده بود. بوی رُب بینیام را پر کرد. سوار ماشین شدم و سوویچ را چرخاندم. صدای چاووشی از رادیو آمد «اما تو کوه درد باش. طاقت بیار و مرد باش»
#تلاش
#مسیر
#تغییر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
هفت عدد مقدسی و عشق هم و وطن از هردو مقدستر.
استاد جوان خیلی وقت قبل از تولد مدام توصیه میکردن مجله بخونید زیاد بخونید چون مجله جدیدترین اثر هر نویسندهای رو منتشر میکنه اینطوری تو همیشه بهروزترین نسخه زبانی اون نویسنده رو خوندی.
حالا ماههاست مداوم با مدام همنشینم.
حتی اگر اهل خوندن مجله نیستید شماره هفت مدام و بخونید. این شماره مجله مال همه ماست. به قول نادر ابراهیمی هیچ عشقی بالاتر از عشق به وطن نیست. این شماره عاشقانه و مقدس مدام نقطه اتحاد ما ایرانیهاست. باهم بخونیمش.
#مجله_مدام
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق