eitaa logo
⚘ خاطرات شهدا ⚘
1.1هزار دنبال‌کننده
846 عکس
102 ویدیو
0 فایل
با شهدا و راه و رسم شهدا تا ظهور امام زمان(عج) ارتباط با ادمین : @smh66313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️ادب کردن اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد. 🔷️شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟ 🔶️جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم. شهید سید حمیر میر افضلی⚘️⚘️⚘️ @bashohada_313
🔺️نماز شب اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ " ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ... بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ... 🔶️نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه! بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! " 🔷️برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه! چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ... دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ... گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم .. @bashohada_313
🔺️تلفن چی بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم. 🔷️گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند. پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟ 🔶️سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام. درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده. فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد، جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد. به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند شهید سید حمید میر افضلی⚘️⚘️ @bashohada_313
🔺️احترام به والدین مریضی مادر محمد همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد. 🔶️محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند . بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. 🔷️رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می گذاشت. شهید محمد گرامی🌹 @bashohada_313
شهادت🥀 🔷️بدجوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس میزد بهش گفتم: زنده ای؟!!! 🔶️گفت: هنوز نه! خشکم زد... تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... @bashohada_313
🔺️خواب بودید گفتم شاید بترسید زمستون بود منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 🔶️شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ... صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود هوا خیلی سرد شده بود درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده 🔷️بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟ سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟ گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه... شهید سید مجتبی خانساری🌺 @bashohada_313
🔺بهشت را به مستحبات می دهند! ▫️فاطمه امیرانی، همسر شهید: بهترین لحظه هام را با او گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر مقتدای نماز من بشود. نمازمان را اهواز می رفتیم روی تراس پشت بام با هم می خواندیم. 🔶️یک بار گفت:«می آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «اوهوم.» او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت گفتم تو هم با این نماز شب خواندنت، چقدر طولش می دهی؟ من که خوابم گرفت مومن خدا. 🔷️گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان را به خدا نزدیک تر میکند». تکیه کلامش بود که «بهشت را به مستحبات میدهند نه به واجبات». شهید حمید باکری⚘️⚘️⚘️ نماز شب @bashohada_313
🔺فقط چند دقیقه! ▫️ابوالقاسم عمو حسینی: 🔷️سه روز بود که مهدی چشم روی چشم نگذاشته بود. همان طور که بی سیم در دستش بود، خوابش گرفت. اسماعیل صادقی گفت: «صدای بی سیم را کم کن و آرام صحبت کن تا آقا مهدی قایقی بخوابد». یک ربع نشده سراسیمه از خواب بیدار شد. رفت بیرون. قدم می زد و خیلی ناراحت بود. 🔶️می گفت: «چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم در خط مقدم زیر آتش و من اینجا راحت گرفته و خوابیده ام». طوری به خودش نهیب می زد که انگار سه روز است که خوابیده است. شهید مهدی زین الدین🥀 @bashohada_313
🔺باغچه سبزی مشهدی! سعید چیت سازیان؛ پسر عموی شهید: در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند. علی یک باره گفت:«سعید!». با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده. گفتم:«چه می گویی؟». 🔶️گفت:«یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم باغچه سبزی مشهدی». دوران راهنمایی را می گفت که دزدکی افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته ترپچه کندیم و خوردیم. 🔷️گفت:«همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا حلالیت بگیر یا پول تربچه ها را بده،. 🌱به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت:«خوشِ حلالتان». شهید علی چیت سازیان⚘️ @bashohada_313
🔺️مسیر عشق محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت. 🔶️ گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم. بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی. پاپیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟ 🔷️گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت . ۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از دارخوین تا را عاشقانه طی می کرد. 🌱یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول نافله اشکی است. در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم. شهید تورجی زاده🥀🥀 ◽️راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن علیه السلام @bashohada_313
🔺گریه در روضه ارباب اثرها دارد! شانزده سال بعد از شهادت ، پیکرش را آوردند. بدنش هنوز سالم بود. سر و صورت و محاسنش از بقیه جاها سالم تر. در کربلای ۴ مجروح و اسیر شده بود. چند روزی در بیمارستانی در بغداد و روزهای آخرش را در اردوگاهی و نهایتا با لب تشنه شهید شده بود. عضو گردان تخریب بود. بعضی شب ها بانی روضه امام حسین (ع) بود و نور سنگر را کم می کرد و توی تاریکی دم می گرفت: حسینم وا حسینم وا. 🔷️آخر مجلس همه اشک هایشان را با چفیه پاک می کردند و محمد رضا می مالید به صورتش. شاید دلیل سالم بودن صورتش بعد از این همه سال، همین اشک برای امام حسین (ع) باشد. شهید محمد رضا شفیعی🥀 @bashohada_313
🔺زحمت کشیدم با تصادف نمیرم ◽️راوی: برادر شهید: می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد همه اش هم تماسهای کاری. 🔷️ چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود، همیشه اش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش می گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست. 🔶️یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «می دانی! چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟». شهید محمودرضا بیضایی🌺 @bashohada_313