🦋فضیلت قرائت دعای فرج:
✨قرائت کنندهی دعای فرج، به دیدار امام زمان ( عج) در خواب یا بیداری می شود.
🔹بمبهای منفجر شده از نوع ترکشزا بودند که مخصوص گرفتن تلفات از نفرات است، در این نوع بمب از ساچمه یا براده های آهن استفاده می شود که پس از انفجار تلفات زیادی از مردم بگیرد
https://eitaa.com/Bashohadaa
📘کتاب المکیال المکارم
📸آیدا قاسمی و مادرش اکرم کمالی، معصومه بدرآبادی و مادرش زینب رحمتآبادی و میلاد شادکام از شهدای عملیات تروریستی ایادی رژیم صهیونیستی در گلزار شهدای کرمان
#امام_زمان
#کرمان_تسلیت
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشکهای جانسوز پدری که ۹ نفر از اعضای خانوادهاش در حادثۀ تروریستی گلزار شهدای کرمان شهید شدند
واقعا خیلی سخت و جانسوز بود این حادثه ای که دیروز در کرمان اتفاق افتاد خدا به خانواده هاشون صبر بده 🥀
خدا لعنت باعث و بانیش کنه
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
🔴کودک دوساله
وسايل همراه: #گوشواره قلبی 💔
🔺در قسمت توضیحات لیست اسامی شهدای حادثه تروریستی کرمان که پشت شیشه زده بودند نوشته بود: دختر ۲ ساله با کاپشن صورتی، تیشرت سبز چمنی، شلوار مشکی، ژاکت صورتی و گوشواره قلبی... 😢
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-مادرم شهادتت مبارک♥️🖤
#کرمان
#کرمان_تسلیت
✍شهید محمد علی عابدینی که در حادثه تروریستی سیزدهم دی ماه ۱۴۰۲ کرمان به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات...
#شهید_محمدعلی_عابدینی
اجازه گرفت این چند روز برای تبلیغ در مسیر گلزار ملبس شود...
حتی خودش عمامه نداشت....عمامه ای ازدوستش گرفت
چندروز قبل استاد ازش میپرسه علیرضا بچه نداری؟میگه توراهی دارم اسمشو گذاشتم زینب
😭🖤
#کرمان
#شهید_علیرضا_محمدی_پور