eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
384 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
38 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
گام‌برداشتن‌درجاده‌عشق هزینه‌میخواهد! هزینه‌هایی‌که‌انسان‌راعاشق... وبعدشهیدمیکند...! 🌹🍃🌹🍃
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فکر میکنی آقای جلیلی اهل نمایشه، اینو ببین خیلی قشنگ بود👏 ‎‎‌‌‎
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یازدهم تیرماه یادآور عروج بزرگ مردی است که همواره خار چشم دشمنان بود.
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا» نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار انگار وقت استراحتش بود همان جا با هم نشستیم هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟» بالأخره شروع کرد به حرف زدن چه حرف هایی از دین و پایبندی به دین گفت ،و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانی اش مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم " 1 ". آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرف هایش تمام شد و به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آنجا نشسته ام. صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم ،باشم نگذاشت ،ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود. پاورقی ۱ این لطف او تنها شامل حال من نمی شد هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند همین صحبت ها را برایشان پیش می کشید. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 سید کاظم حسینی قبل از انقلاب بود سال های پنجاه و سه، پنجاه و چهار آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقت ها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم،گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟» «مسافرت؟ کجا؟» گفت: « زاهدان» منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می دانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « ان شا الله مأموریته دیگه آره؟» خونسرد گفت:« نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش». تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم بود این طور وقت هاپیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم:«بریم، حرفی نیست.» نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت:« ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.» گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.» خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت یک دبه ی روغن دستش گرفته بود پرسیدم:«اینو می خوای چکار؟» گفت: «همین جوری گرفتم ،شاید لازم بشه.» 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ی وجوهات حضرت امام بود .تو خراسان من بیرون خانه منتظرش ایستادم خودش رفت تو چند دقیقه بعد آمد. گفت « بریم.» رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم دبه ی روغن را برداشت و گفت:« کاری نداری؟» «کجا؟!» «میرم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:«یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» «نمی خوای بگی کجا میری؟ با اون دبه روغنت» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق گفتم :«اقلاً یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.» «زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم گفت:«یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری سراغ منو بگیری ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت دبه روغن هم همراهش نبود تو این مدت چی کشیدم، بماند.هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت:«بار و بندیل را ببند که بریم» بریم؟!» «آره دیگه بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم» 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
غم و شادی ۴۰.mp3
9.78M
💫 قسمت ( چهلم) زُهد(معنی زهد)🍂 حاجیه خانم رستمی فر
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر مؤمنین ومومنات وافسران جنگ نرم خدا قوت وخسته نباشید این کلیپ را همسر شهید باکری رحمة الله علیه ساخته است و یکی از همشهری های ایشان به فارسی ترجمه کرده و زیر نویس کرده است خیلی کار بحث ترجمه و زیر نویس آن زمان برده لطفا این کلیپ را بفرستید به هموطنان ترک زبان عزیزمان ان شاءالله که مفید اثر باشد