فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴۳توهین بزرگ شب گذشته پزشکیان
🔷توهین به شهید سلیمانی ره
((موی دماغ آمریکا بود))
🔷توهین به شهید رئیسی ره
((تخریب و سیاهنمایی))
🔷توهین به رهبر حفظه الله
((حضرت آقا هر جا خوشش نیاد اجازه نمیده که کاری انجام بشه))
حواب در کلیپ👆👆👆
📌 خبر فوری سراسری
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـ۵۶۱فحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
پـُـرتلاش باش و مخلــص❤️
این دو تـا را درسـت انجـام بدهی
خـدا شهادت را هم نصیبت میکند :)
📌جمعه انتخابات بین حاج قاسم و پزشکیان است.
حاج قاسم عزیز ماست؛عزت ماست؛نه موی دماغ
#نهبهدولتسومروحانی
#انتخاباصلح
#حاجقاسم
#جلیلی
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
وقتى گناهان بنده فزونى گیرد و کار نیک
آن قدر نداشته باشد که گناهان را جبران
کند، خداوند او را به غم مبتلا سازد تا
گناهانش را جبران کند.
📚 نهج الفصاحه/237
-هرگاه غمگین شدید #نماز بخوانید
یا #صدقه بدهید
یا دل مومنی را شاد کنید تا
اندوهتان برطرف شود.
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#امام_زمان
💠💌💠💌💠💌💠💌💠
❣️غیرت یعنی این...
اینه که کشورو میسازه نه اینکه تو قلب ملت به شهید ملت بگی موی دماغ...
فرق میکنه کی رییس جمهور بشه...
#شهید_جمهور
#انتخابات #جلیلی
ادامه راه رئیسی✌🏻
🌹🍃🌹🍃
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_ساعت_عاشقی💚
چای خانه حرم 😍
امام رضا خیلی دوست دارم🤲
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است دوست داشتم از کارش سر در بیاورم.
موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو
نگفت هر چه بیشتر اصرار کردم کمتر چیزی دستگیرم شد دست آخرگفتم:«یعنی دیگه به ما اطمینان نداری»
«اگه اطمینان نداشتم نمی آوردمت.»
«پس چرا نمی گی؟»
«مصلحت نیست.»
ساکم را بستم دنبالش راه افتادم طرف ترمینال،آن جا بلیط مشهدگرفتیم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه ازش پرسیدم «آخه جریان چی بود؟
باز هم چیزی نگفت.»
تا قبل از پیروزی انقلاب چند بار دیگر هم از آن قضیه سؤال کردم لام تا کام حرف نزد. تو سر نگه داشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید نمی گفت حتی ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش دندان هایش را یکی یکی شکسته بودند هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون
بکشند.
بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد سپاه تو خیابان احمد آباد " ۱ یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران ،برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا به ایمانش همه اطمینان داشتند تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش اتفاقاً ساعت استراحتش بود تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید.سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش .هنوز کنجکاو آن جریان بودم،همان مسافرت زاهدان ،به اش گفتم :«حالا که دیگه آب ها ازآسیاب افتاده بگو اون قضیه چی بود؟
گرفت چه می گویم خندید و با دست زد رو شانه ام،گفت:«ها حالا چون دیگه خطری نداره برات می گم.»
پاورقی
۱ نام خیابانی در مشهد مقدس
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_نهم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
شروع کرد به گفتن
اون وقت ها می دونی که حاج آقا خامنه ای تبعید شده بودن به یکی از روستاهای ایرانشهر من اون موقع یک نامه
داشتم برای ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون.
کنجکاوی ام بیشتر شد گفتم:«دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!»
گفت: «درست میگی ولی کار دیگه ای هم پیش اومد.»
«چه کاری؟»
نامه رو دادم خدمت آقا بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه هر کی می آد پهلوی ما، با دوربین هایی که دارن می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه.»
فهمیدم منظور آقا اینه جلوی دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم برای همین برگشتنم دو روز طول کشید.»
با خنده گفتم:«پس اون دبه روغن رو هم برای آقا می خواستی؟»
«بله دیگه.»
پرسیدم: «ساواکی ها بهت گیر ندادن؟»
گفت:«اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن» به شون گفتم:« من اینجا که اومدم سرم چفیه بسته
بودم فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم.»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سرمازده
#قسمت_سی ام
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
آتش کنجکاوی ام سرد شده بود حرف های عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او و برای راز
نگه داشتنش " 1 ".
پاورقی
-۱ مقام معظم رهبری در عید نوروز سال ۱۳۷۵ به خانه ی شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در دیداری که با خانواده ایشان داشته اند همین خاطره را تعریف می کنند.
حجت الاسلام محمدرضا رضایی
پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلاب، سندش مشاع بود ولی نمی گذاشتند بسازم علناً گفتند: « باید حق
حساب بدی تا کارت راه بیفته».
تو دلم می گفتم هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.
حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردی هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم رفتم پیش آقای برونسی و جریان را به اش گفتم گفت:«یک بنای دیگه هم می گم بیاد خودتم کمک می کنی ان شا الله یک شبه کلکش رو می کنیم.»
فکر نمی کردم به این زودی، قبول کند آن هم تو هوای سرد زمستان گفت: فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم شب نشده بود مصالح را ردیف کردیم بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد خستگی انگار سرش نمی شد.
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃