داداش شهیدم ابراهیم هادی
شهید بزرگوار عباس وصال در سال 1359
به دست منافقین کور دل در کردستان به وضع فجیعی به صورت مثله(تکه تکه) 😭به شهادت رسانده شد
ومحل دفن این شهید بزرگوار
روستای تیکدر از توابع چترود کرمان
إن شاءالله مدیون خون شهدا نباشیم 🙏💔
شادی روح مطهرشان صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر قدس شریف...
و سلام بر ابراهیم و اسماعیل...
#اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
⊰•🕊🍃•⊱
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🔸سال ۱۳۶۱ #شهید_بابایی را که جوان حزباللّهی بود، گذاشتیم فرمانده پایگاه
هشتم شکاری اصفهان؛
🔸 بنا بود او این پایگاه را اداره کند؛
کار سختی بود. دل همه میلرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم،میلرزید که آیا میتواند؟!
🔸اما توانست... او یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.
#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
۱۳۸۳/۱۰/۲۳
#سالروز_شهادت
#شهید_عباس_بابایی
#شهیدانه 🕊🕊
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظاتی از حضور شهیدان سلیمانی، هنیه، امیرعبداللهیان، در حیاط بیت رهبری، پیش از دیدار با رهبر انقلاب
➕ معرفی شنیدنی یحیی سنوار به رهبر انقلاب توسط شهید هنیه
📥 نسخه کامل را ببینید👇
khl.ink/f/57316
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ ظهور امام مهدی علیهالسلام، مشکلی را از جهان حل نخواهد کرد!
#کلیپ | #آیت_الله_حائری_شیرازی
#استاد_شجاعی
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه کار ریز پرنده ها (برای جاسوسی و خرابکاری) که ما از آن غافلیم...
خوب نگاه کنید😲
امروز ما با اینجور سلاحها وابزار جاسوسی سرو کار داریم
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت به وقت عاشقی 💚
پنجره فولاد آقا
برات کربلا می ده
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_هفت_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.
نماز را که خواندیم از فرط خستگی هرکس گوشه ای خوابید من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم. در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم خوابم برد.
از گرمای آفتاب از خواب بیدار شدم دو سه ساعتی خوابیده بودم هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد زود گفتم :«جانم کار داری باهام؟»
به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که درد می کشد گفت: «اینو بگن»
تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش یعنی توی گوشت و پوست فرو رفته بود یک آن ماتم
برد. با تعجب گفتم:« این دیگه چیه؟»
گفت: «از بس که خسته بودم هوای زیر سرم ر ونداشتم این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.»
به هر زحمتی بود، آن را کندم دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین بود یک رؤیای شیرین و بهشتی
عبدالحسین داشت بلند می شد دستش را گرفتم صورتش را برگرداندطرفم، تو چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم :«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.»
«کدام جریان؟»
ناراحت گفتم: «خودت رو به اون راه نزن این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟»
از جاش بلند شد.
«حالا بریم سید جان که دیر میشه برای این جور سؤال و جواب ها وقت زیادی داریم.»
خواه ناخواه من هم بلند شدم ولی او را نگه داشتم گفتم:« نه همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_هشت_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
از علاقه ی زیادش به خودم خبر داشتم رو همین حساب بود که جرأت میکردم این طور پافشاری کنم آمد چیزی
بگوید که یکدفعه حاج آقای
ظریف " ۱ " پیداش شد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد وگفت:«دست مریزاد دیشب هم گل کاشتین!»
منتظر ،تکه پاره های تعارف نماند رو به من گفت:«بریم سید»
طبق معمول تمام عملیات های ایذایی باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.
از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم حسابی ناراحت شده بودم دمغ و گرفته گفتم: «آقای برونسی هست با خودش برو»
عبدالحسین لبخندی زد و گفت: «اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان خوبه که خودت بری»
نه دیگه حاج آقا حالا که ما محرم اسرار نیستیم برای این کار هم بهتره که نریم
ظریف آمد بین حرفمان به ام گفت:«حالا من از بگو مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم ولی آقای برونسی راست می
گه.»
تا حرفش بهتر جا بیفتد ادامه داد: «تو که میدونی وقتی نیرو تو خطر می افته حاجی خیلی حساس می شه موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده زود راه بیفتی که بریم
دیگر چیزی نگفتم ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت «پی ام پی» من هم کنارش دو سه تا «پی ام پی» دیگر راه
آماده ی حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه ی عملیات.
رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم به ظریف گفتم: «همین
پاورقی
۱_ روحانی گرانقدری که مسؤول زرهی تیپ بود و بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست؛ روحش شاد
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_نه_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
جا نگهدار.»
نگه داشت. پریدم پایین رو برومان حلقه حلقه سیم خاردار و موانع دیگر بود ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین
افتادم
بیست و پنج قدم می ری به راست.
سریع سمت راستم را نگاه کردم بر جا خشکم زدا
کمی بعد به خودم آمدم بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن .قدم ها شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم
یک دو سه چهار و...
درست بیست و پنج قدم آن طرفتر سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ی خاکی، فهمیدم این جاده،در واقع معبر عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!»
چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟
صدای ظریف بود ولی انگار صداش را نشنیدم باز راه افتادم به سمت جلو به طرف عمق دشمن.
چهل پنجاه قدم آن طرفتر درست به چند متری یک سنگر رسیدم، رفتم جلوتر، نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربرفرماندهی و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود که بچه ها با چند تا گلوله ی آرپی چی اول حمله منهدمش کرده بودند بعداً فهمیدیم ،هشت نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر به درک واصل شده بودند.
ظریف پا به پام آمده بود تازه متوجه ی او شدم با نگاه بزرگ شده اش گفت:«خیلی غیر طبیعی شدی سید جریان چیه؟!»
واقعا هم حال طبیعی نداشتم همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
در خانه هایی که نماز شب خوانده می شود و قرآن تلاوت می گردد آن خانه ها نزد آسمانیان همچون ستاره ها درخشانند.(وافی، ج2، ص23)
رسول خدا(ص)فرمودند:
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
نماز شب وسیله ای است برای خشنودی خدا و دوستی ملائکه. (بحارالانوار، ج87، ص 161)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام طاعات و عباداتون قبول درگاه حق تعالی...🤲
هر شب نماز شب را هدیه میکنیم به روح شهدای والامقام🌺
امشب ثواب نماز شب را به روح شهدای (چهاردهم)مرداد
تواب نماز شب را هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم هادی🌹
ان شاءالله مورد شفاعتشان قرار بگیریم.🤲
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/bashohadatashahadattt