eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
383 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
38 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درکجا در جستجوی امام زمان"عج" باشیم.. کلیپ فوق العاده تکون دهنده استاد 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
🔸چند لحظه لذت گناه تمام می شود، اما آثار تلخ گناه مانند استرس، اضطراب، بهم خوردن آرامش درونی، کل شبانه روز گریبان انسان را می‌گیرد. ✍ امام خمینی (ره) ‌‌ 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
💌 : طوری تلاش کنید که اگر روزی امام زمان (عج) فرمودند یک متخصص میخواهم بفرمایند، فلانی👤 بیاید که هیچ کارایی نداشته باشد، بدرد آقا نمی خورد ❌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
میگن‌کہ خیلۍخوبھ.. حتۍاگہ‌بہ‌خیال‌ِ خودت‌ ... گناهۍرو مرتکب‌نشده‌باشی استغفارکن؛ دلتو‌جلا‌میده..🌱💖 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیـچ‌بَرگے‌بۍ‌اِذن‌‌ خدا،از زَمین‌ نمیافتہ‌ . . .🌱 ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱 تصاویر کمتر دیده شده از جهاد عماد مغنیه لحظاتی دلنشین با اقازاده شهید جهاد مغنیه ایکاش کمی ما هم بوی شهیدان می گرفتیم سالروز شهدارایادکنیم باذکرصلوات ْ . 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 مامان همینطور که به ارامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد وفکر میکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه... ودست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم روتخت ودر حالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم ,شروع کردم به گفتن:مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهم ترین چیزی که میتونه یه دختر راخوشبخت کنه ,تنها وتنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کننده ی خوشبختی نیست,خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاج محمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟ مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:ببین زری جان یه چیزی هست که تویه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه,اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه...یه.... هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه... در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مردخداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر وزرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟! مادر,, من که به اصطلاح باید بله رابگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند,مهم اینه که ادم مخلصی هست,مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه... مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:من نمیدونم مادر ,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم ,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش ,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد... با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت,یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم.... اگر به صورتم دقت میکردند ,هنوز اثار خجالت در چهره ام مشهود بود,تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:به به مزین فرمودید عروس خانم فراری....به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد وبازم کلامی به زبان نیاورد واین یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم.... دارد... 📝 نویسنده...ط حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> : 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 شام را درسکوت کامل خوردیم ,گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم. بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,همینطور که داشتم پامیشدم صدای در هال امد وپشت سرش بهرام امد داخل ودرحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ... اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم. داخل اتاق شدم,لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم ووقتی مطمین شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم. اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم ,بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم ,اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم,هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم... نامه را باز کردم واینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد... اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم ونت گوشی را وصل کردم,صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت...باورم نمیشد... ای دیش, یازینب س بود وعکس پروفایلش...درسته خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود... گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیواره ی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... باخودم فکر میکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟... گوشی را روی صفحه ی یوزارسیف خاموش کردم ورفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه... دارد... 📝نویسنده....ط حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
میگفت‌یه‌رفیق‌گیربیاریدڪه‌باهاش‌ خودسازی‌ڪنید؛ترڪ‌ِگناه‌ڪنید . . . درس‌بخونیدومباحثه‌ڪنید . . . سخت‌گیر‌میادولی‌اگه‌پیدا‌ڪردید‌ ولش‌نڪنید!تاشھادت! :) 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
💡خوب خوب دقت کنید تصویر دیدار امروز رهبر انقلاب خیلی جالبه که حضرت آقا چند لایه پوشیدن و حتی عبای مبارکشون را جمع کردن تا مهم ترین اتاق جمهوری اسلامی ایران گرم تر از بقیه قسمت ها نباشه ! 🌷عزیزان هم نشر دهند هم نظر، 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt