زندگینامه شهيد عليرضا حليم زاده(شهيد دفاع مقدس)
شهید علیرضا حلیمزاده، سال ۱۳۴۶ش در خانوادهای فقیر در دزفول چشم به جهان هستی گشود. علیرضا از سن کم کار میکرد تا بتواند مرهمی باشد بر دردهای پدر. از اوان نوجوانی خود را متعهد و مسئول میدانست و پدرش را در تأمین مخارج زندگی همراهی میکرد و از پولی که بهدست میآورد، برای خواهرانش لباس و... میخرید. علیرضا از دلی پرتوان و شهامتی غیرقابل وصف برخوردار بود. او پدر و مادرش را دلداری میداد و همیشه می گفت که خدا بزرگ است. در اثر صداقت و تواضعی که داشت، در قلب دوستان و آشنایان جای داشت. از محمد (ص) و علی (ع) در مکتب اخلاق آموخته بود که همچون ایشان نمونه و اسوه باشد. از خصوصیات اخلاقی بارز او این بود که از دروغ گفتن تنفر داشت و دشمن سرسخت مفاسد اخلاقی بود. هرچند که از روحی لطیف برخوردار بود اما همچون پولاد در مقابل وسوسههای شیطانی جدیت به خرج میداد و از اسراف و زیادهروی دوری میکرد. علیرضا به رابطه بین خویشاوندان (صله رحم) علاقه داشت و میگفت همیشه باید برای رضای خدا کار کرد نه برای هواهای نفسانی. علاقه شدیدی به مادربزرگش نشان میداد و نسبت به بزرگسالان احترام زیادی قائل بود. در جلسات مذهبی شرکت میکرد و استعداد فوقالعادهای نسبت به فراگیری مبانی اسلامی از خود نشان میداد. با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در شرایطی که روز به روز نیاز بیشتری به خون جوانان برای آبیاری نهال نوپای نظام اسلامی احساس میشود، علیرضا نیز خود را برای شهادت آماده میکند تا جایی که با یکی از دوستانش مسابقه میگذارد که کدامیک زودتر شهید میشوند؟ چندینبار نیز از مادرش میپرسد که اگر من شهید شدم، چه میکنی؟ و مادرش در جواب میگوید که من برای تو و پیروزی اسلام لباس سبز میپوشم. علیرضا به مادرش میگوید که آفرین بر تو ای مادر عزیز و ای رهرو زینب (س) و فاطمه (س)! علیرضا از نخستین روزهای جنگ تحمیلی در ستاد بسیج مسجد نجفیه فعالیت داشت تا اینکه سرانجام در تاریخ بیستم اسفندماه سال ۱۳۵۹ هجری شمسی بر اثر اصابت موشک در سنگر پاسداری از اسلام و قرآن در مسجد نجفیه - همراه با دوازده تن از برادران نوجوان همسنگر دیگر خود که از مکتب حسین (ع) سرور شهیدان درس عشق آموخته بودند - همچون علی (ع) در محراب شهادت، در مشهد خون به شهادت رسید و به لقاءالله پیوست. شهید علیرضا حلیمزاده تا آخرین لحظه زندگی پرارزش خویش همچنان در عهد خود ثابتقدم ماند و همچون عباس رشید به ندای امام خود لبیک گفت. (راسخون)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد مهدي ابراهيم پور فرسنگي(شهيد دفاع مقدس)
شهید مهدی ابراهیمپور فرسنگی، سال ۱۳۴۱ش در کرمان چشم به جهان هستی گشود. تحصیلات خود را در مدرسه بازرگانی تا سال سوم دبیرستان به پایان رساند. مهدی بههمراه پدر کشاورزی میکرد. در شانزده سالگی وارد نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. مهدی قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نیز در مبارزات و حرکتهای مردمی حضوری فعال داشت و اعلامیه پخش میکرد، بسیار عاشق حضرت امام خمینی (ره) بود و همیشه در تظاهرات و راهپیمائیها شرکت میکرد بهگونهایکه در درگیری مسجد جامع از عمال رژیم طاغوت بسیار کتک خورد. مهدی عاشق جبهه بود بهطوریکه حتی خانواده نمیتوانستند او را از رفتن به جبهه منصرف کنند. یکی دو ماهی یکبار به خانه میآمد. بسیار سادهزیست بود، به مادیات اهمیت نمیداد. میگفت: «دوست دارم توشه آخرت را آماده کنم و بعد از مرگ دستهایم را بیرون بگذارید تا همه ببینند دستم خالی است.» خوشاخلاق و باایمان بود و با بچهها خوشرفتاری میکرد. پیرو راستین خط امام (ره)، اهل مطالعه و با نماز شب مأنوس بود. احترام ویژهای به والدین میگذاشت و برای حجاب و نماز و مسجد اهمیتی خاص قائل بود. یک شب پدر شهید خواب میبیند که دندانش افتاده که تعبیرش شهادت مهدی شد... نحوه عروج ملکوتی شهید مهدی ابراهیمپور فرسنگی از زبان برادرش بدینترتیب بوده است: «در سال ۱۳۶۱ درحالیکه در اروندکنار بودند همراه ۷۰ نفر دیگر اسیر میشوند و به جزیره مجنون منتقل میشوند، ایشان ابتدا ترکشی به پایشان اصابت میکند و بعد هم یک ترکش دیگر بر پیشانی و چشمشان. همه را شهید میکنند هر ۷۰ نفر را و دیگر برای همیشه پیش ما بازنگشت، انگار از خدا خواسته بود که حتی بدنش را هم برای ما نیاورند.» مادر شهید بزرگوار، کبریسادات ابراهیمی میگوید: «ای کاش بدنش را میدیدم تا با او وداع میکردم، همیشه در خواب و بیداری به دیدنم میآید.» آری! مهدی ابراهیمپور فرسنگی در تاریخ بیست و یکم اسفندماه سال ۱۳۶۱ هجری شمسی در سن بیست سالگی بههمراه دیگر همرزمان جانبرکفش در جزیره مجنون عاشورائی گشت و به پروردگارش پیوست. (راسخون)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شهدا
امداد آسمانی
عمليات بازيدراز قربانگاه بچههای گردان 9 بود. هلیکوپترهای عراقي در آسمان میچرخیدند و به صورت مستقيم به سمت سنگرهاي بچهها شليك میکردند. هرلحظه قامت جواني بر خاك میافتاد. ناگهان يكي از نيروها به طرف محسن رفت و با ناراحتي گفت: «پس آنهایی كه قرار بود ما را پشتيباني كنند، كجا هستند؟ كجاست نيروهايي كه قرار بود بيايند؟ چرا بچهها را به كشتن میدهی؟» وزوایي سرش را برگرداند. نگاهي به آسمان انداخت. همه را صدا زد. صدايش در فضا پيچيد: «الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل...»، بچهها شروع به خواندن كردند. در همين لحظه يكي از هلیکوپترها بهاشتباه تانك عراقي را به آتش كشيد و دو هلیکوپتر ديگر به يكديگر برخورد نمودند. آري ايمان آن است كه مطمئن باشي همهجا خدا با توست.
منبع: روزنامه کیهان
شهید محسن وزوایی
#شهدا #خاطرات #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد سعيد طوقاني(شهيد دفاع مقدس)
شهید سعید طوقانی، سال ۱۳۴۸ش در تهران چشم به جهان هستی گشود. سعید بهواسطه اینکه پدرش حاج اکبر، از ورزشکاران باستانی بنام تهران بود، در سن چهار - پنج سالگی به این ورزش علاقهمند شد و بههمراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران باستانی بودند، در زورخانه حضور پیدا میکرد. علاقه زیاد او به شیرینکاری در ورزش باستانی باعث شد تا در این زمینه رشد بسیاری کند و با ارائه نمایشهای زیبا، همگان را متحیر سازد. شش سالگی او مصادف بود با حضور بیش از پیشش در عرصه ورزش باستانی و در سن هفت سالگی طی مراسمی با حضور مسئولین رده بالای مملکتی آن زمان - سال ۱۳۵۶ش - توانست تنها در عرض ۳ دقیقه، ۳۰۰ دور به دور خود بچرخد و با اجرای حرکات منحصر به فرد، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود سازد. از آن روز بهبعد، پوسترها و تصاویری با عنوان «پهلوان کوچولوی کشور سعید طوقانی» زینتبخش زورخانهها و نشریات ورزشی شد. بهدنبال اوجگیری حرکت مردم به رهبری حضرت امام خمینی (ره) علیه ظلم و ستم حکومت طاغوت، سعید نیز همراه بزرگترهای خانواده خود در آن شرکت کرد و با سیل خروشان ملت همراه گشت. با شروع تجاوز رژیم بعثی عراق به مرزهای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در سی و یکم شهریورماه ۱۳۵۹ش، با وجود آنکه سعید سن و سال چندانی نداشت، اما بر رفتن به جبهه اصرار میکرد چرا که نمیتوانست بماند و شاهد باشد که برادران بزرگترش علی، محمد و حمید به جبهه بروند و او در خانه بماند. مجروحیت علی و بهدنبال آن مفقود شدن محمد در عملیات والفجر ۱ در بهار سال ۱۳۶۲ش، تصمیم سعید را برای اینکه جای برادرانش را در جبهههای دفاع از دین و شرف پر کند، دوچندان کرد. سرانجام با اصرار فراوان توانست همراه پدرش و گروهی از ورزشکاران باستانی، برای اجرای ورزش برای رزمندگان اسلام، راهی جبهه شود. ولی خود بهخوبی میدانست که اینهمه فقط بهانهایست برای حضور در صفوف رزمندگان و بس. در بازگشت از جبهه، اگرچه جسمش به خانه بازگشت و ظاهراً در کلاس درس بود، ولی روحش در جبههها جا مانده بود و همان شد که آنقدر اصرار ورزید و با دستکاری شناسنامه خود و بالا بردن سنش، توانست در بهار سال ۱۳۶۳ش راهی جبههها شود. سعید با حضور در پادگان دوکوهه، بههمراه شهید عباس دائمالحضور توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند و با بهرهگیری از کمترین امکانات، زورخانهای نیز در اردوگاه برپا کند که بعد از شهادت او نیز ورزش باستانی در جبههها از جایگاه ویژهای برخوردار بود. حضور در کنار رزمندگان گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در عملیات بدر در زمستان سال ۱۳۶۳ش، بهقدری برای او مهم بود که با وجود بیماری شدید، از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خود را به راهیان نبرد رساند و توانست بهعنوان پیک و پیامرسان فرمانده در عملیات حضور پیدا کند. شامگاه بیست و دومین روز اسفندماه در شرق دجله، صفوف رزمندگان میرفتند تا سینه خصم را بشکافند و سعید با وجود ناراحتی جسمی، دلیرانه و دلسوزانه مسئولیت خود را به انجام میرساند که ناگهان دوستانش متوجه شدند سعید از ستون نیروها جدا شد. فرمانده گروهان که به او نزدیک شد، متوجه شد گلوله تیربار سنگین دوشکا شکم او را دریده است و لحظهای بعد سعید زانو بر زمین زد و به نزد برادر خود شتافت. جنازه محمد ده سال بعد از شهادتش باز آمد و ده سال بعد از شهادت سعید نیز استخوانهای «پهلوان کوچولوی کشور» بر دوش دوستان و آشنایان رفت تا در ورزشگاه شهیدان طوقانی در کاشان به خاک سپرده شود. پهلوان شهید سعید طوقانی از جمله نوجوانانی بود که رمز عزت و غیرتمندی را از امام راحل (ره) فراگرفت و برای سربلندی دین و میهن، از فدای گرانبهاترین دارایی خویش، دریغ نکرد. (راسخون)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد سعيد طوقاني(شهيد دفاع مقدس)
تا میتوانید مراقب و محاسب اعمال و احوال خودتان باشید و خود را در محضر خدا حس کنید که اگر شما او را نمی بینید او شما را می بیند و رئوف و رحیم و قادر و قهار است و حلم و صبر او شما را ظلوم و جهول نکند.
(سايت بسيج)
شهادت:22/12/63 شرق دجله
مزار شهید:كاشان
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد عبد الحسين برونسي(شهيد دفاع مقدس)
شهید والا تبار عبد الحسین برونسی در سال 1321 در روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه چشم به جهان گشود . تا هنگام ازدواج و پس از آن به شغلهای ساده ای نظیر کشاورزی ، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت .سال 1352 پس از آشنایی با یکی از روحانیون مبارز با درسهای آیت الله خامنه ای آشنا شده و از آن پس دل در گرو جهاد و انقلاب نهاد . فعالیت او در اندک مدتی چنان بالا گرفت که ساواک بارها و بارها خانه اش را مورد هجوم و بازرسی قرار داد . آخرین بار در مراسم چهلم شهدای یزد دستگیر و به سختی شکنجه شد ، از جمله ساواکیها تمام دندانهایش را شکستند . کمی بعد به قید ضمانت آزاد شد و دوباره به فعالیت پرداخت و در نقش رابط مقام معظم رهبری که به ایرانشهر تبعید شده بودند ایفای وظیفه کرد . پس از پیروزی انقلاب به صورت افتخاری به سپاه پاسداران پیوست . با آغاز درگیری های کردستان به پاوه رفت و با شروع جنگ تحمیلی در شمار نخستین کسانی بود که خود را به جبهه های نبرد رساند . او در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان خط شکن مرکز فرماندهی عراقیها را واقع در تپه 124/1 نابود ساخته و خود از ناحیه کمر مجروح شد . جراحت نمی توانست شهید برونسی را از پا بیندازد . او در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان خط شکن حر و در عملیاتهای رمضان ، مسلم ابن عقیل ، والفجر مقدماتی ، والفجر یک به عنوان فرمانده گردان خط شکن عبد الله رزمید و حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد شهره شد . او باز هم مجروح شده بود و هر چند از ناحیه دست، گردن و شکم جراحات سختی را بر تن داشت اما روحیه عظیم و پرشکوه او مانع از باقی ماندن وی در پشت جبهه می شد . با شروع عملیاتهای والفجر 3 و 4 به عنوان معاونت تیپ 18 جواد الائمه (ع) در تمامی مراحل آنها شرکت داشته و گردانهای خط شکن را رهبری می کرد و در عملیاتهای خیبر ، میمک و بدر به عنوان فرمانده تیپ 18 جواد الائمه (ع) آنچنان حماسه بزرگی آفرید که نامش لرزه بر وجود کاخ نشینان بغدادافکند . او با دلاوری غیر قابل وصفی در چهار راه جاده خندق به پاتک دشمن پاسخ داد و به فرمان حضرت امام (ره) لبیک گفت تا اینکه در ساعت 11 صبح روز 23/12/63 با اصابت ترکش خمپاره به بدن مطهرش ، مرثیه سرخ معراج را نجوا کرد و به مقام قرب الهی نائل آمد.(برگرفته از سايت يادمان ايثار)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد عبد الحسين برونسي(شهيد دفاع مقدس)
خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان(عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.... ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید درباره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید«وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.(برگرفته از سايت تبيان)
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطره شهدا
از خصوصیات بارز شهید برونسی، توسل به ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصا ً حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بود. او با اینکه در پست فرماندهی، اطلاعات کاملی از منطقه عملیاتی به دست می آورد و حتماً خودش در صحنه حضور پیدا می کرد و تمام نقاط قوت و ضعف را شناسایی می کرد و اعتقاد داشت که فرماندهان برای انجام عملیات نباید به نقشه عملیات اکتفا کنند بلکه باید در خود منطقه توجیه شوند، با این حال برای پیروزی در عملیات، به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل می شد به ویژه در هنگامی که کار به بن بست می رسید و این توسل خالصانه اش همیشه جواب می داد و تعجب همگان مخصوصاً فرماندهان جنگ را درپی داشت. در این جا تنها به یک نمونه آن اشاره می کنیم: قبل از عملیات رمضان قرار شد تیپ جوادالائمه علیه السلام که فرمانده یکی از گردان هایش شهید برونسی بود با یک عملیات ایذایی دو گردان مکانیزه دشمن مجهز به تانک های T-72 را نابود کند. .. آقای سید کاظم حسینی خاطره آن روز را این گونه تعریف می کند:
... سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع. یکهو دشمن منوّر زد؛ آن هم درست بالای سر ما. تاریکی دشت به هم ریخت و آن ها انگار نوک ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. ... آن ها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روی زمین. تنها امتیازی که ما داشتیم نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند. دشمن با تمام وجود آتش می ریخت. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. دراین صورت هیچ بعید نبود که دشمن مارا با یک گروه چندنفره شناسایی اشتباه بگیرد و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.
پس از پایان یافتن آتش دشمن، مشخص شد که تعداد سیزده، چهارده نفر شهید و تعدادی مجروح شده اند که با آن حجم آتش، خودش یک معجزه بود.... شهید برونسی نظر آقای حسینی را در مورد وضعیت پیش آمده می پرسد. او می گوید: باید برگردیم و با وضعیت پیش آمده ماندن را جایز نمی داند. ولی او چنین نظری ندارد. آقای حسینی در این خصوص می گوید:
پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟ چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه. دقیقاً یادم هست همان جا صورت را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. ... نمی دانم که او چش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ گفتم: آخر این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو. ... یکدفعه سرش را بلند کرد. .... صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم. .. خودت برو جلو. با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟ گفت: هر چه می گم دقیقاً همون کارو بکن. خودت می ری سر ستون؛ یعنی نفر اول. به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی اون جا درست برمی گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری. مکث کرد با تأکید گفت: دقیق بشماری ها. مات و مبهوت فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد همون جا یک علامت بگذار. بعدش برگرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا. .. وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشتی رسیدی، این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن. .. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟ امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار خودکشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن. .. چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سر ستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار. .. سر بیست و پنج قدم ایستادم علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم. رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. با کمک فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود چهل متر بردم جلو. یکدفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر شما رد انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف. پیرمرد انگار ماتش برده بود آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟ گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین پشت سر سید به همون روبه رو شلیک کنین. رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع کنین. ..
عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان، این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. دعایی زیر لب خواند. یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! ...پشت بندش، سید فریاد زد: یا حسین و شلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار پنج گلوله دیگر هم زدند و پشت بندش با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد. دشمن قبل از این که به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند عبدالحسین داد زد برگردید دنبال تانک های T-72 ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. بالاخره رسیدیم به هدف. .. افتادیم به جان تانک ها...آن شب دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وفتی برگشتیم دژ خودمان اذان صبح بود. نماز را که خواندیم از فرط خستگی هر کس گوشه ای خوابید... طبق معمول تمام عملیات های ایذایی باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند... رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم. به ظریف گفتم: همین جا نگه دار. نگه داشت. پریدم پایین. رو به رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم؛ بیست و پنح قدم می ری به راست. سریع سمت راستم را نگاه کردم برجا خشکم زد! ... شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم ها. .. درست بیست و پنج قدم آن طرف تر مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی. فهمیدم این معبر در واقع کار عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آن ها. .. چهل پنجاه قدم آن طرف تر موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود نفربر فرماندهی و آن سنگر هم، سنگر فرماندهی بود که بچه ها با چند تا گلوله آرپی جی اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدم هشت نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر به درک واصل شده بودند... پس از برگشتن و اصرار زیاد، شهید برونسی ماجرا را این گونه تعریف کرد:
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم حسابی قطع امید کردم شماهم که گفتی برگردیم ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید مثل همیشه تنها راه امیدی که باقی مانده بود توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام. .. در همان اوضاع یکدفعه صدای خانمی به گوشم رسید، صدای ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید؛ به من فرمودند: فرمانده! یعنی آن خانم به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقتا که به ما متوسل می شوید ما هم از شما دستگیری می کنیم. ناراحت نباش... عبدالحسین ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.
(برگرفته از كتاب خاكهاي نرم كوشك ، سعيد عاكف)
شهادت:23/12/63 شرق دجله
مزار شهید:مشهد
#شهدا #خاطرات #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد عباس كريمي قهرودي(شهيد دفاع مقدس)
روستاي قهرود از توابع شهرستان كاشان در سال 1336 پذيراي كودكي شد كه پدرش جهت سالم ماندن او به آستان با كرامت حضرت عباس نذر كرد و مادر، اسم او را عباس نهاد. او در محيط ساده و باصفاي روستا و جو مذهبي خانواده رشد كرد. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي ... موفق به اخذ ديپلم در رشته نساجي گرديد. دوران سربازي خود را در پادگان عباسآباد كه در آن زمان فرماندهي حكومت نظامي تهران بود، گذراند.
عباس از طريق ارتباط با برخي دوستان روحاني مبارز، با پخش اعلاميه و نوارهاي سخنراني امام فعاليت خود عليه رژيم پهلوي را آغاز كرد و در همين دوران توسط ساواك دستگير و مورد شكنجه قرار گرفت. تا اينكه در پي فرمان امام خميني (ره) او نيز از پادگان گريخت و در جمع مردم به مبارزات خود ادامه داد. هنگام ورود امام در كميته استقبال، مسئوليت حفاظت و حراست از ايشان را به عهده گرفته در تصرف و خلع سلاح پادگان عباسآباد در 21 و 22 بهمن نقش مؤثري داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي در راهاندازي سپاه پاسداران كاشان پيشقدم شد و در اوايل سال 1358 به عضويت اين نهاد مقدس درآمد. در فاصله كوتاهي مأمور به حفاظت از بيت امام در قم گرديد و هنوز اين مأموريت به پايان نرسيده بود كه مسأله اغتشاش در ايرانشهر مطرح شد و در پي آن غائله كردستان او را با چهر ه واقعي جنگ آشنا كرد.
عباس با استعفا از مسئوليتش در سپاه كاشان راهي كردستان شد و پس از مدتي به سمت مسئول اطلاعات و عمليات پيرانشهر منصوب گرديد. حاج عباس كه لياقت نظامي خود را به فرماندهان از جمله حاج احمد متوسليان نشان داده بود پس از شكلگيري تيپ 27 محمد رسول الله (ص) راهي جنوب شد و به عنوان مسئول اطلاعات- عمليات تيپ انتخاب گرديد. او در عمليات ظفرآفرين فتحالمبين از ناحيه پا به شدت مجروح گشت و در خرداد ماه سال 1361 زمانيكه حملات اسرائيل به لبنان اوج گرفت، همراه ساير دوستان براي حمايت به كشورهاي سوريه و لبنان عزيمت كرد و پس از بازگشت به وطن در مهرماه همان سال به سنت نبوي جامه عمل پوشاند و ازدواج كرد كه حاصل آن يادگاري به نام داوود است.
در تمامي صحنههاي نبرد، سربازي لايق بود و پس از عمليات خيبر (شهادت حاج همت) به فرماندهي لشگر 27 محمد رسول الله منصوب شد. سرانجام در روز 24/12/1363 بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش با آب دجله وضو ساخت و نماز عشق را به قد قامت شهادت ايستاد.
( برگرفته از سايت آويني)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد عباس كريمي قهرودي(شهيد دفاع مقدس)
شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل میکند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییازد.
( برگرفته از سايت 40 شاخص)
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطره شهدا
شهيد عباس كريمي قهرودي(شهيد دفاع مقدس)
اولین عملیات تیپ محمد رسولالله «صلواتالله علیه» فتحالمبین بود. این عملیات یک ویژگی دارد که باید در تاریخ ایران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شلیک حتی یک گلوله است. عملیات شناسایی این توپخانه که مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عملیات قرار میگرفت. عباس هم که کشته مرده این کارها بود. نتیجه کار هم انقدر درخشان بود که چشم همه را خیره کرد، و بیشتر از همه چشم صدام را.
البته عباس در این عملیات از الطاف بعثیها بینصیب نماند و پایش تیر خورد و قلمش حسابی خرد و خاکشیر شد و ماندنش بیهوده. افقی فرستادندش کاشان. عباس تا آخر عمر اسیر این زخم ماند.
( برگرفته از سايت 40 شاخص)
شهادت: 24/12/63 جزيره مجنون
مزار شهید:تهران
#شهدا #خاطرات #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد كاظم نجفي رستگار(شهيد دفاع مقدس)
حاج کاظم نجفی رستگار در آغازین روزهای شکوفایی بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به دنیا آمد .... از هفت سالگي، قدم در راه تحصیل علم گذاشت و با وجود سختی های زندگی تا کلاس سوم متوسطه با موفقیت به ادامه تحصیل پرداخت. ... او که دوران نوجوانی را با زمزمه های نهضت امام خميني (ره) آغاز كرده بود، در روزهاي نخست پيروزي، با شروع غائله كردستان و تحريكات نيروهاي ضد انقلاب، همراه نيروهاي دكتر چمران راهي كردستان شد و آموزش هاي چريكي را در آنجا فرا گرفت. وي كه تربيت يافته مكتب بزرگاني چون شهيد دكتر چمران و حاج احمد متوسليان بود، پس از بازگشت در پادگان توحيد به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد و بعد از مدتي به فيروز كوه رفته، كلاس هاي آموزش احكام ديني و مسائل نظامي را براي جوانان و نوجوانان برپا كرد. وي را به عنوان فرمانده يكي از گردانهاي تيپ رسول الله (ص) كه فرمانده آن احمد متوسليان بود، انتخاب كردند و بعد از شش ماه فعاليت، مسوليت واحد عمليات را در پادگان توحيد پذيرفت و تا شروع جنگ در اين سمت باقي ماند.
حاج كاظم در اين زمان طي ماموريتي جهت توانمند سازي نيروهاي حزب الله به عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسوليت تعدادي از عملياتها را بر عهده گرفت. وي در راه آماده سازي شيعيان لبنان از هيچ كوششي فروگذار نكرد. بازگشت او با تشكيل تيپ دوم سپاه تهران مصادف شد كه اين تيپ به نام مبارك « سيدالشهدا (ع)» مزين شد و با جمعي از ياران و دوستانش، فرماندهي عمليات تيپ را عهده دار شد. در مهرماه سال ۱۳۶۱ همسري مومن و پارسا اختيار كرد و چند روز بعد به جبهه رفت. شهيد رستگار كه تمام عمر خود را در جستجوي رستگاري ابدي گذرانده بود، در حين عمليات بدر، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله ( منطقه هور الهويزه) در حال شناسايي منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تيپ سيدالشهدا (ع) به درجه رفيع شهادت نائل آمد و آخرين آرزويش نيز محقق شد.
گويي حاج كاظم فرمانده غريب لشگر سيدالشهدا (ع) به زيارت مولاي كاظمين رفته بود كه پيكر مطهرش بعد از ۱۳ سال همچون سيد و سالار شهيدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت.
(برگرفته از سايت رجا نيوز)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد كاظم نجفي رستگار(شهيد دفاع مقدس)
اگر وقتم را شبانه روز در اختيار اين انقلاب گذاشتم به اين دليل است كه خود را بدهكار انقلاب و اسلام مي دانم و انقلاب اسلامي، بر گردن اين بنده، حق زيادي داشته كه اميدوارم توانسته باشم جزء كوچكي از آن را انجام داده باشم و مورد رضايت خداوند بوده باشم.
(برگرفته از سايت رجا نيوز)
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطره شهدا
شهيد كاظم نجفي رستگار(شهيد دفاع مقدس)
خاطره اي پس از شهادت شهيد كاظم رستگاري: برادر شهيد رستگار ماجراي درخواست مادر اين شهيد بزرگوار كه هنوز هم در قيد حيات هست، را بيان ميكند كه در آن در عالم رويا از فرزندش درخواست ميكند كه بتواند قرآن بخواند: "" مادر من يك كلاس هم سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهيدم، شهيد كاظم رستگار را ميبيند كه به مادر ميگويد: مادر جان! من الان در بهشتم چه چيزي ميخواهي كه براي تو از آنجا بياورم؟ مادر به شهيد ميگويد: الان كه در بهشت هستي ميتواني از خدا بخواهي كه من بتوانم قرآن بخوانم. اين خواهران بسيج و خانمهاي جلسهاي ميآيند و من را به جلسه قرآن ميبرند. همه كه قرآن ميخوانند وقتي نوبت به من ميرسد ميگويم كه من سواد ندارم و آنها ميگويند كه اشكال ندارد، خب سوره حمد يا قل هو الله را بخوان. من ديگر خسته شدم و خجالت ميكشم. تا آنجا كه بعضا به اين مجالس به بهانه اينكه حالم مساعد نيست، نميروم. الان كه بهشت هستي مي توني از خدا بخواهي كه من قرآن را ياد بگيرم. شهيد رستگار به مادر ميگويد: بعد از نماز صبح بلند شو قرآن را باز كن انشاالله ميتواني بخواني.""
مادر من بعد از نماز صبح بلند ميشود و هرجاي قرآن را كه باز ميكند، ميخواند.
برادر شهيد كاظم رستگار در گفتوگو با رجانيوز، درباره صحت اين موضوع گفت: هياتي از علماي قم براي تحقيق درباره اين موضوع آمدند و آن را تاييد كردند. (برگرفته از سايت رجا نيوز)
شهادت:25/12/63 هور الهويزه
مزار شهید:تهران
#شهدا #خاطرات #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد علي تجلايي(شهيد دفاع مقدس)
قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سال ۱۳۳۸ در شهرستان تبریز به دنیا آمد . پس از سپری کردن دوران دبستان ، راهی دبیرستان تربیت تبریز شد ، و دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت . ...
با آغاز حرکت مردم علیه رژیم پهلوی در سال ۱۳۵۷ ، تجلایی نیز فعالیت خود را شروع کرد . او در تمامی تظاهرات و اجتماعـات مردمی علیه رژیم پهلـوی حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلامیـه هـا مشغول بود .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، تجلایی در سال ۱۳۵۸ ، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و یک دوره آموزشی نظامی پانزده روزه را زیر نظر سعید گلاب بخش - معروف به « محسن چـریک » - در سعد آباد تهران گذراند . تجلایی که در امر آموزش فنون رزمی مهارت زیادی کسب کرده بود ، پس از مدتی ، در پادگان سیدالشهداء به عنوان مربی آموزشی مشغول به کار شد . او در آموزش نظامی بسیار جدی و سخت گیر بود و می گفت : من در عمر خود پانزده روز آموزش دیده ام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد ، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم . سختگیری وی در آموزش به حدی بود که در میان نیروها به « علی رگبار » معروف بود .
نقل است که روزی حاج مقصود تجلایی - پدر علی - در میان داوطلبان آموزش نظامی بود و هر بار که چشمان علی به پدر که در خار و خاشاک سینه خیز می رفت ، تلاقی می کرد ، بدنش سست می شد و بغض گلویش را می فشرد . علی تجلایی به کارش عشق می ورزید . وقتی به منطقه جنگی می رفت ، شرایط را به دقت می سنجید و برحسب نیاز و نوع منطقه عملیاتی ، آموزش های لازم را ارائه می کرد و طرح های نو در امر آموزش تدوین می کرد . او می گفت : قصد دارم طی پانزده روز آموزش ، نیرویی تربیت کنم که نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهای بزرگ را داشته باشد ، بلکه بتواند در میدان رزم با لشکر مجهز و دوره دیده دشمن حرف اول را بزند .... در نبردهای دهلاویه شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالی داشت ... تجلایی در سال ۱۳۶۰ ، با خانم انسیه عبدالعلی زاده ازدواج کرد ، اما این تحول در زندگی هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد . بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـای شهیـد آیت الله قاضی طباطبایـی و شهید آیت الله مدنـی ( نیروهای اعزامی آذربایجان ) به جبهه اعزام شد... ، در تیرماه ۱۳۶۱ ، مأموریت یافت که در اجرای مرحله ای دیگر از این عملیات در شلمچه وارد عمل شود . تجلایی به همراه برادر کوچکترش - مهدی - در بهمن ماه ۱۳۶۱ ، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت داشت و مهدی در منطقه عملیاتـی در میـدان مین به شهـادت رسید... در سال ۱۳۶۲ ، در عملیات والفجر ۲ شرکت کرد و بعد از آن به تهران اعزام گردید تا دوره دافوس را بگذراند . در همین زمان دخترش حنانه به دنیا آمد . با وجود کار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده ، همه وظایف خانه را خود انجام می داد . در عملیات خیبر نیز شرکت کرد . پس از آن مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) به او واگذار شد .
علی تجلایی ، صبحدم روز ۲۹ بهمن ۱۳۶۳ ، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت :مرا حلال کنید . من پدر خوبی برای بچه ها و همسر خوبی برای شما نبوده ام . حالا پیش خدا می روم ... . مطمئنم که دیگر برنمی گردم . همیشه می گفت : « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت : برادران ، بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی به مزار شهیدان می آیند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ ، شهیدان بسیجی اند . دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس ... قبل از عملیات بدر به یکی از همرزمانش گفت که دیگر نمی خواهد پشت بی سیم بنشیند و می خواهد همچون یک بسیجی گمنام در عملیات شرکت کند . او همچون یک بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد .... نیروهای اصغر قصاب عبداللهی ، فرماندة گردان امام حسین از لشکر عاشورا ، تصمیم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمایند . تجلایی با آنها به راه افتاد... . اتوبان از دور نمایان شد . عده ای از رزمندگان و پیشاپیش همه علی تجلایی به خاکریز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوی اتوبان رفتند . یکی از نیروهای گردان امام حسین (ع) می گوید ، نیروهای دشمن در کانال مستقر بودند . با فرمان تجلایی ، رزمندگان به جای پنهان شدند به سوی آنها یورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلایی بی امان می جنگید و پیشاپیش همه بود . گردان سیدالشهداء قرار بود از طرف روستای القرنه پیشروی کند ، اما خبری از آنها نبود . عده ای به سوی روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده ای دیگر اعزام شدند که از آنها هم خبری نشد . اصغر قصاب و علی تجلایی تصمیم گرفتند به طرف روستا حرکت کنند . تانکهای دشمن از اتوبان می آمدند و نیروهای رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند ... به طرف روستای القرنه حرکت کردند . خاکریزی بلند در نزدیکی روستا بود ، در پشت آن پنهان شدند و مدتی بعد درگیری آغاز شد . روستا پر از نیروهای عراقی بود که در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نیروهای عمل کننده تمام شد بی سیم چـی گـردان سیدالشهـدا از راه رسیـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور کند و فقط من رد شدم . صدای تانکهای دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنیده می شد . تعداد نفرات خودی تنها شش نفر بودند و با خاکریز بعدی حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلایی به سوی خاکریز بعدی رفت . او لحظه ای بلند شد تا اطراف را نگاه کند که ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد . خیلی آرام و آهسته دراز کشید ، بی آنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد ... آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .
( با تلخيص و اندكي تغيير برگرفته از سايت تفحص شهدا)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد علي تجلايي(شهيد دفاع مقدس)
امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو کنید. سفارشی چند از مولایمان علی (عليه السلام) برای شما دارم. در همه حال پرهیزگار باشید و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانید. یاور ستمدیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی مستضعفان باشید، مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش کنید. سلسله مراتب و اطاعت از مسئولین را با توجه به اصل ولایت رعایت کنید. در هر زمان و هر مکان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهی از منکر کنید. برادران مسئول! که به طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانهروزی فعالیت میکنید، به عدالت در کارهایتان و تصمیمگیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید. عدالت را فدای مصلحت نکنید، پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها بکوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید و طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند.
(برگرفته از سايت تفحص شهدا )
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطره شهدا
شهيد علي تجلايي(شهيد دفاع مقدس)
مرتضی یاغچیان و یارانش ، سه شبانه روز در بستان با سلاح سبک در مقابل نیروهای زرهی عراق مقاومت کردند . با نزدیک شدن نیروهای دشمن ، قرار شد شهر را تخلیه کنند تا هواپیماهای خودی شهر را بمباران کنند . چنین اتفاقی رخ نداد و شهر بستان به دست نیروهای عراقی افتاد . رزمندگان پس از درگیری با تانکهای عراقی و منهدم کردن عده ای از آنها ، پیاده به سوی سوسنگرد عقب نشینـی کردند و عازم دهلاویـه ( یکی از روستاهای نزدیک سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندی ایجاد کنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور کند . با ورود علی تجلایی و یارانش ، نیروهای رزمنده جانی دوباره گرفتند . ابتدا به ارزیابی موقعیت دشمن و نیروهای خودی پرداخت و طرح های خود را ارائه کرد . ابتدا تصمیم این بود که دشمن پیشروی کند و رزمندگان دفاع کنند ، اما علی تجلایی طرح دیگری داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان می بایست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهی تجلایی ، اولین شبیخون به دشمن انجام شد و این کار تا چند شب ادامه یافت . عراقی ها با تمام ادوات سنگین خود ، دهلاویه را زیر آتش گرفتند . تجلایی در فکر عقب نشینی نبود و می خواست تا آخرین نفس بجنگد . عملیات عراقی ها به دهلاویه در تاریخ ۲۳ آبان ۱۳۵۹ آغاز شد . در طی این عملیات ، دشمن تا نزدیکی پادگان حمیدیه پیش رفت و دهلاویه را در محاصره کامل قرار داد . در سوسنگرد هیچ نیروی کمکی وجود نداشت . هدف اصلی دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلایی پس از بررسی مجدد منطقه ، بر آن شد تا نیروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نیروها به سوسنگرد عقب نشینی کردند . توپهای عراقی آتش سنگینی را روی شهر می ریختند . مرتضی یاغچیان به شدت زخمی شده بود ، با این حال او رزمندگان را به مقاومت تا پای جان دعوت می کرد و از آنها خواست اسلحه ای برایش فراهم کنند تا در لحظه ورود عراقی ها به شهر ، با تن زخمی دفاع کند ؛ و تجلایی درصدد بود تا در اولین فرصت ، زخمی ها را از سوسنگرد خارج کند . سرانجام تمامی مجروحان با قایق به آن سوی کرخه منتقل شدند . از حمیدیه فرمان رسید شهر را تخلیه کنند . از ۱۸۰۰ نیروی مسلحی که تجلایی سازماندهی کرده بود ، حدود ۱۵۰ نفر باقی مانده بودند . تجلایی به آنها گفت : « هر کس می خواهد سوسنگرد را ترک کند ، همچون شب عاشورا می تواند از تاریکی استفاده کند و از طریق رودخانه و جاده خاکی ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پیشروی می کرد و از بی سیم اعلام عقب نشینی می شد . نیروهای عراقی تا کنار کرخه رسیده بودند که تجلایی در عرض رودخانه طنابی کشید تا نیروها از رودخانه عبور کنند . فقط چند تن باقی مانده بودند . تجلایی برای شناسایی مسیر رودخانه ، از بقیه جدا شد و در کنار رودخانه به تکاوران عراقی برخورد . آنها می خواستند او را زنده دستگیر کنند و برای گرفتن اطلاعات ، به آن طرف کرخـه ببرند . وی به سـوی آنها شلیک کرد و یک نفـر را کشت و بقیـه فراری شدنـد . در این زمان تجلایـی و نیروهـایش تصمیم می گیرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردی و اطمینان به ساماندهی نیروها پرداخت . به دستور او نیروهایی که در اطراف شهر پراکنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه های نه نفری ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلایی برای نیروهایی که سی و پنج نفر بیش نبودند ، صحبت کرد و به آنها گفت : « آیا حاضرید امشب را بخریم ؟ بیایید بهشت را برای خود بخریـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضیقه بودند و به ناچار از آبهـای کثیف گودالهـا استفـاده می کردند و تانکهای عراقی از سمت بستان و حمیدیه به طرف شهر در حال پیشروی بودند . از هر طرف باران خمپاره می بارید . تجلایی دستور داد تا نیروها به حوالی دروازه اهواز بروند ، چرا که دشمن وارد شهر شده بود . در یکی از کوچه ها ، با نیروهای عراقی درگیر شدند . پس از رهایی از این درگیری ، نیروهای باقیمانده از یکدیگر حلالیت طلبیدند . عراق با چهار تیپ زرهی و پیاده وارد شهر شده بود ، در حالی که تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دویست نفر نمی رسید . در این حین ، تجلایی از ناحیه کتف زخمی شد ، ولی با بستن یک تکه پارچه سفید روی زخم ، به فعالیت خود ادامه داد و عملاً فرماندهی عملیات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگیری ، موشکهای آر.پی.چی و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوری که رزمندگان روی زمین در جستجوی فشنگ بودند . تجلایی گفت : « شهر در آتش می سوخت ... صدای ناله زخمی ها از مسجد و خانه ها در شهر می پیچید . » تانکهای عراقی بسیار نزدیک شده بودند . تجلایی سه راهی و کوکتل درست می کرد . مقداری مهمات در ساختمان های سازمانی وجود داشت و رسیدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امری غیر ممکن می نمود . تجلایی ، تویوتایی را که لاستیک نداشت و بسیار آهسته حرکت می کرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت .
سیل رگبار دوشکا به طرفش سرازیر شد . نیروهـای عراقی به داخل خانه های سازمانی نفـوذ کـرده بودنـد . وی پس از رسیدن به آنجا چهل دقیقه یک تنـه با آنها جنگید و مهمـات را برداشت و به سوی رزمندگان بازگشت . همرزمانش می گویند : با چشم خود عنایت و لطف خدا را دیدیم . گویی حایلی نفوذناپذیر از هر طرف ماشین را حفاظت می کرد . وقتی از ماشین خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله کالیبر ۷۵ به رانش خورده بود . وی را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بیرون آوردند . تجلایی با زخمی که در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمی پیدا کرد . به تبریز زنگ زد و با آیت الله سیداسدالله مدنی صحبت کـرد و از کوتاهـی فرمانـده کل قـوای وقت ( بنـی صـدر ) و تنهـایی نیروهـا سخن گفت .آیت الله مدنی که پشت تلفن می گریست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سریعتر باید آزاد شود و نیروهایی که در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بنی صدر وارد عمل نمی شد . نیروهای رزمنده در حالی که بسیار خسته بودند و در شرایط سختی به سـر می بردند ، شش روز تمـام مقاومت کردند ، به گونـه ای که عراقی ها را به شدت خسته و عصبانی کرده بودند . از نیروهای حاضر ، تنها سی نفر باقی مانده بودند .
در ۲۶ آبان ۱۳۵۹ ، توان رزمی رزمندگان به پایان رسید ، تا این که نیروهای سپاه وارد عملیات شدند و همراه هوانیروز و توپخانه ارتش ، به نیروهای عراقی یورش بردند . نیروهای خسته همپای نیروهای تازه نفس ، شهر را از عراقی ها پاکسازی کردند . بدین ترتیب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهای تجلایی عفونت کرد و او را به تهران اعزام کردند . در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه بود .
( برگرفته از سايت تفحص شهدا)
شهادت: روستاي القرنه - اتوبان بصره العماره عراق- 25/12/63
مزار شهید:نامعلوم /شهيد گمنام
#شهدا #خاطرات #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد مهدي فتح الله زاده (شهيد دفاع مقدس )
شهید مهدی فتحاللهزاده، شکوفهای آسمانی بود که - چهاردهم دیماه ۱۳۴۱ش - در دستان سبز پدری کشاورز و در دامان پرمهر مادری پاکدامن شکفت. روستای سنگ از بخش کلیبر شهرستان اهر، دنیای کوچک دوران کودکی او را شکل داد. دوران ابتدایی در روستا بهسر شد و برای تحصیل در مقطع راهنمایی، بخش کلیبر، پذیرای قدمهای مردانه این نوجوان باصفا شد؛ اما حضور او در آنجا خیلی طول نکشید و تا کلاس دوم بیشتر نماند. تبریز، انتخاب سوم این شهید عزیز بود که برای سال سوم مقطع راهنمایی برگزیده بود و بالاخره دوره متوسطه را در دبیرستان دهخدا شروع کرد. مهدی، مرد جدیتها بود. تا درس خواند، مردانه خواند و بهانهاش نبود؛ وقتی هم نخواند و قدم در میدان رزم نهاد باز هم سرشار از مردانگی و جدیت بود. دوران دبیرستان مصادف با فریادهای خشمگین ملت بر سر طاغوت شهوت، استبداد و تکاثر بود. طاغوتی که خاک پاک این سرزمین را آلوده ساخته بود و حالا مهدی هم یکی از این فریادها شده بر سر ظلم و استکبار. ناگهان در سال ۱۳۶۰ش او دست به انتخابی متفاوت زد و رفتن به حوزه علمیه را برگزید. او آمد تا تن روح را در این زلال پاک، شستوشو دهد و در آن نور معرفت را مشاهده کند. مدرسه علمیه امام محمد باقر (ع) و رسول اکرم (ص)، اقیانوسهای نوری بود که او در آن غسل اخلاص کرد و میدان رزم را در پیش گرفت. رزم با نفس و پیروزی در جهاد اکبر، او را برای رزم در میدان جهاد اصغر آماده ساخته بود که هرکس از جهاد اکبر سربلند بیرون آید، در مصاف با جهاد اصغر چه باک دارد؟ شهید فتحاللهزاده، در حج کبوتران سبکبال و عاشقی که برای حفظ و حراست از دین خدا و اظهار ارادت به محضر حضرت حق، آشیان رها کرده و راهی غربت شده بودند، وارد شد. سر بر آستان دوست سائید و گریست تا بنگرد آنچه را با چشم دل تنها میتوان گریست. بیست و ششم اسفندماه سال ۱۳۶۳ هجری شمسی، او آنچه را با چشم دل دیده بود با عمق جان لمس کرد؛ وقتی پیکر غرق به خون طاهرش نیلوفری آبی شد در کویر بیکسیها. و شرق دجله جایگاه رویش این نیلوفر آبی بود. (راسخون)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد مهدي فتح الله زاده (شهيد دفاع مقدس )
و اما آن چه كه براي دوستان و برادران مي نويسم از باب «و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر» است؛ زيرا كه مكان، مكاني مقدس است و معنويت خاصي دارد.باشد كه خداوند همه ما را مزين به اخلاق اسلامي و رهنمون به وظايف شريفه خود بفرمايد.... اي برادران و خواهران! حال كه رفتن همه ما چه زود و چه دير حتمي است و هيچ اطلاعي از وقت رفتن نداريم، پس خود را براي آن لحظه آماده نماييم و حساب هر روز و هر ساعت را با خداي خود، همان روز و همان ساعت تسويه نماييم قبل از آنكه ما را به حساب بكشند و بترسيم از دادگاه قاضيايكه ناظرمان خود همان قاضي بوده است و چون مسافرت ما ابدي است سعي كنيم آذوقهاي ابدي برداريم و لحظهاي از تلاش و كوشش در راه تهيه آذوقه ابدي باز نايستيم و هيچ وقت عجب و غرور هم ما را نگيرد كه هر توفيقي در اين راه نصيب ما بشود، خود اين توفيق شكري و عبادتي لازم دارد و اما درحركتها و موضعگيريها، تنها امام عزيز را الگوي خود قرار دهيد... انشاءالله كه خداوند به همه توفيق عبادت خالصانه خود عنايت فرمايد.( كتابخانه سايت تبيان)
شهادت:26/12/63 شرق دجله
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
عجب تمثیلی است اینکه علی مولود کعبه است؛ یعنی باطن قبله را در امام پیدا کن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند!
«شهید مرتضی آوینی»
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگینامه شهيد غلامرضا سپاه منصوري(شهيد دفاع مقدس)
شهید غلامرضا سیاهمنصوری، هشتم آبانماه ۱۳۴۹ش در روستای بیبرا چشم به جهان هستی گشود. غلامرضا، پیرو راستین خط امام (ره) بود و با وجود سن کمش، عاشق جبهه و شهادت در میادین پیکار حق علیه باطل. شهید سیاهمنصوری، حضور در جبهههای نور را یک وظیفه تخلفناپذیر برمیشمرد و آرمانش، آزادی کربلای معلی از دست ناپاک صدام و صدامیان بود. او در تاریخ بیست و هفتم اسفندماه سال ۱۳۶۴ هجری شمسی در سن پانزده سالگی در جاده فاو - امالقصر، طعم شیرین شهادت را نوشید و عاشورائی گشت. پیکر پاک بسیجی شهید غلامرضا سیاهمنصوری در بهشت سجاد (ع) شهرستان برازجان به خاک سپرده شده است.
(راسخون)
#شهدا #زندگینامه #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهدا
شهيد غلامرضا سپاه منصوري(شهيد دفاع مقدس)
اكنون كه تمامي جهان بر عليه اسلام بپا خواسته اند بر ما واجب است كه از كيان اسلام و دستاوردهاي انقلاب اسلامي پاسداري كنيم. ..منافقين وملحدين چپ و راست را مهلت توطئه ندهيد وآنها را مجازات كنيد ومن از تمامي دوستانم تقاضا مي كنم كه در ادامه راه شهداء كوشا باشند .
شهادت:27/12/64 جاده فاو - ام القصر
مزار شهید:برازجان
#شهدا #کلام_شهدا #دفاع_مقدس
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس و مدافعان حرم