#از_همان_کوچکی_بزرگ_بود!!
🌷همیشه لباس کهنه میپوشید....
سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت....
🌷مادر عباس بابایی،
برادرش را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد....و. گفت:
عباس میگوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد.
🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی
🥀🕊 @baShoohada
#خاطره_ای_دردناک....😭😭
در جریان آزاد سازی خرمشهر بعثی های لعین #شهید_محمد_رضا_سبحانی و میگیرن ومیبندن به درخت وزنده زنده جلوی چشم خونوادش وهمسرباردارش آتشش میزنن
تا تبدیل میشه به زغال .....😭😭😭
یکی ازارادتمندان به این شهید میگفت:
در عالم رویا این شهید ازدرد عمیق سوختن ناخنهاش برام گفت...😭😭
🥀🕊 @baShoohada 🕊
💚🌹💚
#امام_خامنه_ای
آنچه که مهم است☝️حفظ راه
شهداست❣یعنی⇦پاسداری از خون
شهدا؛این وظیفه اول ماست🙂✋
⇦در قبال شهدا همه هم موظفیم
نه اینکه☝️✖️بعضی وظیفه دارند و
بعضی وظیفه ندارند.
#شــهادتــــ🌹
#رهبرانه
🥀🕊 @baShoohada 🕊
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه اصابت گلوله به شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و فریادهای " نحن شیعه علی بن ابی طالب" .
ان شاءالله روزی مون بشه ...
🥀🕊 @baShoohada
شهید مدافعحرم #مرتضی_عطایی
♻️عاشقِ خدمت به مردم
☂فرزند شهید نقل میکند: ماه رمضانها وقتی بابامرتضی برای افطار نان تازه میخرید، گاهی بیشتر از مقدار نیازمان نان تهیه میکرد و از پایین پلهها زنگِ دربِ هر یک از همسایههای ساختمان را میزد و بهشان نان میداد تا همسایهها هم برای افطارشان نان تازه داشته باشند.
💚هرگاه در خیابان یا جاده ماشینهایی را میدیدیم که بنزین میخواستند، پدرم سریعا با شلنگ و چهارلیتریای که داخل ماشین داشتیم، برایشان بنزین میکشید تا کارشان راه بیفتد و در جاده نمانند.
☂هر زمان که در خیابان ماشین عروس میدیدیم، برای عروس و داماد دست تکان میدادیم و بابا برایشان بوق میزد و شادی میکرد. او همیشه با شادی مردم، شاد بود.
💚هروقت هم در جاده، خردهشیشه ریخته بود، پدرم ماشین را کنار جاده نگه میداشت تا شیشهها را از وسط جاده بردارد و مادرم هم جلوتر از او وایمیستاد و برای ماشینهایی که میآمدند، دست تکان میداد تا حواسشان به پدرم باشد.
🥀🕊 @baShoohada 🕊
شهید سید علی اندرزگو 🌱
آن موقع من ۱۶ سال، و ایشان حدود ۲۹ سال داشتند.
قرار شد با خانوادهام به منزل آقای موسوی در اختیاریه برویم تا او را ببینیم.
در آن جا او گوشهای نشسته بود.
من چای بردم، ولی از سر حجب و حیا نه من ایشان را توانستم ببینم و نه او مرا.
فقط موقعی که از خانه خارج میشد از پنجره او را دیدم.
لباس قبای نیمچهای به تن، و کلاه عرقچین مشکی به سر داشت.
ظاهراً تازه طلبه شده بود.
قرار شد برای بار دوم همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم که او آن موقع گفت: «من طلبهای هستم که نه کسی را دارم و نه از مال دنیا چیزی. اگر میتوانی نان طلبگی بخوری، بسمالله».
من هم پذیرفتم.
راوی: همسر شهید 💚
تاریخ شهادت: ۵۷/۶/۲
🥀🕊 @baShoohada 🕊