eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
676 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 جهیزیه قالی می‌بافت به چه قشنگی؛ ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمی‌کرد. هر چی از این راه در می‌آورد، یا برای دخترای فقیر جهیزیه می‌خرید و یا برای بچه‌ها قلم و دفتر. حتی جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم بخت؛ البته با اجازه من. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار. ازش پرسیدیم: «چرا شب عیدی لباس نوت رو در آوردی؟» گفت: «وقتی پیش بچه‌ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر می‌کردم نکنه یکی از این بچه‌ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی‌پوشمش!». 📗 کفش های جامانده در ساحل، صفحه10 الی 15 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 اوج خونسردی بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم». 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهید حسین پور جعفری شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مے‌ایستاد.. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معامله با خدا6⃣1⃣ این دفعه که امین به سوریه رفت اصلا آرام و قرار نداشتم با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم هست رو بررسی میکردم . چند شب خانه مادر شوهرم ماندم . دلم آشوب بود . قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند .دلم نمیخواست با آنها بروم به پدرم گفتم : شوهرم قرار است عاشورا برگردد . پدر ومادرم قول دادند اگر امین زنگ زد و اطلاع داد برمیگردد ما زودتر از امین تو را به تهران میرسانیم . به شهرستان رفتیم ، مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود .شب عاشورا دیگر تاب و توان نداشتم نمیدانم چرا مدام منتظر خبر بدی بودم .ناگهان تلفن پدرم زنگ خورد .بدون اینکه چهره اش تغییر کند گفت : نه ، من شهرستانم . از پدر پرسیدم کی بود ؟ بابا گفت کسی نبود . نمیدانم چرا دلم گواهی میداد امیر شهید شده . در سایت مدافعین حرم اخبار را چک میکردم که ناگهان خبر شهادت دو نفر از سپاه انصار را دیدم. با شجاعت و جسارتی که همسرم داشت مطمئنا اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فنا کند حتما همسر من بود . شماره ای که پدرم زنگ زده بود را چک کردم .باورم نمیشد از اداره امین بود .گریه میکردم و از پدرم پرسیدم چی شده حتما امین شهید شده ؟ و پدرم گفت به خاطر کیفم که گم شده بود زنگ زدند .چرا فکر میکنی درباره شوهر تو زنگ زدند ؟ به پدر شوهرم زنگ زدم و گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شده اند فکر کنم یکی از آنها امین است .پدر شوهرم مطمئن نبود .او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد . نتایج آخرین جستجوهایم به یک کابوس شباهت داشت اخبار مبنی بر شهادت، عبد الله باقری و امین کریمی . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا7⃣1⃣ با دیدن اسامی شوکه شدم .همانجا نشستم به پدرم گفتم : شوهرم شهید شده ؟ پدرم گفت چیزی نگو مادر امین خبر ندارد چون مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت .یکدفعه بیهوش شدم و دیگر هیچ چیز یادم نمی آید . مرا به بیمارستان شهید چمران برده بودند .فشارم بالا رفته بود . * قرار بود اعزام دوم امین ۱۵ روز باشد . ولی امین زنگ زد و گفت ۳ روز دیگر به ماموریت اضافه شده .گفتم امین تو که گفتی فقط ۱۵ روز .ولی امین گفت سر ۱۸ روز برمیگردم . و دقیقا روز ۱۸ شهید شد . * حدود ۶ روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا .وقتی به معراج رفتم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم .میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذارند کنارش باشم . پیکر را که آوردند فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم و کلی با امین حرف زدم خدا شاهد است که دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد . تا قطره اشک را دیدم گفتم از کجا معلوم که امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم .او رفت تا دینش را ادا کند .حالا اگر انتخاب شده و خدا او را گلچین کرده و خواسته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست . گفتم امینم شهادتت مبارک آن دنیا هوای مرا داشته باش . *** هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امینم شهید شد و نمرده است .چون خدا خودش در قران فرموده شهید زنده است .هنوز هم هر وقت از چیزی ناراحت میشوم شب به خوابم می اید و جوابم را میدهد . با خودم فکر میکردم اگر امین روز ۱۵ برمیگشت دیگر شهید نمیشد این فکر و خیال ازارم میداد بعد شهادت دوستانش گفتند اصلا قرار نبود ۱۵ روزه برگردیم ماموریتمان دو ماه بود همراهانش ۵۰ روز بعد از امین برگشتند .حرفها را که شنیدم فهمیدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود . بعد از چند روز معامله ای با خدا کردم گفتم :" خدایا شوهرم را در راه تو بخشیدم .و خودم و خانواده ام هم فدای حضرت زینب ( س)و برادرش امام حسین ( ع).انشاالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم .فقط شوهرم بیاید و جواب سوالاتم را بدهد . همان شب خواب دیدم ......... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 8⃣1⃣ قسمت آخر همان شب خواب دیدم که انگار خانه ما بخشی از یک مسجد است . با خانمی که نمیشناختم همراه بودم و به او میگفتم : به من میگویند شوهرت شهید شده خدا کند که امین زنده باشد و تمام بنرهاو تابلوهای شهادتش جمع شده باشد . جلو در که رسیدیم دیدم هیچ بنری نیست .گفتم : پس شوهرم شهید نشده . به سمت مسجد که انگار خانه ما بود رفتم در را که باز کردم دیدم امین نشسته دویدم و با رسیدن به امین گفتم : وای امین اگر بدانی این چند وقت چقد خوابهای بدی دیده ام. امین خیلی نورانی با لباس سبز از جایش بلند شد و گفت :" زهرا جان من شهید شدم ." همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده .گفت :" من باید زود برگردم و نمیتوانم زیاد حرف بزنم ." گفتم : من از خدا و حضرت زینب ( س) خواسته ام که بیایی و به سوالاتم جواب بدهی . گفت یک خودکار بده تا بنویسم . گفتم تو نگفته بودی که میروی تا شهید بشی گفتی برای ادای دینت میروی . خندید و گفت :" من در آن دنیا مذهبی زندگی کردم اسمم جزو لیست شهدا بود ." گفتم : " در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدانی که دردی بزرگتر از این برای من نبود چطور دلت آمد من را تنها بگذاری ؟ امین یک برگه از جیبش درآورد که دور تا دور آن شبیه آیات قران ، اسم خداوند روی ان نوشته بودند . خودکار را از من گرفت و نوشت (همسر مهربانم) بعد گفت :" آره میدانم خیلی سخت است اما ما در این دنیا آبرو داریم خودم در این دنیا شفاعتت میکنم .و در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت . یک دفعه از خواب پریدم .اذان صبح بود . بعد آن خواب آرام شدم .الان میدانم شوهرم شهید شده و شهید هم زنده است .آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم میکند . شوهرم به آرزویش رسیده بود و همین برایم کافی بود . **** دیگران هم خوابش را دیده اند .یکی میگفت خواب دیدم تشییع امین در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت در دست مردم باشد پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن در دستانش بود .و یک دختر ۳ یا ۴ ساله در جلو تشییع کنندگان به صورتی که صورتش رو به امین بود حرکت میکرد و شعر میخواند .میگفت از شهید پرسیدم این دختر کیست و امین گفته : این دختر از خاندان اهل بیت است . و فردی هم خواب دیده بود امین مداح ابا عبدالله الحسین ( ع )شده است . * و حالا خوشحالم که امین شهید شده و در آن دنیا هوای من را دارد . **** شهید گرانقدر امین کریمی چنبلو سحر گاه هشتم محرم الحرام مصادف با ۳۰مهر ماه۱۳۹۴در شهر حلب سوریه آسمانی شد .پیکر مطهر این شهید والا مقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم زینب کبری( س)پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال ۹۴تشییع و به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علی اکبر ( ع)چیذر تهران آرام گرفت . روحش شاد . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا