eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رب الشهدا والصدیقین🌹 🔟 عصرروزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفرازبچه های کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکه!!!! دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط مي خنديدم! يک هفته دردسرداشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين ماجرارا مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بودديگر،هر کاري که ميگفت بايد انجام مي داد. چند نفرازرفقای قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه یه پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ ِ شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل ازانقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من روقبول داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟آنهاهم با تكان دادن سرتائيد کردند. بعــد ادامه داد: هــر جایی احتياج داره يه نفر حرف آخرروبزنه، کســي هم روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه. بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رواز مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست. ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کاراجرائي نميکنه بلکه بيشترنظارت ميکنه اين اســتدلال هاي اوهر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها قبول کردند. چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش ردميشــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام، بزرگترين لطف خدادر حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم ُجونم رو براي اين آقا فدا کنم. مدتي بعد، خانه ای مصادره ای را برای ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوززمين نگرفته اند. من راضی به گرفتن اين زمين نيستم. يكروزپيرمردی راديد که نتوانســته بودزمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرددادو گفت: اين هديه ای از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره ای راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامی احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجری، اما ً اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که برای خانه وزمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم ميشويم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 1⃣1⃣ دردرگيري های مســلحانه ای که پيش مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه بود. يکبار يکی ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شمادردرگيری های مسلحانه سنگرنميگيری، مگردوره آموزشی سربازی نرفته ای شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من برای شاه ســربازی نکردم. من سرباز فراری بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛ من سرباز خميني ام. شــاهرخ مطيع بي چون و چرای ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام میداد لحظه ای درنگ نميکرد. مي گفت: امام دســتورداده بايد اجرا شود. ميگفت: من نوکرامام هستم. آقادستوربده هر کاری باشه انجام ميدم. بهترين مثال آن هم ماجراي کردستان بود. درگيری گروههای سياســی ادامه دارد. فضای متشــنج تابستان پنجاه وهشت تهران آرام نشــده. اما مشــکل ديگری بوجودآمد. درگيــری با ضدانقلاب در منطقه گنبد. شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی کميته، بچه های مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيريها حدوددوهفته بعد بازگشتند. خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبررسيد کردستان به آشوب کشيده شده. گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند.. " امام پيامی صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد شاهرخ ديگر ســراز پا نميشناخت. با چند نفرازدوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم دادميزد: کردستان، بيا بالا، کردستان!!! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيروميبره برا جنگ!! صبر کن شــب بچه ها مييان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا ساعت چهارعصرماشين پر شد. همه ازبچه های کميته ومسجد بودند. چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم. بيشترراهها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با فرماندهی به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر ســيد مجتبی هاشمی، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجاآمده بود. آقای شجاعی، يکي ازنيروهای آموزش ديده واز افسران قبل ازانقلاب بود که به همراه ماآمده بود. اين مناطق را خوب ميشناخت. اوبسياری ازفنون نبرد درکوهستان را به بچه ها آموزش ميداد. بعد ازپيام امام نيروی زيادی ازمناطق مختلف کشــورراهی کردســتان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرودارد. شما به سمت سنندج برويد. نيروی ما تقريباًهفتادنفربود. فرمانده پادگان سنندج وقتی بچه های ماراديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيزتصرف كرده. شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ماهم كه فرماندهی نداشــتيم به همديگرنگاه ميكرديم. بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده كم نداشــت. بچه هاهم اورادوست داشــتند. اما شاهرخ زدبه دستم و گفت: چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم. گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت ميكنم. ديگر بچه ها هم حرف مرا تائيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد! ادامه دارد ....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 2⃣1⃣ رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات. توي راه گفتم: بچه ها تو روقبول دارند. هيــكل تو فقط بــه دردفرماندهی ميخــوره. من هم كمكــت ميكنم. بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاهنشين شديم. يك تانك در جلوی ماشينها بود. بعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم، ده دســتگاه مينی بوس و سواری قرارداشت. پاســگاه بدون درگيری تصرف شــد. فردای آنروزيكــی از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشينهای شماو كاميونهای ارتشي به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميونها خالي بودوبرای تداركات آورده بوديم!! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بودبا خوشحالی به پاسگاه آمد. يك ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ماآوردو گفت: تلفنخانه روستا براي شــماآماده است. شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كردوبا ادب گفت: لطف ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه. چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم. خبررسيده بود كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است. عصربود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله داشت. ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شــاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل دررا شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت. پول قفل وهزينه تلفن را با او حساب ميكنم. وقتي واردمخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميز نقشه پاسگاه،راههاي حمله به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز مســئول مخابرات را بازداشت كرد. اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است. روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمری به پاســگاه آمدند. ما برگشــتيم به ســنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح داد. بعــد گفت: ما تعدادیِ نيروی از جان گذشــته ميخواهيم كه باهليكوپتر به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهای نظامی به هم نگاه ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتی بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك كوله پشتی پرازتداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم. شــرايط پادگان سقز خيلی خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد. شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم. روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و ميخنديد. ســربازان هم خيلی دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روی برجك رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجی پاسخ داديم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣1⃣ صبح فردا نيروی كمكی ازراه رســيد. شــاهرخ نيروهــارا توجيه كرد. حالاديگريك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. بادستگيری بيست نفر و كشته شدن چند نفراز سران ضد انقلاب سقزهم پاكسازی شد. شــهيد چمران هم كه ازماجرا خبردار شــده بودبه ديدن ماآمد. ازرشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ماهم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شــب فيلمی را از سقزپخش کرد. خيلی ازبچه ها شاهرخ رادرتلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان می داد نيروهای انقلابی در شهرمستقر شده اند. در جريان عمليات سقز شاهرخ ازناحيه پا مجروح شد. مدتی درتهران بستری بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليتهای کميته شد. شــرکت درماموريتهای کميته،آموزش نظامی، تشــکيل بســيج مســجد، از فعاليتهای شاهرخ درآن سال بود. اما اتفاق مهمی كه درهمان سال افتادماجرای لاهيجان بود. نماز را در مســجد احمديه خوانديم. با شاهرخ مشغول صحبت بودم. مسئول كميته شــرق تهران هم آنجا بود. من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته، ما را صدا كرد. وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت: امام جمعه لاهيجان با ما تمــاس گرفته. مثل اينكه ســران حزب توده و چريكهــای فدائی خلق ازتهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابی ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش ندارند. بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه های كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. براي همين از شــما ميخوام كه يك ســفربه لاهيجان برويد. ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا برای دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز وقتي صحبت ها تمام شــد. مســئول كميته نگاهی كردوبا تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد! شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من روامام آدم كرد. ما گذشته خوبی نداشتيم. ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتانی آمده بودند برای دســتگيری شما، حتي من عكسی كه آورده بودند را ديدم. تصوير خود شما بود. ميگفتند: اين از گنده لاتهای قديمه. تو جلســه ساواك هم حضورداشته. قراره دستگيروبه احتمال زياد اعدام بشه. من هم توضيح دادم كه اين آقا الان ازبهترين نيروهای كميته است. گذشته هر چی بوده تموم شده. اما الان آدم فوق العاده درستيه ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 4⃣1⃣ صبح فردا بادودستگاه اتوبوس راهی لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهرباديدن ما خيلی خوشحال شد. تك تك مارادرآغوش گرفت وبوســيد. بعد هم در گوشــه ای جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهررا توضيح داد و گفت: مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين كلانتــری هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند. درگيری نظامی نداريم. اما آنها همه جاهســتند. دروديوار شهرپر شده ازروزنامه هاواطلاعيه های آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداخته اند. صحبتهای ايشــان تمام شد. ســلاحها را كنار گذاشتيم. با شــاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطوربود كه حاج آقا ميگفت. سرهر چهارراه ايستاده بودند و بحث ميكردند. نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مســجد جامع در شهرپيچيد. چند روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهررا ارزيابی كرديم. شاهرخ هر روز زودتراز بقيه برای نماز صبح بلند ميشد. بقيه را هم بيدار ميكرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم. حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح درنظرم ازعبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتراست" بعــد ازناهار کمی اســتراحت کردم. عصربود كه با ســرو صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرســيدم: چی شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها که قبلا دانشــجو بوده، رفته وبا اونها بحــث كرده. بعد هم توده ايها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار ميدن. رفتم پشــت پنجره مســجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مســجد را بســته بودند. بلند دادزدمو گفتم: كســی اسلحه دستش نگيره ،هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم. من و شــاهرخ رفتيم بيرون. آنها ســاكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی ازوسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو ازاينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد. اصلا نميدانستم چه كارکنم. ً نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. آن جوان ادامه داد: من چريك فدائی خلقم. بدون ســلاح شما رواز اين شهربيرون ميكنم. هنوز حرفش تمام نشــده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه ميكرد. شاهرخ با يكدست يقه، بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع اورا ازروی زمين بلند كرد. اورا با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ســاكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست. جوان منحرف مرتب معذرت خواهی ميكرد. همه آنهائی كه شعارميدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!! خيلي ذوق زده شــده بودم. گفتم: شــاهرخ الان بايد كاری كه ميخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شــده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شــد ازامشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ به همه دكه های روزنامه فروشــی هم سرزديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود. ماهم گفتيم: تا فرداوقت داريد كه دكه را جمع كنيد. صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم. چند نفراز حزب توده با چماق جلوی دكه ايســتاده بودند. اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگردكه ها خيلی سريع جمع شد. يك هفتــه ديگردر آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضای حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتی مردم به سوی محل نمازمی آمدند به ياد حديث نورانی رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمی نيست که به سوی نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » امام صادق (ع) – نماز در اين حديث ص ۱۰۱ حديث ۲۱۵ با حضورمردم مومن وانقلابی لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازی شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوی تهران برگشتيم. اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروزدرگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هرروزدر گوشه ای ازمرزهای ايران،آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رســيد. رشادتهای شاهرخ درآن ايام مثال زدنی بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفرازدوستان راهی قصرشيرين شديم. اينباروضعيت بــه گونه ای ديگربود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتورانی به ماغذا نمي داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد. نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاســگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفررا به شهادت رساندند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رب الشهدا والصدیقین🌹 6⃣1⃣ محل اســتقرارما مسجدی درقصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمیرفتیم. آنجا سنگرمیگرفتيم ودر کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود. نيمه های شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا ميکند. روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدارمیکرد برای نماز جماعت صبح بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را صــدا کرد. اين بارهم تکانی خوردو گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنارمن در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!! درنمازهم چرت مي زدو خميازه ميکشــيد. نمازتمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــی، بدون وضو، حالا هم که صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند. صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمی آمد. ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش ميدونه که ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول مي کنه! شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد ازماهها فرزندش را ميديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی ســال نميخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يــه تصميمهائی دارم. يکي از پرســتارهای انقلابی ومومن هســت که دوســتان معرفی کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد برگــه ای راداد به مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ً ظهرروزدوشــنبه سی و يکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت: فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ظهرروز سی ويکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحميلی عراق عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط درگيری با گروهکها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. شب درجمع بچه هادرمسجدنشسته بوديم. يکی ازبچه هاازدرواردشدوشاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به اودادو گفت: از طرف دفتروزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهائی که در کردستان حضورداشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دودستگاه اتوبوس و حدودهفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارداهواز شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شــهرآمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به ســراغ استانداری ومحل اســتقراردکتر چمران ميرفتند. سه روزدر اهوازمانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣1⃣ يکــي ازبچه هائــی که قبل ازما بــه جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت خرمشهر، جنگ اصلی آنجاست. به همراه او راهی خرمشهر شديم. چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بنی صدر به خرمشهرمی آيند. ما هم به ديدنش رفتيم. از روی پل خرمشــهر جلوتر نيامــد. مرتب ميگفت: نيــروی کمکی در راه اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــی با قد بلند در حالی که لباس سبزنظامی برتن و کلاه تکاورها را داشت باعصبانيت فريادزد: آقای بنی صدر، نيروهای دشــمن دارند شهر رو ميگيرند. شما فرمانده کل قوا هســتی، بيســت وپنج روزه داری اين حرفا رو ميزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهررو نگه داريم. بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی می خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعارميدی، نه تجهيزات ميفرستی، نه پول ميدی. بعد مكثی كردوبه حالت تمسخرآميزی گفت: مي خوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! بنی صدر که خيلی عصبانی شــده بود چيزی نگفــت وباهمراهانش ازآنجا رفت. فردای آن روزدوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!! ســيد بلند قامتی که سر بنی صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا ديده بودم. دلاورمرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی سيد، قبل ازانقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده ودرهمان سالها از ارتش جدا شده بود. ورزشکاربود. باستانی کار و کشتيگير روحيه پهلوانی داشت. انساني متواضع وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل دينی انسانی کامل بود. مي گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت. نبرد خرمشــهر به روزهای پايانی خودرسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشــمن پلهای رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهررا به طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند. با شــاهرخ وديگررفقا به سمت آبادان رفتيم. مقرنيروهای ارتش ما را قبول نکرد. ســپاه هم نيروهای خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروی دريائی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 8⃣1⃣ نيروهای ستون پنجم ومنافقين درهمه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانســرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی ازبچه های سپاه گفت: شماهم به آنجا برويد،سيدشماراردنميکند. وقتی به هتل کاروانسرارسيديم، سيد مجتبی مانند يک پدر دلسوزبه استقبال ما آمد. تک تک مارادرآغوش گرفت وبوسيد. شيوه های مديريت سيد رادر کمترفرماندهی ديده بودم. خيلي از نيروها او را به نام" آقا" صدا مي کردند وارد شديم ودر سالن هتل نشســتيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهی ازمدافعين به نام فدائيان اســلام است. درهای گروه فدائيان اسلام به روی همه کسانی که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است. ســيد در مورد نحوه نبرد با دشــمن، نظرات خاصی داشــت. البتــه برخی از فرماندهان نظراورا قبول نميکردند، ســيد با توجه به دوره های آموزشــی که قبل از انقلاب طی کرده بود ميگفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح ونيروی کافی به صورت منظم به ما حمله کرده. ما نميتوانيم ونبايد به صورت منظم بادشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکــی عملياتهائی را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم ازبين برود. اودر عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است. ســيد با فعاليتهائی که در طی يكســال حضور در منطقه آبادان داشــت، مانع از ســقوط شهر شــد. مديريت ســيد برمنطقه به قدری قوی بود که بسياری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليتهای گروه فدائيان اسلام ميدانند. سيد مصداق واقعی حديثی بود که می فرمايد: مردم را به غيراز زبان به سوی خــدادعوت کنيد. برخورد او با نيروها خصوصاً تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش ميشدند. دربعد شــخصی نيز ســيد به مصداق يک شــيعه واقعی بود، انســانی کامل، مديری شجاع ورزمنده ای توانا. به يادندارم که هيچگاه نماز شب اوترک شده باشــد. ديگران راهم به بيداری در ســحرونماز شب توصيه می کرداو خوب ميدانســت كه پيامبراعظم فرموده اند: برشــما بادبه نمازشــب حتي اگريك ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه باز ميداردو خشم پروردگاررا خاموش میكند و سوزش آتش را در قيامت دفع مينمايد.(۱(كنزالعمال ج۷ ص۷۹۱ ســيد خودرا شــاگردمکتب امام خمينی (ره) ميدانســت. اوپس ازآزادی ميدان تيرآبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغييرداد. هر چند برخی از فرماندهان نظامی با اينکار مخالف بودند. همزمان با ســيد مجتبی هاشــمی که درآبــادان جنگهای نامنظــم رارهبری ميکرد. شــهيد چمران در کل خوزستان، شهيد وصالی در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب ودر بسياری از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهرادامه داشت. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ راههای ورودی به آبادان،همگی يا ســقوط کــرده بوديادرمحاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروهاورفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل وبه طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهرآبادان وپالايشگاه و فرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشــترين درگيريهادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآبادو چندين روستا نيزدر حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروی بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادوهفت خراسان نيز از سوی ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس ازتصرف خرمشــهربه ســوی جنــوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهررا تصرف كردند. عراقی هادرروزهای اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوی آبادان استفاده ازبهمنشــير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهرميرفتند. نيروهای ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکی ازمناطق درگيری، خطی دفاعی رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير ميرسيد. بچه های ماهر شب به سوی دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیستم 0⃣2⃣ صبح روزنهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه وبا عجله به ســوی ما آمد. وقتی رســيد فوراً ســيد مجتبی را صدا زد يکــي ازبچه های آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلی سورانی اما علی اوراقچی صداش ميکنن، و کارش اوراق فروشــيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده وباترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی ســرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاری مييان. اونها رو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبريعنی محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدازد. سرهنگ شکرريز ازفرماندهی ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن روبيرون کنيم. عراقيها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روی رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مييان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائی بجنگيم، خداهــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان ونيروهای سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريائی هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهای ذوالفقاری درگيريها آغاز شد. يکی ازبچه ها به نام علی ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهی نيروی هوائی تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند. نيروهای دشمن درمحاصره كامل بودند. عصرهمان روزعراق شديداً مواضع و ســنگرهای مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند. ادامه دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊