#چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش میآید بگوید چون بقیه دارند میروند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی ۱۰ سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه میفرستند و بچهها دارند میروند، کازرون هم میخواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانوادههایمان نمیدانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که میشد، التماسش میکردم در موردش حرف نزند، میگفتم: «ببین الان وقتش نیست.» میگفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که ثبتنام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش میکشید واشکها و بیقراریهای من... به روزی فکر میکردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه دادهام نباشد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمیگشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم میرفت من مدامگریه میکردم، برگشتیم خانه و او باید میرفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «میروم حوزه و شب تماس میگیرم» شب باید حوزه میخوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگیمان را کردی؟ زندگی ما چه میشود؟ آینده ما چه میشود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست میگویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، میگفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامیاست که امام حسین(ع) خود و خانوادهاش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط اینچنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ۱۸ ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم میگفتند با این ملاکها هیچ وقت کسی را پیدا نمیکنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه میگفتند تو همسرش هستی اگر ما نمیتوانیم مانع او شویم تو میتوانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا میکردم، در غیر اینصورت نمیتوانست برود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#او روز خواستگاری به من گفت:«من سالهاست در این فضا زندگی میکنم و با شهدا نفس میکشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من میروم.» گفتم: «اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام میشود.
یک روز در گلزار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: «اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت میشود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم میلرزید صورتم پر ازاشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: «از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمیگذارم کسی مانعت شود، سالها آرزوی تو شهادت بوده...» گفت: «نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من میدیدم آقا محمد دارد در شهادت میسوزد و خاکستر میشود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر میشود گفت نه من حالا که میروم فکر انجام وظیفه هستم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهید چه مدتی در سوریه بود؟
اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن ۹۴ هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفتهای دوره دیده بودند.
همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه میگفتند؟
دوستانش میگفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه میکرد. او تنها کسی بود که نهجالبلاغه داشت و مطالعه میکرد و این نهجالبلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمندهها دست به دست میشد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ما در یکی از شبکههای مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمندهها تا ۶ روز نمیتوانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمیتوانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفتهاند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها میروند و خطری بسیجیها را تهدید نمیکند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.
روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحههایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و الزهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحهها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.
همه میدانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود ۸ نفر از کازرون شهید شدهاند؛ اما به ما نمیگفتند، میگفتند که اگر به خانمش بگوییم میمیرد.
یک بنده خدایی به شوهر خواهرم زنگ زد و گفت قرار است فردا تمام نیروها به ایران برگردند. روز عملیات هم به پدرم گفتم با دوستانشان تماس بگیرند و از سلامتی آقا محمد خبر بدهند. تماس که گرفتند گفته بودند که کازرون شهید داده، زخمیهم داده؛ اما آقا محمد صحیح و سالم است و حتی یک خراش هم برنداشته. بنده هم خیالم راحت بود. یکی از اقوامشان هم آنجا بودند و گفتند که خودم آقا محمد را دیده ام، و این در حالی بود که آقا محمد جمعه شهید شده بودند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس میگیرد و میگوید که من تهران هستم، من هم میخواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را میدانست و خیلی ناراحت بود، گفت: «تو از کجا مطمئنی؟!»
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را میبینم و بعد دسته گل میخرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه میدانستند؛ اما فقط دلداری میدادند و میگفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرمگریه میکند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم میترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و میگفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: «مال ما را آوردند؟» من نزدیکیهای خانه مان بودم که به خالهام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله...
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش میگفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف میگردد، گفتیم دنبال چه میگردی؟ گفت میخواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمیتوانیم نفس بکشیم تو میخواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده میآیند چند نفر را انتخاب میکنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه میروند. در محاصره دشمن گیر میکنند و همه جا میپیچد که تعدادی از بچههای کازرون در محاصره گیر کردهاند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی میگویند که شماها برگردید عقب؛ اما او میگوید من تا لحظه آخر در خط میمانم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند میگفتند که داعشیها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمیگردد.
همین همرزمشان میگفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.
در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانههای حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.
در مورد نشانههای حضور حضرت زهرا سلامالله علیها در زندگیتان گفتید، میتوانید بیشتر توضیح بدهید؟
بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم ۱۸ ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگیها را از کجا پیدا کنم؟
وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهمالسلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه الزهرا حک شده بود.
بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما میرفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمیکردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.
نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا میخواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: «فردا صبح خودم از حوزه مرخصی میگیرم و شما را دکتر میبرم.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
#دستم آتلبندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.
قابی در دستش بود، گفتم: «این چیه؟» رویش را برگرداند، دیدم روی آن نوشته شده «السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها» و تنها چیزی بود که ما سر سفره عقدمان گذاشتیم، تا زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا آغاز شود.
ما هر شب میرفتیم نماز جماعت بعد زیارت قبور شهدای گمنام و بعد هم پارک و شام و...
یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: «زهرا تو چند سالته؟» گفتم: «مگه تو نمیدونی؟ ۱۸ سالمه»، گفت: «حواست هست ۱۸ سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش میدادیم، و من فقط اشک میریختم. گفت: «این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»
وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری میکند.
ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمیمیرفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه الزهرا (س) تعیین کردند و این نشانههای حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده میشود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊