رفاقت باشهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
چند روزی بود رفته بود جبهه دل تنگش بودن و نگرانی ام روز به روز بیشتر میشد
این نگرانی و دلتنگی را با تمام وجود احساس می کردم
عصر یکی از همان روزهای دلتنگی صدای زنگ تلفن را شنیدم و سریع خودم رو به تلفن رسوندم
تنها چیزی که آن لحظه میتوانست آشوبم را آرام کند ! صدای حسین
بعد از حال و احوال های اولیه گفت آبجی یه زحمتی برات دارم کتاب های درسی رو برام از کتاب فروشی بگیر
با تعجب گفتم : تو که الان جبهه ای چطور می خوای درس بخونی ؟کتابایی مثل جبر و مثلثات بدون کلاس تو جبهه؟
که با خنده ی دلنشینش گفت : درسته که داریم می جنگیم ولی از درس نباید عقب بمونیم
وقتی از جبهه برگشت امید نداشتم بتواند از این درس های سخت قبول شود
وقت گرفتن کارنامه باورم نشد ! بدون معلم تمام دروس را با نمره بالا قبول شده بود
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
زمانی که در جبهه بیکار بودیم دور هم می نشستیم و با هم گفتگو می کردیم
یکبار یکی از بچه ها پرسید : بعد از جنگ میخواید چیکار کنید
هر کس یک چیزی می گفت اما حسین همچنان ساکت بود دوست داشتم بدانم حسین چه برنامه ای دارد حدس میزدم برنامه اش متفاوت باشد
از او پرسیدم و گفت : در حال حاضر یک برنامه بیشتر ندارم این که شهید بشم !
من با خودم حساب کردم منم بالاخره دیر یا زود میرم حالا یه روز زودتر یا دیرتر
ته تهش منم مثل پدربزرگم می میرم من فکر کردم این فرصتیه که توی کشورم جنگه فرمانده من هم یک مجتهد جامع الشرایطو نائب امام زمان هست من الان اگه تو این شرایط کشته بشم شهید میشم اگر این فرصت از دستم رفت دیگه معلوم نیست دوباره گیرم بیاد یا نه شاید ظهور امام زمان که اونم معلوم نیست من باشم یا نباشم و یا توفیقش رو داشته باشم پس با حساب سرانگشتی میشه شهادتو انتخاب کرد .
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : علیرضا زمانی
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
بخشی از وصیت نامه شهید حسین بیدخ
بسم الله الرحمن الرحیم
آنان که به هزاران دلیل زندگی می کنند نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی می کنند با همان دلیل میمیرند
بعد از یک عمر گناه حال باید در یک آزمایش الهی آماده سفر شوی بعد از یک عمر معصیت حال باید افسوس یک عمر خطا را بخوری
عجیب است حال انسان هایی که می دانند میمیرند و میدانند پای میز محاکمه به بند کشیده خواهند شد اما باز نشسته اند دست روی دست می گذراند میخندند و آسوده و بیخیال میخوابند
بعد از یک عمر حساب نکردن حال باید حساب پس دهی دیگر چاره ای نیست جز گریه به حال خویش و افسوس بر گذشته هایی که دیگر هرگز به عقب بر نمی گردند هیچ چاره ای نیست جز دعا ! که خداوندا با عدلت با من رفتار نکن که جز آتش نصیبم نیست با عفوت از من گذر که جز عفو تو امیدی ندارم
خدایا ای مهربان ترین مهربان ها ای عزیزترین عزیزانم ای زیباترین زیبارویان در نزدم ای پاکترین پاک ها ای نوید دهنده ای برپا کننده ای همیشه زنده ای میراننده ای سریع الرضا ای کاشف البلا ای گذرنده به هر گونه می خواهی ببریم ببرم اگر به یک بار مرگم راضی نیستی هر بار بکشم حاضرم راضیم فقط یک چیز از تو می خواهم ای عزیز از من بگذر گناهانم را محو کن آتش جهنم را یار من نکن
حسین بیدخ
1360/12/21
پادگان دوکوهه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود.
😂😂😂😂😂
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»
😂😂😂
گاهی میشد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر، صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!»
😜😜😜