🔻 اذانِ پشتِ موتور!
خاطرهای عجیب از اخلاص #شهید_مجید_زینالدین.🌷
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada ✨
آجیل شهادت
در جاده پیاده راه می آمدم تاهم برایم رفع خستگی شود و هم از لحاظ جسمی، ورزش و تحرکی باشد برای لاغرتر شدن تا به قول معروف « وا نروم». رسیده پیچ دهلاویه. یک ماشین رسید؛ از این ماشین هایی که می گفتند شکلات می آورد ( پیکر شهدا را با خود حمل می کرد ) من دستی بالا کردم و راننده توقف نمود و ما را سوار کرد.
کنار راننده نشستم. یک عزیز رزمنده ی یزدی و یک برادر روحانی هم در حالی که به در ماشین تکیه کرده بود، در کنارم نشستند. شب عید بود و پاکت های آجیل بسته بندی شده بین بچه های رزمنده توزیع می شد. در طی مسیر به ما هم از این بسته های آجیل دادند. شروع کردیم به آجیل شکاندن. یکی از برادرها نمی خورد؛ برادر روحانی پرسید چرا آجیل نمی خوری؟ گفت: روی این پاکت ها چی نوشته؟، مثل آن که نوشته: « مخصوص رزمندگان » او با این حرفش به ما حالی کرد که این آجیل مخصوص رزمندگان است و هر کس حق خوردن آن را ندارد.
برادر روحانی به او گفت: « این قدر سخت نگیر، حالا اگر ما رزمنده نباشیم، در منطقه ی جنگی که هستیم و حتماً اگر برای ما اتفاقی بیفتد، ما هم جزو شهدا خواهیم بود این حرف ها که نیست. » اما او از این آجیل ها استفاده نکرد. ماشین در طول مسیر می رفت و ما مشغول شکستن آجیل بودیم که ناگهان چند گلوله ی خمپاره کنار ما به زمین نشست و منفجر شد و تازه راننده متوجه شد که مسیر را اشتباهی آمده و درست در دید دشمن قرار داریم. به سرعت در حال دور زدن بود تا خودمان را نجات بدهیم که یک تیر مستقیم خورد به شیشه ی ماشین و بعد هم اصابت کرد به پیشانی این برادر. وقتی تیر خورد، گفت: « حالا اگر می خواهید آجیل در دهانم بگذارید این کار را بکنید. حالا من رزمنده هستم. »
آن برادر روحانی که خیلی باسلیقه بود، جانمازش را از جیب بیرون آورد و کمی تربت امام حسین (ع) را از درون جانماز برداشت و عرض کرد: « برادر، آجیل تو دیگر تخمه و پسته نیست، آجیل تو تربت حضرت سیدالشهدا (ع) است » و سپس تربت را در دهان این عزیز رزمنده نهاد و لحظاتی بعد همسفر ما همان طور که چشمانش باز بود، روحش به ملکوت اعلی پر کشید.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada ✨
#شهید_محمود_شجاعی🌷
انسانی پاک واهل دعاومناجات بود،بیشترتوسل هایش به امام زمان(عج الله)بود.درمراسم مختلف دعاوتوسل،محمودباصدای بلندازجمع میخواست که برای سلامتی آقاامام زمان عجل الله تعالی فرجه صلوات بفرستند.
من دربیشتردعاخوانی ها،محمودراهمراهی میکردم.درهیىت منتظران مهدی که درمحل زندگی مان بودفعالیت های زیادی ازخودنشان میداد.بخاطردلسوزی وعشق وعلاقه اش به مراسم دینی بیشترکارهای تدارکاتی واجرایی هیىت رابه او میسپردند.محمودتوجه خاصی به یتیمان وافرادبی بضاعت نشان میدادودرحدوسع خودتلاش میکردکه آن هارادستگیری کندوکمک های خیرخواهانه دیگران رانیزبه مستمندان برساند.برخوردهای ملاطفت آمیزوخوش قولی اش ازویژگی های برجسته اوبه حساب می آمدندوهمه اورابااین ویژگی هامیشناختند.اهل ورزش وسلامتی بودودرماهیگیری مهارت خاصی داشت
#راوی:همسرشهید
🌹🌹🕊🌹🌹
🕊 @baShoohada 🕊
سلمانی
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند
رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند
گفتم :راستش به پدرم سلام می کنم.
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟
اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:بشکنه این دست که نمک ندارد
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada ✨
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#گوشی_که_حبیب_از_عراقیها_پیچاند!!
🌷عملیات والفجر ۸ بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن میشدند. یکی از تیربارهای دشمن زمینگیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند میکردی، فاتحهات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچیاش! باید جلو میرفتیم و کار را یکسره میکردیم تا شیرینی پیروزیمان کامل شود.
🌷دقایق سپری میشد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها میچرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد. گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک میشوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما میآمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت!
🌷مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سئوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد: «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . .» سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است و آنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند. حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود، ول کرد و تحویل بچه ها داد.
🌷گفتیم :«این دیگه کیه؟ چطوری گرفتیش؟» حبیب گفت: «تیربارچیهس. بیسروصدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور!» نمیدانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب. به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش، به اسارت درآورد. خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل! فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.
🌷یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.... فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچهها روحیه میداد و اینگونه سخن میگفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادتطلبی میتوانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید میتوانید بروید و گوش تیربارچیهای عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید.» اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حبیب پالاش که به سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر ۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید.
✅ با توکل بر خدا ⬅️ میتوانیم.
❌ با توکل بر کدخدا ⬅️ نمیتوانیم.
🔰 و این است تفاوت نگاه انقلابی و لیبرالی!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada ✨
#پست_ویژه_شب_جمعه
بسم الله الرحمن الرحیم
#دلنوشته;شب وروزم بی تو میگذرد.
انگار بدون تو هم می شود زندگی کرد...
آقا ببخش سرم،گرم زندگیسیت...😔✋
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی
💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه
📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش #اباعبداالله یاد می کنند...❤️
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#قرار_دلتنگی#اولیا_خدا
#قرار_عاشقی#شب_جمعه#کربلا❤️
📌فرستادن #صلوات و #سوره_قدر در شب وعصر جمعه هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
اللهم انانرغب الیک فی دوله الکریمه
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مداحی
بسیار شنیدی🌸
صلی الله علیک یااباعبدالله الحسین علیه السلام
در خلوت مناجات خودتان خادمین کانال خودتان را از دعای خیر محروم نفرماید.
🌺