eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی‌که‌اهلبیت‌براش‌یه‌هفته‌عزاداربودن😳😳👇 یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞 همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔 روحت شاد و یادت گرامی 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 .. گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشون و میخرید! ◽️حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالا سرش.. گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن: یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟؟؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم ارباً اربا بشم... . ◽️حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، سه تایی با هم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. ◽️همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا علیه السلام سیدی ومولای نگاهی به ما کن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبسم شیرین در قبر وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهرة پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال بازشدن و جداشدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت. پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهرة پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند» تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شدة شهید باقی بود. دست نوشتة شهید در دفترچة یادداشت: روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر روز مرگم نفسی وعدة دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر این سخن شهید دربارة تبسم لحظة تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم! (مجلة راه راستان/ سال دوم/شماره11/ مردادماه86) شهید 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- دوست شهید علیرضا خطروشی می گوید یکی از روزها که منطقه عملیاتی تنگه چزابه به شدت در زیر آتش دشمن متجاوز قرار گرفته بود من در بیمارستان، مسئول امور تخلیه مجروحین و شهدا بودم. قبل از اذان ظهر علیرضا به بیمارستان آمد تا با من دیدار کند و بعد به محل خدمتش یعنی جبهه بستان برود چون مرخصی اش تمام شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی، ناگهان رو به من کرد و گفت: اخوی خودت را آماده کن که امروز نوبت من است و بعد از ظهر مرا در کنار شهدا خواهی دید. به شوخی از او پرسیدم: امروز چه خبره که این حرف های بودار را می زنی؟ پاسخ داد: دیشب خواب عجیبی دیدم و به دلم شده که به من هم جواز همسفری با شهدا را می دهند. بعد از چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت و من مشغول کارهای جاری بیمارستان شدم. چند ساعت گذشت. ساعت 4/30 بعد از ظهر را نشان می داد که آمبولانسی آژیرکشان وارد بیمارستان شد. در آمبولانس را که باز کردم علیرضا را دیدم که همبال فرشته ها شده بود. آنگونه که خود به من گفته بود. براستی او در رویای خود چه دیده بود؟ منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ کرامات شهدا/ غلامعلی رجائی/ ناشر: نشر شاهد شهید 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خاطره ای از برادر شهید مجید صدفساز: یک روز که مجید در خانه بود و من و برادرم و خواهرانم هم در منزل بودیم، شنیدم با تبسم خاصی که بر لب داشت به مادرم می گفت: من مثل علی اکبر امام حسین(ع) شهید می شوم. هنوز یک هفته به عملیات فتح المبین که مجید در آن به شهادت رسید، مانده بود. نکته عجیب این بود که وقتی این جمله را به مادر گفت دستش را روی سرش گذاشت و گفت: تیر عراقی ها به سرم و چشمم می خورد. بعد ادامه داد و گفت: مادر مرا ببخش که این حرف را می زنم ولی به خاطر وضعیتی که سر و صورت من پیدا می کند دوست ندارم در غسالخانه بالای سر من حاضر باشی و مرا در این وضعیت ببینی و ناراحت بشوی. بعد از مادرم خواست او را حلال کند و ببخشد. مادرم هم به او گفت: تا زنده هستی تو را حلال می کنم و چون می خواهی که به غسالخانه نیایم از همین حالا تو را حلال می کنم. این را گفت و به گریه افتاد. حبیب برادرم سعی کرد مادرم را آرام کند که مجید ادامه داد: در مورد غسل بدنم هم با آیت الله قاضی (نماینده امام و امام جمعه وقت دزفول) صحبت کرده ام و ایشان گفته است اگر کسی در میدان جنگ و در معرکه شهید شود، احتیاجی به غسل ندارد و می توانند با همان لباس او را دفن کنند. روز بعد که با او به «بهشت علی» رفتیم تا مجید بر سر مزار دوست شهیدش محمد افخم فاتحه ای بخواند به من وصیت کرد او را در کنار دوستش به خاک بسپاریم. اتفاقا در کنار مزار شهید افخم قبری خالی بود که روی آن را با حلبی پوشانده بودند. مجید آن ورقه حلبی را برداشت و به دقت درون آن را نگاه کرد، بعد به من گفت: وقتی شهید شدم مرا در همین قبر به خاک بسپارید. همین طور هم شد و تمام حرفهایی که به مادرم زده بود درست از آب درآمد. مجید که متولد سال 1342بود در مورخ 61/1/2 در منطقه دشت عباس در عملیات فتح المبین در تپه چشمه یک گلوله کالیبر 75تیربار به چشم راست او خورد و از پشت سر او خارج شد و سرش را متلاشی کرد و با همان وضعیت که در منطقه به شهادت رسیده بود و در قبری که گفته بود به وصال دوست شتافت. منبع: کتاب لحظه‌های آسمانی/ کرامات شهدا/ غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد شهید 🕊 @baShoohada 🕊