#پاسدار_شهید_محمد_توسلی
لحظه ای که حاج احمد می شنود، محمد توسلی به شهادت رسیده است بلافاصله به سردخانه مریوان می آید این دست مبارک و مطهر سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان است که وقتی ملحفه را کنار می زند و پیکر غرقِ به خون صمیمی ترین و عزیزترین دوست و یارش را می بیند، بعد از چند لحظه بیهوش می شود...
فقط خدا می داند در آن لحظه ای که چشمش به پیکر خونی محمد افتاده، چه حالی شده است حاج احمد!
در نقل ها آمده است که حاج احمد سه روز از اتاقش بیرون نیامد و برای محمد سوگواری می کرد و می گریست...
#حاج_احمد_متوسلیان
نام پدرش علی بود
و مادرش زهرا
نام خودش کریم صمدزاده طریقت...
با بانگ #اذان بدنیا آمد
و هنگام #وضو کنار تانکر آب در
کربلای ۵ به شهادت رسید...
بیت اله جعفری در شعری گفت: با بانگ اذان آمد و با بانگ اذان رفت...
تولد فرزندش را ندید در این دنیا اما از آنجا ناظر ماست و من چه بی محابا گناه می کنم؟
گفته بود: که اگر لیاقت پیدا کردم و شهید شدم مرا پای مزار آقا مهدی(باکری) خاک کنید....
#ماجرای_تنها_سفری_که_با_همسرم_رفتم:
تصویری از شهید مهدی باکری و همسرشان بانو صفیه مدرس؛
این عکس توسط سرلشکر محمد باقری گرفته شده است سال ۶۲ که عازم سوریه هستند....
خانم مدرس اینگونه روایت میکنند:
"خیلی دوست داشتم در زندگی مشترکم یک سفر هم شده با #مهدی بروم اما جنگ مجالی برای این کار به او نمیداد حتی یکبار که از او خواهش کردم بیا فقط سه روز به عنوان ماه عسل به مشهد برویم گفت: ای وای بر من در حالی که دوستانم دارند در جنوب #شهید میشوند، بخواهم با همسرم برای تفریح بروم؟!....
تنها البته یکبار رفتیم سفر به سوریه اردیبهشت سال ۶۲ قرار شد ۶ نفر از فرماندهان سپاه برای مأموریتی به سوریه بروند به آنها اعلام شده بود که میتوانید اعضای خانواده را هم با خودتان ببرید تا جایی که در ذهنم هست خانواده سردار عزیز جعفری، سردار رحیم صفوی هم بودند حسن باقری شهید شده بود اما مادرش به همراه سردار محمد باقری و خانمش آمده بودند، یک آقای شریعتی نامی هم اهل مشهد بودند که او را نمیشناختم و بعد از جنگ هم دیگر او را جایی ندیدم...
حدود ۸ روز آنجا بودیم یک خانه دادند گفتند پخت و پز هم با خودتان دو روز مردها رفتند لبنان و ما تنها بودیم آخرین باری که رفتم برای زیارت حضرت زینب سلام الله علیها نشستم به دعا خواندن و حواسم پرت شد همه سوار ماشین منتظر من بودند هر چه گشتند مرا پیدا نکردند وقتی پیدایم کردند یکی از خانم ها گفت: آقامهدی به شدت استرس و اضطراب داشت تا تو را پیدا کرد این عکسی را هم که مشاهده میکنید سرلشکر محمد باقری که اکنون فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح هستند از ما در هواپیما گرفتند...
رفاقت باشهدا
شهیدی که حاجتها را برآورده میکند
به یاد سردار شهید "عبدالمهدی مغفوری"
شهید "عبدالمهدی مغفوری" سال 1335 درشهر کرمان به دنیا آمد. پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از دار قالی بافی فراهم می کرد .
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرده بود پایبندی اش به دینداری بود. او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت.
مدتی در کردستان بود. بعد از آغاز جنگ، تلاشش برای حضور در میدان های نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخت.
#عبدالمهدی در موقعیت های مختلف فرماندهی در سطح لشکر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد. عملیات کربلای (4) آخرین عملیاتی بود که عطر نفس های این پیرو حقیقی ائمه اطهار(ع) و امام راحل را استشمام می کرد.
عبدالمهدی در جزیره ام الرصاص پاداش جهاداکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.
خاطرهای از زبان مادر شهید"حسین انجم شعاع ":
برای زیارت شهداء به گلزار شهداء رفتم. بر سر قبر شهید «حسین انجم شعاع» که نزدیک شهید "علی شفیعی" و در همسایگی شهید"عبدالمهدی مغفوری" قرار دارد، نشستم و فاتحهای خواندم. مادر شهید شفیعی هم حضور داشت. به من گفت: میبینی که مزار شهید مغفوری چقدر شلوغ است؟
اول احساس کردم که میخواهد از این بابت گلایه کند و بگوید که چرا قبر فرزند من اینقدر شلوغ نیست. اما او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: یک روز که این جا نشسته بودم، نوهام نزد من آمد و گفت: میگویند شهید مغفوری حاجتها را برآورده میکند.
به شوخی گفتم: تو برو حاجتی طلب کن، اگر برآورده شد، من ۵۰۰ هزار تومان اینجا خرج میکنم.
همان شب، حسین شهیدم( انجمشعاع) را در خواب دیدم. من هیچ وقت خوابش را ندیده بودم. اما آن شب و در حالی که بسیار ناراحت بود به خوابم آمد.
زانوهایش را در بغل گرفته و سر بر زانو نهاده بود و حتی به من نگاه نمی کرد. به او گفتم: حسین جان چرا ناراحتی؟ چرا قهر کردی؟
گفت: مادر! دیگر در مورد شهید مغفوری اینگونه سخن نگو. از خواب بیدار شدم و با خود گفتم من که به شوخی این حرف را زده بودم!
از آن به بعد بیش از پیش به زنده بودن شهداء و کرامت شهید مغفوری ایمان آوردم....